بکمان ابروان بست دو زلف چون کمندت که زنی بتیرش آندل که گریخته زبندت نه عجب سپند گر سوخت عجب از آنم که گرفته خوبآتش زچه خال چون سپندت بخدا گلی نماند بر روی دل فریبت نچمد بباغ سروی بر قامت بلندت زوفا ببخش لیلی تو بر او که هست مجنون چو سگی بلا به آید بقفای گوسفندت تو طبیب درد عشقی و دوای دل لب تو زوفا ترحمی کن بعلیل مستمندت بفریب خالش ای دل بشکنج زلف ماندی بهوای دانه رفتی و بدام درفکندت بولای حیدر آشفته بجو بجان تمسک که زهول روز محشر نبود دگر گزندت آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۲۰۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/99699