به غیر چشمهٔ حیوان کرا رسد گفتن حکایت لب لعل تو را به آب دهن مرا سرشک ز گوهر چنان توانگر ساخت که غیر تیغِ تو قرضی نماند بر گردن ز بس که شیوهٔ چشم تو کُشت مردم را کمند زلف تو در خون همی کشد دامن ز چهره پرده برافکن که شمع مجلس را ز روی حسن به هر مجمعی تویی سرکن به دوست عرضه ده ای اشک حال تیرهٔ ما کنون که بر دراو هست آب تو روشن همین که دل ز خیالی که.... به ناز چشم تو گفتا خبر ندارم من خیالی بخارایی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۱۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/99407