👌#تلنگر
تا برق قطع نشود قدر داشتن برق را نمی دانیم . تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد .
تا وقتی تنمان سلامت است نمی فهمیم یک دندان خراب ، یک سردرد تخیلی ، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند .
تا وقتی شب کارنباشید نمی فهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است . تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنیست .
برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد . فکر کردن به این که فقط تو از بین میلیون ها موجود ریز کله گنده ی دم دار شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش میتواند یک قوت قلب بزرگ باشد .
فکرکردن به اینکه زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند .
بعد شاید بشود از چیزهای کوچک زندگی ، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر ، یک دوش آب گرم ، یک تن سالم ، یک خواب راحت و یکخانواده بیشتر لذت برد .
بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدم های همیشه ناراضی ، ما خدایگان نک و ناله ، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود ، وقتی قدر ( زندگی) را بفهمیم که دیگر زنده بودنی درکار نیست .
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨خدای خوش حساب✨
شخصی را قرض بسیار آمده بود.
تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند.
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.
***
تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی،
چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟
***
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است.
تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...!
در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨عالم و مداد ✨
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم.
می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری:
اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛
پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
هدایت شده از ملودی🎵 موزیک
بعلت جابجایی همه کارهای بهاره حراج شد😱😱
۶۰هزار ۸۰هزار ۱۰۰هزار
⁉️شعار ما سود کم فروش بسیار😉
حذف واسطه مستقیم ازتولیدی خریدکن😍😍
لباس محرمی دخترانه پسرانه فقط۸۰تومن😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1218314408C57949dd984
حرف هايي كه ميزنيم،،،،
دست دارند!!!
دست های بلندی كه گاهی،
گلويی را می فشارند
و نفس فرد را می گيرند !!!
حرف هايي كه ميزنيم،،،پا دارند !!!
پاهای بزرگی كه گاهی،
جايشان را روی دلی مي گذارند
و برای هميشه مي مانند !!!
حرف هايي كه ميزنيم ،،، چشم دارند !!!
چشم های سياهی كه،
گاهی به چشم های دیگران نگاه میكنند،
و آنها را در شرمی بیکران فرو ميبرند !!!
پس
مراقب حرفهايي كه ميزنيم باشيم
زيرا سنجیده سخن گفتن
از سکوت هم دشوار تر است !
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞هرجا قلبی مهربان
🌸در حال تپیدن است
💞آنجا بهشتی
🌸در حال روییدن است
💞روزگارتون بهشتی
🌸و قلب مهربانتون همیشه
💞در حال تپیدن باد
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#روز_خوش
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سلام ستاره جان.بابت کانال خوبتون ممنون،خداقوت.. خواستم ازتجربه بسیارعالی خودم برای خانمهای کانال بگم..من یک پسر دارم که خدائیش پسر بدی نیست..اما یک اخلاق بد داشت که خوشایند من نبود وبابت این اخلاقش خیلی غصه میخوردم..تااینکه یک کلیپ ازحاج آقا عالی شنیدم که گفته بودن درموقع گرفتاری اگرتوسل کنید به حضرت فاطمه زهرا و۵۳۰ مرتبه صلوات خاصه حضرت فاطمه (س) را بدون وقفه بفرستیم حاجت روا میشیم..من هم دقیقا بدون هیچ وقفه ای درصلواتها، آنهارا فرستادم،خداشاهده درجا جواب گرفتم وپسرم کلا اون اخلاقش را کنارگذاشت..وخداراشکر دیگه ازش اون اخلاق بدرا ندیدم..ان شاءالله هرکس حاجتی داره باتوسل برحضرت فاطمه وفرستادن ۵۳۰ مرتبه صلوات خاصه حضرت،حاجت روا بشه🤲🌸
