ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی دلم به غمزه ربودی دگر چه می‌خواهی اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد جفا ز حد بگذشت ای پسر چه می‌خواهی ز دیده و سر من آن چه اختیار تو است به دیده هر چه تو گویی به سر چه می‌خواهی شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست تو کان شهد و نباتی شکر چه می‌خواهی به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری کنون غرامت آن یک نظر چه می‌خواهی دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را وی آن کند که تو گویی دگر چه می‌خواهی سعدی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل ۶۳۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/9959