خون همه آفاق بخوردی و بست نیست بردی دل و دین همه پروای کست نیست از شورش اغیار تو را رنجه نشد طبع تو شکری و باک زشور مگست نیست تو خود گل نوخیزی و مغرور زحسنی اندیشه زگلچین و غم از خار و خست نیست مجنون بفغان است در این قافله لیلا خوش خفته تو و گوش ببانگ جرست نیست آئینه ای از زنگ بپرهیز خدا را آلوده شوی بیم چو زاهل هوست نیست ای مرغ هما با مگسی چند بپرواز تو طوطی و هر زاغ و زغن هم قفست نیست یرغو مبر آشفته تو جز بر در حیدر زیرا که بجز دست خدا دادرست نیست آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۳۰۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/99799