شرقی
های! عاشق نشو نمیدانی... دلِتنگ، نه... چیز خوبی نیست
اشک شوق و اشک حزن با هم خیلی فرق دارن، اگه شما قراره علم زنِ مشایهِ حسین باشید اشکتون شوقه، و ماهایی که قراره بهجامون علم بزنید اشکمون حزن...
حقیقتش اینکه کل سال از این مداحی میترسیدم، چون میدونستم سرممیاد، انگار به دل آدم میوفته قراره جا بمونه، حتی شده از چند ماه قبل... ازش میترسیدم، با دلشوره گوشش میدادم، چون حال این روزامو میدیدم، حال اینکه همه دارن میان به سمت قبله عشق نماز بکنن و تو مثل همیشه خیلی دوری... خیلی دور.
به رسم تمام داستان ها، یکی بود و یکی نبود، ولی اینبار بر خلاف تمام داستان ها، خداوند دست جد و آبادمان را گرفته و زیر گنبد کبود روانه کرده بود...
یک روز، توی یک کشور نهچندان بزرگ، اما دارای مردان و زنانی با همت و آرزوهای بزرگ، کشوری که تازه مردمانش دست فرعون خود خدا باورش را گرفته و با اردنگی بیرون کرده بودند و حالا داشتند یک به یک زخم های به جا مانده را ضماد میکردند، ناگهان متوجه شدند که دست دیو سیاهی دارد با خاک های غرب کشورشان بازی بازی میکند... مردمان غیرت داشتند، رگ های گردنشان باد کرده بود، سفیدی چشم ها دیگر سفید نبود، قرمز بود، پشت گردن هایشان داغ شده بود و گز گز میکرد... بلافاصله امامشان، فرمان دفاع داد، مردم خوشحال شدند، امامشان قبل تر ها گفته بود که باید دست تمام دیو های دنیا از سر مردم مظلوم دور شود، حالا چه فلسطین باشد و نام دیوش اسرائیل و چه ایران باشد و نام آن دیو صدام...
مردم از دیو نمیترسیدند، حتی پیرمرد هایی که زانو هایشان درد میکرد و پیرزن هایی که کمرشان خم شده بود و حالا باید جوان رشیدشان را راهی جنوب و غرب میکردند، حتی همسر هایی که باید چهار، پنج تا بچه قد و نیم قد را تنهایی بزرگ میکردند، حتی دختر کوچولوهایی که معلوم نبود دیگر بوسه پدر را روی گونه هایشان احساس کننند... یا پسر بچه هایی که به جای پاس کاری توپ با پدرشان باید با دیوار حیاط خانه پاسکاری میکردند، هیچ کس نمیترسید...حتی مردانی که قرار بود بروند و از اینجا به بعد فقط توپ و تانک و خمپاره و دوشکا و شنی تانک و سر بریده و لب تشنه و دهان خشک و دست جدا افتاده و بدن اربا اربا و عملیات در آفتاب های داغ دشت های بی آب و علف و کانال های پر جسد و جوان های متر به متر روی مین خوابیده و در یک کلام، کربلا ببینند... هیچ کس نمیترسید... ما مردم شجاعی داشتیم/ داریم.
مردان رفتند، هشت سال، هر روز حماسه وداع در خانه های مردم شروع شد و با حماسه خون در جبهه ها پایان می یافت، هشت سال همه سعی کردند قوی باشند، گریه نکنند که مبادا دل بقیه بد نشود، که مبادا پای دفاع شل نشود، امید بچه ها قطع نشود، چین و چروک صورت پیر تر ها بیشتر نشود، که مبادا امام یک درصد هم که شده از این مردم ناامید نشود...
بعد هشت سال، جنگ تمام شد، مردان یکی در میان بر میگشند، ان هایی که برمیگشتند هم یکیشان پا نداشت، یکی دست، یکی هم که هر دو را داشت چشم نداشت! آن یکی همه این ها را داشت، ریه سالم نداشت، میگفتند چند ماهی بیشتر نمیمانی... یکی دیگر بود که روح و روان سالم نداشت، یکهو موج میگرفتش و کل محل را روی سر میگذاشت... اما وقتی از خانه می آمد بیرون و داد میزد خمپاره خمپاره، و خودش را گوله میکرد توی باغچه کوچک توی خیابان، هیچ کس رقتانگیز نگاهش نمیکرد، هیچ کس اظهار نارضایتی از عدم آرامش کوچه نمیکرد، همه داشتند از پشت پنجره هایشان نگاه میکردند و گریه... و لعنت هایی بود که خروار خروار از کوچه ما به صدام فرستاده میشد...
