دل سودازده را کار بسامان نرسد تا مرا دست بآن زلف پریشان نرسد دل من تنگ و غم هجر فراوان چکنم گر بامداد من آن دیده گریان نرسد گر بدامان نرسد دست منت نیست عجب دست درویش همانا که بسلطان نرسد هر چه را مینگرم هست بعالم پایان شب هجر از چه ندانم که بپایان نرسد چشم یعقوب سفید است ببیت الاحزان آه اگر قافله مصر بکنعان نرسد کی صدف حامله لؤلؤی لالا گردد شب گر از چشم ترم اشک بعمان نرسد سیل اشکم شده پیوسته بهم در شب هجر عجب ار قامت این موج بطوفان نرسد هر چه چون گوی بمیدان طلب گردیدم دست من در خم آنزلف پریشان نرسد بهر آشفته مبر زحمت بیهوده طبیب درد عشق است همان به که بدرمان نرسد آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۳۸۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/99886