#همسرانه
🔴مجادله ممنوع حتی اگر حق با شما باشد
📝 بدلیل اینکه
در هنگام عصبانیت و خشم، موضوعی حل نمی شود
حریم بین شما شکسته می شود
فرزندان آسیب می بینند
آتش کنیه و انتقام شعله ور می شود
عیبهای شما آشکار می شود
هر وقت از رفتار همسرتان ناراحت شدید در اولین قدم خودتان را آرام کنید
هیچ اقدام عجولانه نکنید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
گاهی اگر آهسته بری زودتر می رسی!
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یاد حرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.
✅ شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیبات بخیر 🙋♀️
امیدوارم امروز و هر روز
دلتون پر از شادی باشه
وخونه هاتون پراز عشق
و سفره هاتون پراز برکت
و زندگيتون پرازصمیمیت
و عمرو عاقبتتون بخیرباشه
#صبح_بخیر
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای مهربان من ...
هر صبح ، ترنم آواز توست در گوش زمان که از زبان پرندگان بگوش جان ما میرسد ....
خورشید عالمتاب نیز ،
طلایه دار مهر توست و طلوع روزانه اش ، نویدبخش استمرار مهربانیت ، که بی همتاست....
هر بامدادت در واقع , فرصتی است که میتوان خلعت فاخر انسانیت پوشید و دوباره "انسان" شد...
انسانیتی که در پی دعوت تو رقم خواهد خورد ،
و این همان خدایی شدن است......!!!!
خالق بینا و شنوای من ...
رنگ تو را گرفتن و انسان شدن,
آرزوی بزرگ خوبانی است که نشانی تورا گم نمیکنند ،
پس , بزرگ مان بدار و خدایی مان کن تا انسان شویم و انسان بمانیم....
و وجودمان را از خودت آکنده ساز تا غم بندگانت درد ما باشد و شادی شان بال پروازمان....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد_یک
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
یه کم که اوضاع بهتر شد مامانمو نشوندم بهش گفتم : مامانم احترام شماواجبه... ولی شما داری با دخالتهای بیجا رسول و مسلم رو بدبخت میکنی... اگر مشاور پریناز رو برنگردونده بود حالا صدباره طلاق گرفته بودن.... نکن مادر من.... نکن این کارا رو.... اینبار مامانم انگار که چشمش ترسیده بود. گفت نه بابا من چکار به این دوتا جوون دارم بشینن سر زندگی شون..... برام نوه بیارن... منکه کاری بهشون ندارم... تو دلم گفتم آره جون خودت که کاری بهشون نداری..... از اون روز دیگه مامانم و فرناز و پریناز رابطه شون رو کمرنگ کردن.... زیاد باهم رفت و آمد نمیکردن... ولی دوتا خواهر هر لحظه باهم بودن..... منم که رابطه م با حامد عین قبل شده بود...تقریبا شکی که بهش داشتم برطرف شده۶ بود. به خانواده ام راجع به اون قضیه که دیده بودم حامد گوشی دوم داره اصلا حرفی نزده بودم.... چون یه جورایی خودمم تو شک افتاده بودم م که اصلا درست دیدم یا نه.... از طرف دیگه کم کم داشتم به آخرای دانشگاه میرسیدم و خانواده ی حامد دوباره حرف عروسی رو وسط کشیده بودن و میگفتن دیگه خیلی عقد موندین. بهتره عروسی کنید برید سر زندگی تون. و منم دیگه موافق عروسی بودم. این شد که کم کم افتادیم دنبال کارها و هماهنگی های قبل از عروسی......
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت.
باشوهرش آمده بود.
وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت.
تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت.
وقتی رفتند
هرکسی چیزی گفت
یکی گفت زن ذلیل
یکی گفت لوس،
یکی چندشش شده بود
و دیگری حالش بهم خورده بود!
یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت.
خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن.
زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.
اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد...
همه چیز عادی بنظر آمد...