#تجربه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سلام و درود بر شما
در رابطه با پدر و مادر:
کسانی که پدر دارند مادر دارند
قدرشان را بدانید نگذارید گرفتاری های زندگی
از محبت کردن به پدر و مادر غفلت بشود!🍃🍃🍃🌹🍃🌹
دور شان بگردید! طواف شان کنید! هر مشکلی دارند حلش کنید به این فکر نکنید فرزندان دیگری هم دارند!!!؟!!! کاری نداشته باشید که فرزندی دیگری دارد یا ندارد! نیاز دارد یا ندارد! و .... مرتب مث یه غلام در خدمت شان باشید تاثیرات مهمی در زندگی تان دارد از همه لحاظ در واقع خودتان را بیمه کرده اید و دنیا و آخرت به کامتان خواهد بود و خداوند متعال می فرماید به من و والدین تان احترام بگذارید و خداوند متعال شما را از فرش به عرش می برد شک نکنید فقط کافی است که والدین از شما راضی باشند و بس
🌷مث پدر و مادر در دنیا نمی توانید پیدا کنید نیست نگردد🌷
یادت باشد ما گفتیم و اگر عمل نکردید و والدین محترم را از دست دادید و بعدا" که خودت پدر و مادر شدید عذاب وجدان می گیرید که چرا ؟؟؟؟؟ و چرا؟؟؟؟؟؟؟ و چرا ؟؟؟؟؟ همراه با اشک و آه و.... ولی افسوس افسوس ......فایده نخواهد داشت
وعذاب وجدان رهایت نخواهد کرد!!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
📚دسته گل
روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بینهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمیداشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو جذب این گل ها شدهای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🔴این روزها بیش از هر زمان دیگری دانستم...
که مالک چیزی نیستم،
نه مالک جانم نه مالم،
نه بدنم نه روحم،
هر آنچه برایش تلاش کردم، بدست آوردم، نگاهش داشتم دیگر برای من نیست...
❤خداوندا روزی بمن گفتی که صحرای محشری هست که در آنجا هیچکس دیگری را نمیشناسد.
فرزند، پدر مادر را و برادر، خواهر را. زن، شوهر را. همه یکدیگر را میبینند اما در آغوش نمیگیرند، می بینند اما دست یکدیگر را نمیگیرند
❤روزی گفتی هر آنچه در زمین بدست آوردی به یکباره از دست میدهی و من می اندیشیدم که مگر میشود؟
❤اکنون در این روزها که کرونا جهان را تسخیرکرده، بیش از همیشه میدانم که هست آنچه که گفتی.
❤اکنون میدانم من حتی مالک بدن خود نیستم. که هرجا بروم که هر آنکه را بخواهم در آغوش بگیرم که...
❤میبینم مادری را که هفته هاست فرزند خود را در آغوش نگرفته.
❤میبینم که بهترین امکانات را در اختیار دارم اما نمیتوانم استفاده ای از آن ببرم.
❤خدایا اکنون میدانم اختیارم در گرو اختیار توست و جز تو که بی انتها و همیشه هستی چیزی ندارم که بتوانم به آن تکیه کنم که هر لحظه و همیشه داشته باشمش.
🌺🍃خدایا دراین محشر، مرا و دوستانم رابه حال خودمان رها نکن! به لطفت سخت محتاجیم🍃🌺🍏🌸🍏🍒
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#برای_یک_بانو
حتی بدتدین زخم ها هم خوب میشن..
ما مجبور نیستیم
بـرای شرایط زندگیمان به کسی توضیح دهیم.
ما مجبور نیستیم برای اینکه نیاز داریم با خودمان خلوت کنیم و تنها باشیم، به کسی توضیح بدهیم.
ما مجبور نیستیم به دیگران بگوییم که با همه افکار آن ها موافق هستیم.
ما مجبور نیستیم به همه درخواست های یک نفر، پاسخ مثبت بدهیم.
ما مجبور نیستیم برای وضع ظاهریمان به کسی توضیح بدهیم.
ما مجبور نیستیم بـرای سلیقه و ذائقه خودمان به کسی توضیح بدهیم.
ما مجبور نیستیم برای ازدواج کردنمان به کسی توضیح بدهیم.
ما مجبور نیستیم بـرای ازدواج نکردنمان به کسی توضیح بدهیم.