گفتند جنگ تمام شده، اما به نظر من نه، نشده، جنگ برای مردانی که رفتند و شهید شدند و حالا آن بالا بالا ها روی گنبد کبود نشسته اند شاید تمام شده باشد اما برای ما نه...
برای مادرانی که هنوز منتظر اند فرزندانشان حتی شده با چند استخوان پیچیده در کفن برگردند جنگ تمام نشده، برای همسری که هنوز هر شب پیش عکس شوهرش گله بچه ها که اذیتش میکنند را میکند تمام نشده، برای دختری که با خاطره آخرین شانه شدن موهایش توسط بابا سی و چند سال است که لبخند های اشک آلود میزند هنوز تمام نشده، برای پسر بچه ای که وقتی از او پرسیدند شغل پدر؟ آرام و با بغض گفت (بابام شهید شده...)، برای آن دختر بچهای که وقتی یک نفر را با یونیفرم سبز سپاه دید که زنگ خانه شان را زده، گل از گلش شگفت... زودی بغلش کرد، زد زیر گریه و کلی در بغلش درد و دل کرد... ولی وقتی نگاهش کرد فهمید که پدرش نیست... هنوز تمام نشده. برای آن مرد بیچاره در آن لحظه که دلتنگی دخترک را دید و بعد ناامید شدنش را... هنوز هیچ جنگی تمام نشده.
برای این همه غمی که دیو پلید و همه همدستان او باعث انتشارش در اتمسفر ما شدند... جنگ هنوز تمام نشده.
معمولا همیشه مقرب و گَنگ ترین بنده های خدا در اول وقت ترین زمان ممکن نمازشون رو میخونن، حالا وقتی من و شما بنده های پینوکیو صفت و ساده دل و زود گول شیطون خور خدا میایم و نمازمون رو سر تایم طلاییش یعنی همون اول وقت و همزمان با اون دسته بنده های پرفکت خدا میخونیم، میدونین چه اتفاقی میوفته؟
نماز ما قاطی نماز اون آدم خوب ها به آسمون میره، یعنی شما تصور کنید تو اتوبوسی که نماز امام زمان، و کلی آدمای خوب دیگه سوار شدن، نماز پر عیب و ایراد و خدا میدونه با حضور قلب یا بی حضور قلب ما هم سوار میشه و د برو که رفتیم... حالا میخواین بدونین از اون طرف توی درگاه باری تعالی و اداره امور نماز مسلمین چی میگذره؟
فرشته ها که دونه دونه اومدن تا اولین نماز هایی که سر وقت خونده شدن رو با خوشحالی و مهربونی خیلی خیلی زیاد تحویل بگیرن، یهو بین نماز اون همه آدم خوب چشمشون به نماز درب و داغون ما که داره سعی میکنه ادای آدم حسابی ها رو در بیاره میوفته، با هم دیگه شروع میکنن به پچ پچ کردن و میگن: این نمازه درسته قیافهش خیلی به نمازای این تایم نمیخوره ها، اما با اینا اومده، با این بهترین نمازایی که ما هر روز دریافت میکنیم، پس حتما صاحبش آدم خوبیه، آدمیه که هوای نمازشو داره، از جون و دل مایع میذاره تا نمازش با نمازای خوب بگرده، تا واسه خودش نمازی بشه تو نمازا، بعد یهو سرشون رو برمیگردونن و میبینن خدا با عشق نشسته و داره به نماز شما که قاطی این همه نماز اولیا و مقربین اومده بالا نگاه میکنه و میگه میبینید این بنده منه ها این بنده باهوش منه، میدونه چیکار کنه که ویژه نگاهش کنم... میبینید؟ اینم یکی از اون هزار و یک دلیلی که باید بهش سجده کنین!
عالیجناب صبر و استقامت
ما طاقتمان به بلندای حکمت شما نیست
بیا و انتقام تمام این خون ها را بگیر...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای اولین عاشق بیمزار این مسیر...
اما پدری دارم که پیش از قرار گرفتنم در صلب پدر جسمانی و رحم مادر زمینیام به قدمت معنای خلقت عمر دارد و علت ایجاد کون و مکان است، حال در این دنیای خاکی، سرزمینی به نام نجف جسم مطهر او را در آغوش گرفته.
_کهکشان نیستی