و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
خدا در بتكده و مسجد و کعبه نیست
لابلای کتاب های کهنه نیست
لابلای سنگ و ضریح و دیوار و خانه گلی نیست
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسانها نگرد آنجا نیست
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
در فاصله نفس های من و توست که به هم آمیخته
در قلبیست که برای تو می تپد
در میان گرمای دستان ماست که به هم پیچیده
در اندیشه رهایی انسان از جهل و خرافات است
در اندیشه رهایی انسان از استبداد و تاریکی است
در پندار نیک توست
در کردار نیک توست
در گفتار نیک توست...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
هدایت شده از ملودی🎵 موزیک
✅ کپشن رو از دست ندید✌️🌾 ❌❌
اگر ميخواى اصولى تماميه مشكلاتتو حل كنی:
از شکمت خسته شدی 😔😔
از دست نفخ هاي مرتب خسته شدي😖 يبوست امون تو بريده😩
رفلاكس باعث شده غذا نتوني بخوري صداهاي مداوم شكمت ابروتو برده 😓
استرس و بیخوابی زیاد داری و مدام دوست داری ریزه خواری و پرخوری کنی؟؟؟🍿
🌱 فقط يك راه حل براي تمام مشكلات گوارشي و اصلاح مزاج و رفع استرس وجود دارد.وارد این لینک بشین
با رضایت مندی صددرصدی😍https://eitaa.com/joinchat/3038577064C4612a10639
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد_دو
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
حامد دو جا کار میکرد و اوضاع مالی خیلی خوبی داشت.... بخاطر همین بهم گفت : میخوام بهترین عروسی دنیا رو برات بگیرم... طوری که همهی دخترای فامیل حسودیشون بشه.... و همین هم شد... یک ماه بعد از تموم شدن امتحانات ترم آخرم حامد یه عروسی عالی برام گرفت..... تو عروسی مون مامانم جلوی همه سوئیچ یه سمند صفر رو به حامد هدیه داد... فامیلهای حامد برام کلی طلا هدیه آورده بودن.... و همون طور که حامد گفته بود عروسی من شد بهترین عروسی فامیل..... هیچ کم و کسری نبود.... من و حامد اوایل تابستون هزار و سیصد و نود و دو در حالی که من بیست و چهار سالم بود و حامد بیست و شش سالش رفتیم سر زندگی خودمون..... بابای حامد یه خونه داشت اون سر شهرکه دست مستاجر بود... از یک ماه قبل عروسی ،ما مستاجر خونه رو خالی کرده بود و بعد از نقاشی و تمیزکاری جهازم رو بردیم و چیدیم تو خونه و زندگی مشترک من و حامد تو اون خونه شروع شد... خونه به اسم حامد نبود.... مال باباش بود. فقط داده بودن ما بشینیم.... همه چیز خوب پیش میرفت... از زندگیم راضی بودم خدارو شكر..... بخاطر شغل حامد که یه وقتایی شیفت شب بود مجبور بودم بعضی شبا برم خونه ی مامانم اینا...از وقتی زندگی رسول و مسلم به خاطر دخالتهای مادرم به جاهای بد کشیده شده بود بابام بازم از مادرم ناراحت بود و باهاش حرف نمیزد.... همش نگران بودم نکنه بابام دوباره بذاره بره.....
یک سال و چهار ماه از عروسی مون گذشت... من دیگه هیچ وقت مورد مشکوکی از حامد ندیده بودم سخت کار میکرد.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه
پند یک پدر پیر در حال مرگ به فرزندش:
منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)
زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش)
به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)
گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن)
انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش. اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود.
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هايت را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.
انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فکرش.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد_سه
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
یه وقتایی چند شب پشت هم شیفت میموند تا اضافه کاری به حساب بیاد و حقوقش بیشتر بشه.... باشگاه رو هم هنوز داشت... یه شب که حامد سرکار بود و من برای خواب رفته بودم خونه ی مامانم اینا صبح با یه حالت تهوع شدیدی از خواب بیدار شدم.... به نظرم تو اتاقشون به شدت بوی چوب میومد تخت و دراور رو بو میکردم بو از همونا بود ولی اونهارو چند ماه بود خریده بودن... چرا قبلا به نظرم بوی چوب نمیدادن ولی حالا اینقدر بوشون بیشتر شده بود؟ سریع رفتم دستشویی که آبی به دست و روم بزنم... تا شاید حالت تهوعی که داشتم کمتر بشه...... که یهو تو دستشویی بالا آوردم... حالم خیلی بد شد... تو آینه به خودم نگاه کردم صورتم زرد شده بود... ترسیدم.... یعنی چم شده بود....؟ رفتم تو پذیرایی مامانم همینکه چشمش افتاد زد پشت دستش و گفت وای خدا مرگم بده.... چرا اینقدر رنگ و روت پریده....؟ گفتم نمیدونم مامان... بالا آوردم... همینکه اینو گفتم مامانم تاریخ پریودم رو پرسید و متوجه شدم که ده روزه ازش گذشته... مامانم خندید و گفت فکر کنم تو راهی داری..... مبارکت باشه دخترم..... خودمم ناخوداگاه لبخند اومد رو لبم..... دستمو گذاشتم رو شكمم.... یعنی تو دلم چه خبر بود...؟ سریع از جام بلند شدمو به مامانم گفتم : مامان من میرم بیبی چک بگیرم... میخوام اگه جواب مثبته حامدو غافلگیر کنم..... بدو بدو رفتم داروخونه ی سر کوچه مون..... یدونه بیبی چک گرفتم و برگشتم
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
💢 #پنـــدآمـــوز
چطور از ديگران تشكر كنيم ...