خودت برای خودت زندگی کن،
همانطور که دوست داری
همانطور که لذت میبری
و مطمئن باش اگر خودت
به فکر خودت نباشی،
کسی در این دنیا
خوشبختی و شادی را
به تو تعارف نخواهد کرد!❤️❤️❤️
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#شما _فرستادین👇🏻
دخترم همیشه تو گوشیه
سلام به اعضای محترم کانال و مدیر عزیز کانال، ممنون ازکانال خوبتون
من یه مادرم که خیلی بچه هاشو دوست داره
نه بچه ها رو خیلی آزاد میزارم نه خیلی سخت گیر
دختری دارم که ۱۸سالشه چند وقته متوجه شدم خیلی روی گوشیش حساس شده همیشه توی دستشه بهش شک کردم
یه روز که حواسش به پشت سرش نبود رفتم جلو دیدم داره بایه پسر چت میکنه گوشیو ازدستش گرفتم دیدم که آره همین طور بود که فکر میکردم
وقتی پیامارو میخوندم متوجه شدم که دوسالی میشد که باهم درارتباطن
حتی چندبار هم همدیگه رو دیدن
خیلی ناراحت شدم گوشیو شکستم
خیلی با پدرش دعواش کردیم اما بعد چند وقت دوباره براش گوشی خریدیم چون کلاس کنکور داشت آنلاین
قسم خورده بود که دیگه تکرار نمیشه اما دوباره دیدم که بهش پیام میده وویس میفرسته باهم میگن و میخندن
حتی باهم هم عکس گرفته بودن برا هم فرستاده بودن
خیلی از خودم بدم اومد که مثلا یه مادر هستم ولی بچه م این طوری شده
افسرده شدم ازخدا خجالت میکشم دیگه نمیدونم چیکار کنم
به خدا رفتارم باهش طوری بود که همه فکر میکردن ماباهم دوتا دوست هستیم
ازاین که بقیه بفهمن خیلی میترسم
یااگه براش خاستگار بیاد و همچیو بفهمن
و خودش که وابسته شده
لطفا پیامم تو کانال بزارید تاراهنمایی کنن که چه طور بادخترم رفتار کنم که دست از این کاراش برداره که بعدا براش مشکل ساز نشه ممنونم.
نظرات و پیشنهادات خود را لطفا به این آیدی ارسال کنید .
@setareh_ostadi
💫میگما...
خدایی قبول داری هیشکی اندازه خدا بهت اهمیت نمیده...😇
هرکی به فکر خودشه و دنبال کارای خودش...
اصن وقت نداره خیلی به تو فک کنه😒
نهایت اهمیت دادنشم کلا اینه که یا بگه متاسفم یا بگه خوشحالم!!!....😑
🍃ولشون کن اینا رو بابا
✨برو پیش آفریننده ات!
♥️همون خوشگله،همون که ی جوری آسمونو نقاشی میکنه که مبهوت میشی😍
💫از اون بخواه کمکت کنه
🌱بااون حرف بزن
♥️خدابسه برامون...خیلیم بسه♥️
🌷و من یتوکل علی الله فهو حسبه🌷
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
چطور هیچ وقت با همسرم دعوا نکنم؟ (خیلی کاربردیه)
یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟ گفت :"هرکاری راهی داره" . گفتم مثلا. گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه!
فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشممممم.
وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره، محکم روی زانوم میزنم و میگم دیدی یادم رفت.
استفاده از این دو عضو، یعنی "چشم " و "زانو" راز موفقیت منه".
به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم! این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چارپایه رفته بودم! از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشممم ".
رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!!
وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟ محکم روی زانوش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
📔#حکایت
از شخصی پرسيدند: زن ايده ال بايد چطور باشه؟
گفت: بايد سه خصلت داشته باشه:
❤️اول از همه بايد نجيب باشه.
گفتند: يعنى به تو وفادار باشه؟ گفت نه، يعنى با جيب من كارى نداشته باشه!
❤️دوم اينكه بايد خانه دار باشه.
گفتند: يعنى همه كارهاى خونه را خوب بلد باشه؟ گفت نه، يعنى از خودش خونه داشته باشه!
❤️سوم بايد مثل ماه باشه
گفتند: يعنى مثل ماه خيلى زيبا باشه؟
گفت نه، يعنى مثل ماه شب بياد و روز ناپديد بشه!😂
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیر مرد گفت : ازکجا معلوم
↻♥↻
فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم
↻♥↻
پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت از کجا معلوم!
