نام دل بردی و جان ناتوانم سوختی این حکایت باز گو دیگر که جانم سوختی از چراغ دیده ام روغن کشیدی شمع من آتشی کردی و مغز استخوانم سوختی صورت حال دلم روشنترست از آفتاب با وجود آنکه از مردم نهانم سوختی مست بودی گفتمت در دیده ی من خواب کن در غضب رفتی و از چندین گمانم سوختی از زبانت هر سخن گویا زبان آتشست یاد دار این نکته کز تاب زبانم سوختی تا رسیدم پیش در پروانه ی قتلم رسید مجلست نادیده هم در آستانم سوختی نامه ی شوقت فغانی شعله ی داغ دلست قصه کوته کن که از آه و فغانم سوختی بابافغانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۵۴۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/96998