هےچ وقت یک "تشڪر" خشک و خالے تحویل شنونده ات نده.
همیشه آن را تبدیل ڪن به " ممنونم به خاطر..."
آدم ها اغلب آنقدر از عبارات خشک و خالے " ممنون" استفاده مے ڪنند ڪه دیگر حتے به زحمت آن را مے شنوی.
وقتی ڪه روزنامه ے صبح را مے خریم. یک " ممنونم" خشک و خالے به فروشنده ڪه بقیه ے پولمان را پس مے دهد، مے گوییم.
آیا این همان "ممنونی" است ڪه به عزیزے مے گویے ڪه شام خوشمزه اے برایت پخته است؟
پس در موقعیت مناسب ، همراه با عبارت "ممنونم" خود، دلیل تشڪرت را هم ذڪر ڪن!
"ممنونم به خاطر اینڪه اومدی!"
"ممنونم ڪه درک میڪنی!"
" ممنونم ڪه صبر ڪردی!"
" ممنونم ڪه انقدر محبت داری!"
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#آموزنده
10نكته بسیار مهم زندگی
١_ ترسناك ترين جاي جهان ذهن شماست.
٢_ عمل باشيد نه عكس العمل
صدا باشيد نه انعكاس صدا .
3_ مراقب بدن خود باشيد زيرا تنها جايي
است كه تا آخر عمر در آن زندگي مي كنيد .
٤_ اجازه ندهيد رفتار ديگران
آرامش دروني شما را بهم بزند .
٥_ آرزو كردن براي اينكه جاي شخص
ديگري باشيد ، يعني ناديده گرفتن خودتان.
٦_ ارزش شما با رفتار ديگران
با شما، تعيين نميشود.
٧_ اگر كسي كار اشتباهي انجام داد
همه خوبي هايش را فراموش نكنين.
٨_ قهرمان بودن يعني ايمان به خود
وقتي ديگران به شما اعتقادي ندارند.
٩_ كساني كه در گذشته زندگي مي كنند
آينده خود را محدود مي كنند.
١٠_ هيچ يك از ما برنده يا بازنده به دنيا
نيامده ايم ، انتخاب كننده به دنيا آمده ايم .
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
همه ى ما یك عذرخواهى به #احساس خود بدهكاریم.
زمانى كه براى نگه داشتن آدمهاى اشتباه پافشارى كردیم! آن زمان كه دروغ شنیدیم و سكوت كردیم، جایى كه باید میرفتیم اما ایستادیم! از هیچ و پوچ رویا ساختیم و ذوق كردیم! براى فرار از حقیقت لج كردیم و لج كردیم و لج كردیم.....
خاموش كن فانوس وابستگى ات را...
#گاهى چه اصرار بیهوده ایست اثبات دوست داشتنمان به آدمها! معرفتهاى بیجایمان. مهربانى هاى الكى مان.