↻♥↻
فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند : چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت : از کجا معلوم!
↻♥↻
زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.
از کجا معلوم؟!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سیاستهای_زنونه
👈پل های پشت سر
✍️زن و شوهر دعوا میکنن. به هر حال میشه جمع و جورش کرد و درستش کرد. اما موارد زیادی هستن که دعوای زوجین و اختلافاتشان قابل حل شدن هست و هر دو زوج "صد در صد" مایل به طلاق و جدایی نیستند، و تمایل دارند به زندگیشان برگردند، اما می گویند مجبوریم که جدا بشویم، دلیلشان هم این است که چنان پلهای پشت سرشان خراب شده است که راه برگشتی برایشان باقی نمانده است.
🙈البته منظور آنها از پل های پشت سرشان اینها است:
1️⃣خانواده های دو طرف با هم درگیر شده اند و بهم فحش داده اند و توهین کرده اند،
2️⃣ یا خود زوجین با خانواده همسر خود مستقیماً درگیری لفظی و فیزیکی داشته اند،
3️⃣یا بین خانواده دو زوج به وسیله افراد مختلف، زیاد پیغام و پسغام رد و بدل شده است و به افراد زیادی از بدی های طرف مقابل گفته اند.
4️⃣یا اینکه یکی از زوجین و خانواده آنها همه جا پخش کرده اند که طرفشون خیانتکار بوده و ....
✅مواظب پلهای پشت سرتون باشید، کم کم خراب میشه، به طوری که متوجه اش هم نمیشید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#زنگ_تفکر
#داستانک
قصه ای هست که واقعی یا تخیلی
بودنش را نمیدانم؛ میگویند توی جیبِ
کسی که با پرت کردن خودش از روی پل
خودکشی کرده، کاغذی پیدا شده که نوشته
بوده: از خانه راه میافتم، اگر توی راه
کسی به من لبخند زد، منصرف میشوم،
در غیر اینصورت خودم را خواهم کشت.
وقتی من بچه بودم هنوز سوپرمارکتهای
بزرگ نبود، هنوز هیچ بقالیای آب
معدنی نداشت، مرکز خریدی نبود که آب
سردکن داشته باشد و سر هر کوچه پارک
نبود که بین سبزههاش شیر آب آشامیدنی
گذاشته باشند. اهالی محل، سر بعضی از
کوچهها کلمن آب میگذاشتند با یک لیوان
پلاستیکی قرمز یا استیل، که آن هم
همیشگی نبود.
رهگذری اگر تشنه میشد، باید در یکی از
خانهها را میزد و یک لیوان آب
میخواست. "یک لیوان آب" در فرهنگ
مردم آن زمان، یک لیوان آب نبود، ثواب
سیراب کردن بود، کسی که در میزد و آب
میخواست یک رهگذر تشنه نبود، بهانه
ثواب کردن بود.
همیشه این آبها تمیز، خنک، توی سینی و
بشقاب و با "لبخند" برده میشد.
امروز یک عکس از آن دوران دیدم با
خودم گفتم شاید خیلی از کسانی که در
خانهای را میزدند و آب میخواستند، تشنه
نبودند، تشنهی آب نبودند، غریبههای
تنهایی بودند که مهری را طلب میکردند
که پهلوی آب میآمد، توجهی را
میخواستند که وقت سر کشیدن آب و بالا
و پایین شدن سیبک گلو میدیدند، و دلشان
پر میکشید برای "نوش جانِ "بعد از "
دست شما درد نکنه" و یا برای لبخندی
که وقت گذاشتن لیوان توی بشقاب، دشت
میکردند.
و بعد در خانه که بسته میشد، سبک
میشدند، حال خوبی داشتند از دیده شدن،
کامشان شیرین میشد از طعم لطف و از
بودن.
