روزگاریست که افلاک بکین میگذرد کار عشاق بدور تو چنین میگذرد چند گوئی که مه از بام فلک میتابد بنگر آن ماه که بر سطح زمین میگذرد خویش را مشتری از بام سپهر اندازد با چنین جلوه گر آن زهره جبین میگذرد آهوی چشم تو چون دید بچین خم زلف از سر نافه مشگ آهوی چین میگذرد کیست آن شعله جواله که بر برق نشست که تف شعله اش از خانه زین میگذرد خط بگرد لب تو فتوی خونم بنوشت کار شاهان همه از خط و نگین میگذرد مه و خورشید کشیده بدم از اژدر زلف معجزه میکند و سحر مبین میگذرد هر که بر کفر سر زلف تو ایمان آورد آری آشفته صفت از دل و دین میگذرد هر که دادند رهش بر در میخانه عشق همچو آدم زسر خلد برین میگذرد جا بکریاس نجف گر بدهندش زشرف از سر رتبه خود روح امین میگذرد پیر کنعان من و تو هر دو پسر گم کردیم به تو یارب چه گذشته بمن این میگذرد آشفتهٔ شیرازی : غزلیات : غزلیات : شمارهٔ ۴۰۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/99901