از مردم چشم تو دل زلفت بیغما میبرد جان دستمزد آن دزد را کز دزد کالا میبرد ترکی که از ملک دلم طاقت بیغما میبرد ترک نگاهش یک تنه یغما زتن ها میبرد از غمزه غارتگرش یرغو بسلطان میبرم بیباک بین کز چابکی دل بیمحابا میبرد گفتم بخالش کی سیه بگریز از این آتشکده گفتا در آتش جایگه هندو بعمدا میبرد زلفش شکن اندر شکن چشمش بقصد جان من این جادو و آن راهزن یا میکشد یا میبرد دل گبر و وی زردشت او ایمان من در مشت او خون دلم انگشت او از بهر حنا میبرد آن ترک آذربایجان افروختم آذربایجان باد صبا خاکسترم اینک بصحرا میبرد آن نرگس خمار او و آن زلف چون زنار او گاهی بدیرم میکشد گه در کلیسا میبرد شاید که تا آشفته را جان وارهد از این بلا بر دامن زلف بتان دست تولا میبرد آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : شمارهٔ ۳۹۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/99893