غریبههای تنهای این روزها چطور مهر
طلب کنند؟
گاهی بیدلیل، بیدرخواست، به دیگران
مهر بدهیم. شاید یک لبخند گذرا، آب
خنکی باشد که آتش درون کسی را
خاموش کند و بهانهای باشد که لااقل این
بار خودش را از پل پایین نیندازد
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شبتون مملو از عطر خدا ❤️🙏
شب بخیر یعنی
💫شڪوفایے روزت سرشار
از عشـق بہ خُـدا🍂🌸
با آرزوے شبے آرام و
💫دوست داشتنے براے شما خوبان
تشڪر از همراهے تڪ تڪتون👍🙏😍
شب زیباتون خوش🌸
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈
#شب_بخیر
🌸🍃الهی..
💓🍃در این صبح زیبا
🌸🍃هر آنکه چشم گشود
💓🍃قلبش سرشار از امید
🌸🍃روزگارش بروفق مراد
💓🍃روزش پرخیرو برکت
🌸🍃صبحش به شادی ونیکی
💓🍃روزت شاد، دلت بی غم💕
سلام صبحتون بخیر و شادی
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#ارسالی_اعضا
🌹🌹🌹
گاهی ندیدن و نشنیدن لازم است!
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگ تر می دهند!
اما دوتکه سنگ هیچ گاه با هم یکی نمی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برای مان مشکل تر، و در نتیجه امکان بزرگ تر شدن مان نیز کاهش می یابد!
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد. اما آب راه خود را به سمت دریا می یابد.
👌 در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.
گاهی لازم است کوتاه بیایی!
گاهی نمی توان بخشود و گذشت... اما می توان چشمان را بست و عبور کرد
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری!
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی!
ولی با آگاهی و شناخت...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سیاست_همسرداری
💌خانم های عزیز اگه مردتون غد و یه دنده س. اگه حرف، حرف خودشه و فقط بلده منم منم کنه.
اگه در برابر پیشنهاداتون جبهه میگیره و مدام میخواد تاییدش کنین.
اگه میل به گفتگوی مسالمت امیز نداره و خوشش نمیاد حرف بزنین.
💌راه حل اینجاست. راه حل کوتاه و یک کلمه ای است:
✅چشم
فقط برای مدت کوتاهی چشم بگین. بعد از این مدت پذیرای درخواست های شما میشن😉
❗️منتها حواستون باشه قبل هر درخواستی اول
یه چشم شما درست میگین
بچسبونین. بعد نظرتون و خواسته تون رو بگین.
جواب میده👌🏻
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_اول
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است.....
سرگذشت من از جایی شروع شد که پدرم به خاطر هوی و هوسش رفت زن دوم گرفت و مادرم که زن تو دار و صبوری نبود کمر زد به بی آبرو کردن پدرم بدون اینکه فکر کنه یه دختر ۵ساله تو خونه داره ...
رفت توی کوچه و تا توان داشت سنگ پرتاب کرد به در خونه و داد و هوار کردن که منوچهر رفته برام هوو آورده سینه چاک کرد و تف انداخت تو صورت پدرم و اون روز عصر برای همیشه از خونه ی پدرم رفت خونه ی برادرش....
بعد از یه مدت هم درخواست طلاقش اومد و به سال نکشیده خبر آوردن مادرم با دوست برادرش که ۳سال از خودش کوچکتره ازدواج کرده و رفته یه شهر دیگه و دیگه ازش خبری نشد.....
پدرم که حالا خونه رو خالی از زن میدید دست زن دومش رو گرفت آورد تو خونه و شد سوگلی پدرم و نامادری برای من
جواهر که زن دوم پدرم بود برخلاف ادا اصولی که سر من در میاوورد زن زرنگی بود و تونسته بود پدرم رو سر به راه کنه و بفرستش دنبال کار و هرچی درامد داره رو برداره برا خودش طلا بخره و پس انداز کنه .....
منم توی خونه ی پدرم داشتم زندگی خودم رو میکردم که یه روز خبر بارداری جواهر زندگیم رو از این رو به این رو کرد...
جواهر باردار شده بود .....
