نمیدانم چه افغانست در گلشن هزاران را که غیر از رنگ و بوئی نیست ایام بهاران را چو گل هر ساعتی در دست گلچینی بگلزاری دلا سنجیدی و دیدی وفای گلعذاران را بزاری لاله را از خاک بیرون با دل خونین بهارا تازه کردی باز داغ داغداران را اگر با آن قد موزون خرامی جانب بستان نخواهی دید پا برجای سرو جویباران را حدیث مدعی بگذار و بنشین خوش بمی خوردن غنمیت میشماری ایکه وصل دوستداران را درا ای ساقی ساده زدر با ساغر باده که بیتو هیچ رنگی نیست بزم می گساران را بیا در میکده درویش و تاج سلطنت بستان که خاکش تاجداری داده خیل خاکساران را دل مرده خدازردان و می آمد محک او را نباشد از محک اندیشه کامل عیاران را نه هر سر قابل فتراک زلف مهوشان افتد مگر یاری نماید بخت فوج بختیاران را کفن از خون کنم گلگون و آیم از لحد بیرون بخاکم گر گذر افتد شه گلگون سواران را صفا از زاهدان آشفته کمتر جوا گر رندی که نبود این کرامت غیر پیر باده خواران را علی پرده نشین خلوت اسرار او دانی که از رازش خبر هرگز نبوده پرده داران را آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۲۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/99521