از چشم ما چو می طلبد لعل او گهر نامردمی بوَد که نیاریم در نظر چون دُر خبر ز رستهٔ دندان یار گفت معلوم می شود که یتیمی ست باخبر روی چو روز عمر تو را تابدید شمع هر شب ز رشک می رودش آتشی به سر گفتم فدای چشم تو رخسار زرد من خندید و گفت چند خری فتنه را به زر گو بر فروز شمع مرادی که از خطت روزی به پیش آمده از شب سیاهتر گر در رهت ز دیده خیالی بریخت آب سهل است، گو بیا و از این ماجرا گذر خیالی بخارایی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۵۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/99352