#تلاشهاى بى مورد براى حفظ رابطه هامان. وقتى #براى بعضی آدم هاى امروزى خوبى و بدى یكسان است.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه
راز خود را به کسی نگویید
🔺 در روایات به ما دستور دادهاند که راز خود را به دیگری نگویید هرچند نزدیکترین و دوستترین افراد با شما باشد چون ممکن است آن دوستی دوام نکند و روزی به دشمنی بگراید و ایمانی که شخص را از رازت آگاه مکن مگر آنچه را که اگر دشمنت از آن خبردار شود ضرری برای تو نداشته باشد زیرا ممکن است دوستت روزی دشمنت شود و چه خوب سروده:
زنهار ممکن تکیه کلی بر یار
راز دل خود ز دوست پنهان میدار
روزی باشد که دوست دشمن گردد
برگردد و دشمنی کند آخر کار
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🍃🌺🍂
اصول پنجگانه موفقیت و آرامش
- اصل اول ؛
من اجازه ورود افکار منفی را به ذهن خودم نمیدهم
من در هر حال و در بدترین شرایط زندگیام مثبت فکر میکنم.
- اصل دوم ؛
من اجازه اعتراض به تقدیر خداوند را ندارم
او بهتر ازهمه بر جریان امور مسلط است
- اصل سوم ؛
من اجازه تنبلی، تن پروری، بیکاری را ندارم
من در برابر سختیهای جسمی و روحی مقاوم هستم چون من جسم نیستم بلکه روحی بزرگ هستم
- اصل چهارم ؛
من اجازه ماندن در وادی جهل و ناآگاهی و نادانی را ندارم
من باید بدانم
من باید بخوانم
- اصل پنجم
من غیر از خداوند به هیچ کس نیاز ندارم
او برای من کافی است
ذکر او مایه آرامش روح من است
او همنشین من است
من به خداوند عشق میورزم
👤دکتر حسین الهی قمشهای
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🔘داستان کوتاه
چوپان بی سواد، ولی هوشمند✅
چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود، دانشمندی در سفر به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد فهمید که او بی سواد است، به او گفت: «چرا دنبال تحصیل سواد نمی روی؟» چوپان گفت: «من آنچه را که خلاصه و چکیده همه علوم است، آموخته ام دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.»
دانشمند گفت: آنچه آموخته ای برای من بیان کن. چوپان گفت: خلاصه و چکیده همه علم ها پنج چیز است:
1⃣ تا راستی تمام نگردد، دروغ نگویم.
2⃣ تا غذای حلال تمام نشده، غذای حرام نخورم.
3⃣ تا در خودم عیب هست، عیبجوئی از دیگران نکنم.
4⃣ تا روزی خدا تمام نشده به در خانه هیچ کسی برای روزی نروم.
5⃣ تا پای در بهشت ننهاده ام از مکر و فریب شیطان غافل نگردم.
دانشمند، او را تصدیق کرد و گفت: همه علوم در وجود تو جمع شده است، و هر کس این پنج خصلت را بداند و عمل کند به هدف علوم اسلامی رسیده و از کتب علم و حکمت، بی نیاز شده است.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد_چهار
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
بدون معطلی رفتم دستشویی و از بیبی چک استفاده کردم..... اون زمانی که منتظر موندم تا ببینم چندتا خطش قرمز میشه برام اندازه ی یک سال گذشت .... بعد از چند دقیقه دوتا خط قرمز رو بیبی چک نمایان شد... با عجله راهنمای داخل بسته رو خوندم.... . بله... نوشته
بود دو خط قرمز یعنی جواب مثبته... ناخودآگاه نگاه به اینه ای که بالای روشویی بود کردمو اشک شوق تو چشمام جمع شد. باید به حامد این خبر خوش رو میدادم... ولی دلم نمیخواست همینجوری معمولی باشه.... واسه همین تصمیم گرفتم زودتر برم خونه و یه برنامه ای بچینم.... از دستشویی رفتم بیرون..... مامانم پشت در منتظر بود... گفت چی شد ترانه؟ خندیدم و بیبی چک رو نشونش دادم و گفتم : مثبته..... باید زودتر برم خونه...... حامد قراره بعد از دوشب بیاد خونه.... خیلی کار دارم..... مامانم بغلم کردو صورتمو بوسید و بهم تبریک گفت ... بعدشم گفت باشه: مامان جان... ولی تو الان حالت خوب نیست... ممکنه بری خونه فشارت بیفته.... من دلم آروم نیست مامان جان .... گفتم نه مامان فکر منو ..نکن... بهترم.... مامانم خندید و گفت : مواظب نوهی خوشگلمم باش.... اون دوتا که بخاری ازشون بلند نشد.... بازم تو و حامد دل منو شاد کردین...آخه رسول و مسلم هنوز با خانم هاشون اختلاف داشتن سر دخالت های مادرم . حالا که دوتا عروسا رفت و آمد شون رو با مادرم کم کرده بودن مامانم داداش هامو پر میکرد میفرستاد خونه... و همین میشد باعث دعوا بین داداش هام و خانم هاشون.... اختلافاتشون کم که نشده بود که هیچ شدت هم گرفته بود...... اون روز با ذوق و شوق خاصی از خونه بابام اینا اومدم بیرون... اول رفتم آزمایشگاه و آزمایش دادم تا کاملا مطمئن بشم... دو ساعتی نشستم جواب آزمایشم اومد و بارداریم تایید شد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
یک روز می فهمی که عاقبت ،
این تویی که برای خودت می مانی
و آدم ها هرچقدر هم عزیز
و هر چقدر هم نزدیک ؛
دنبالِ زندگی و آرزوهای خودشان می روند .