پدرم یه شب اومد دست به سرم کشید و گفت تو دیگه الان ۷سالته و باید تو کارهای خونه به جواهر کمک کنی اون بارداره
گفتم ولی من باید شروع کنم به مدرسه رفتن همون بود که گفتم تا میتونستم از پدرم کتک خوردم و بهم فهموند که روزهای خوبم دیگه تموم شده و من شدم بنده ی حلقه به گوش جواهر تا اولین دختر به دنیا اومد به اسم سمانه ...سمانه برخلاف من چهره ی سیاهی داشت و این باعث حسادت جواهر به من شده بود ...یکسال هنوز تموم نشده بود که دوباره جواهر باردار شد و بچه ی دومش به اسم ستاره به دنیا اومد.....
ادامه درپارت بعدی 👇🏻👇🏻👇🏻
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌸🍃🌸🍃
#خیاردزدخیالباف
روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد.
پیش خودش گفت: این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم، یک مرغ میخرم.
مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید، به جوجهها غذا میدهم تا بزرگ شوند،
بعد آنها را میفروشم و یک گوسفند میخرم، گوسفند را میپرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت میکنم، او تعدادی بره میزاید و من آنها را میفروشم.
با پولی که از فروش آنها میگیرم، یک مادیان میخرم، او کره میزاید، کرهها را غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم با پولی که برای آنها میگیرم، یک خانه با یک باغ میخرم.
در باغ خیار میکارم و نمیگذارم احدی آنها را بدزدد.
همیشه از آنجا نگهبانی می کنم.
یک نگهبان قوی اجیر میکنم، و هر از گاهی از باغ بیرون میآیم و داد میزنم: آهای تو، مواظب باش.
آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد میزد.
نگهبان صدایش را شنید و دواندوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت و کتک مفصلی به او زد. بيچاره تازه فهميد كه همش رويا بوده است...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_دوم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است.....
ستاره چهره ی خیلی جذابی داشت و تقریبا به من کشیده بود موهای بور چشمای تمام سیاه و گردی داشت که زیباییش رو چند برابر کرده بود
ولی دل جواهر آروم نشده بود و دلش پیر میخواست برای همین با اختلاف دو سال دختر سومش هم به دنیا اومد اون هم مثل سمانه چهره ی تیره داشت جواهر وقتی فهمید بچه هاش یکی درمیون چهره ی خوبی ندارند دست نگهداشت و دیگه باردار نشد ،،،
خونه رو تمیز میکردم کهنه های بچه های جواهر رو میشستم بهشون غذا میدادم و شب از خستگی بیهوش میشدم روزا گذشت و شدم ۱۵سالهودراوج زیبایی بودم جواهر اون روزها به خاطر مقایسه هایی که بین من و دختراش انجام میداد دیگه چشم دیدنم رو نداشت برای همین اونقدر تو گوش بابام خوند و خوند تا اینکه یه شب یه تور سفید انداختن رو سرم و یه دسته گل بهم دادن و گفتن داری میری خونه ی بخت و اونجا هرچی مادرشوهرت گفت بگو چشم تا خوشبخت بشی منم وارد زندگی مردی شدم به اسم جواد ،
جواد پسر خوبی بود خودش دوست داشت آدم خوبی باشه ولی مادرشوهرم نمیذاشت و هرروز به یک بهانه جواد رو پر میکرد وقتی میومد خونه کتکم میزد من تصمیم داشتم مثل مادرم نباشم وبه زندگیم ادامه بدم .
جواهر تمام زورش رو زد من دیگه برنگردم ولی موفق نشد میگفت دختری که بردین رو دیگه پس نمیگیریم با چادر سفید بردینش با کفن برش گردونید
وقتی جواد بهش گفت با کفن برش میگردونم انگار دلش به حالم رحم اومد و حاضر به طلاقم شد ...
پدرم از اینکه یه دختر مطلقه تو خونه داشت شرمش میشد و همه جا دنبال شوهر برای من بود
جواهر هی منو برمیداشت میبرد مسجد محله شاید یکی منو ببینه بیاد خواستگاریم ولی وقتی ناامید شد دست از بردن من به مسجد کشید ...
سه ماه از طلاقم میگذشت که یه شب خبر آوردن پدرم به خاطر هوشیار نبودنش از زهرماری نصف شب توی جاده چپ میکنه فوت میشه...
از اون شب بود که جواهرم صدام میزد مطلقه ی نحس...
ادامه دارد.....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد