بجز مسافر دل کو بشام زلف تو ماند مسافری بعراق و حجاز و شام نماند گدای میکده نازم که حشمتش ابدیست و گرنه بر کی و جمشید احتشام نماند چنانچه آتش روی تو شعله زد بجهانی بغیر عنبر زلف تو هیچ خام نماند چو کام خویش گرفتم زوصل روی نکو در آرزوی بهشتم هوای کام نماند بپارس تا تو صنم پرده از رخ افکندی بسومنات دگر یک بت از رخام نماند زازدحام دگر وحشیان از آن خم زلف مقام مرغ نوآموز تو بدام نماند همین نه رند خرابات از تو بدنام است بدور عشق تو یک شیخ نیکنام نماند زبسکه بود پریشان چو حال آشفته مرا بزلف تو دیگر ره پیام نماند مرا چو نقطه گرفتند در میان اعدا بغیر تیغ علی دیگر انتقام نماند آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۳۳۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/99833