تن بی محبت و لاف زجان آدمیت که بداغ عشق بسته است نشان آدمیت شرفست آدمیرا بملک زعشق ورنه چه میانه ملک بود و میان آدمیت حیوان و مردمان را چه تمیز عشق نه جان که دواب راست جانی و نه جان آدمیت چو حدیث عشق عاشق نه بگوش سر نیوشد سخنی بگوی واعظ بربان آدمیت چه بصورت آدمی گشت مکان عشق اقدس همه لامکان ببینی بمکان آدمیت نه حیات جاودانیست زآب زندگانی که خضر بماند باقی بروان آدمیت بنهاد بال جبریل و بعرش رفت احمد بگشای چشم و بنگر طیران آدمیت نه که آدمیت اول هم از آدم صفی بود زعلی شنید آشفته بیان آدمیت چکنی تو غوص عنان که دراز صدف برآری که بخاک درگه او شده کان آدمیت آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۲۳۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/99734