از سر کوی تو هر کو بسلامت میرفت خود به پیش و زپیش خیل ملامت میرفت خضر از میکده چون رفت پی آب حیات دردهان کرده سر انگشت ندامت میرفت ماند پا در گل و یک جوی سرشکش بکنار سرو چون دید که با آن قد و قامت میرفت خون مردم همه آن چشم سیه ریخت ولی بوسه آن لب شیرین بغرامت میرفت یک فروغ از خم می تافت بطور سینا موسی آنجا زپی کسب کرامت میرفت همه آفاق بود پر زنشان لیلی از چه مجنون پی آثار و علامت میرفت اختر سعد می و بیت و شرف جام بلور زاهد از دیدنش از بیم شئامت میرفت شکوه زلف وی و شام فراق آشفته صحبتی بود که تا روز قیامت میرفت هیچ مشکل نگشاید زمسک تا بسماک این سخنها بسر انگشت امامت میرفت آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۲۸۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/99786