روزی به خودت می آیی ،
روزی که تارهای سفید موهایت
در نبرد تن به تن با تارهای سیاه ، پیروز شده اند ،
و تو مانده ای و حسرتِ کارهایی که نکرده ای ،
لذتی که نبرده ای
و زمانی که برای خودت نگذاشته ای !
تو مانده ای و آرزوهایی که
برای رسیدنشان دیر است ...
روزی تو پیر خواهی شد
و این "برای دیگران بودن ها"
و خودت را فراموش کردن ها ،
حریفِ حسرت و بغض های شبانه ات نخواهند شد !
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✨مردی در حال نشاط و خوشحالى خدمت امام جواد (علیه السلام) رسید.
حضرت فرمود چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالى؟
آن مرد عرض کرد ای فرزند رسول خدا، از پدر شما شنیدم که مى فرمود بهترین روز شادى انسان، روزى است که خداوند توفیق انجام کارهاى نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینى موفق بدارد.
امروز نیازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه کردند و به خواست خداوند گرفتاری هایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادى به من دست داده است.
حضرت فرمود به جانم سوگند که شایسته است که چنین شاد و خوشحال باشى، به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنى.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد_پنج
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
جواب آزمایش رو گرفتمو راه افتادم سمت خونه.... سر راهم چندتا شمع و شیرینی و گل گرفتم..... رفتم خونه رو یکی از میزها شمع چیدم... شیرینی و گل هم گذاشتم... جواب آزمایش روهم گذاشتم لا به لای شاخههای گل..... نزدیکای اومدن حامد که شد برق هارو خاموش کردم و همه ی شمع هارو روشن کردم. حامد که کلید انداخت اومد تو دویدم تو بغلش.... حامد چشماش از تعجب گشاد شده بود و با چشمهایی پر از سوال به اطرافش نگاه میکرد و میپرسید : تولده...؟ جشن چیه؟ قلبم داره تندتند میزنه مناسبتش چیه زود بگو ترانه .... برق هارو روشن کردم و با چشم و ابرو اشاره کردم به کاغذی که لا به لای شاخه های
گل بود.... حامد دقیق شد و گفت این چیه دیگه.....؟ گرفت تو دستش و پشت پاکت رو خوند.... دید جواب آزمایشه..... همینکه دید جواب آزمایشه شصتش خبردار شد و به من نگاه کرد و با هیجان پرسید : آره...؟ ما داریم سه نفره میشیم...؟ حدسم درسته...؟ همزمان که این سوال هارو میپرسید جواب آزمایش رو از پاکتش آورد بیرون و خوندنش... بعد یه نگاه به من انداخت.... خندید و گفت ای ناقلا کی رفتی آزمایش دادی..؟ چرا نگفتی خودم ببرمت..... گفتم میخواستم سورپرایزت کنم..... از خوشحالی جفتمون خندیدیم.... حامد منو گرفت تو بغلش و چندبار پیشونیمو بوسید.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
«پنج» سال بعدتان را پیش بینی کنید!
گاهی وقتها پیش بینی آینده و نگاه به گذشته میتواند مسیر جالبی در زندگی شما باز کند. خودتان را در پنج سال آینده تصور کنید چه کاره هستید؟ چه دغدغه هایی دارید؟ مشکلات آن روزهای تان چیست؟ وقتی پنج سال آینده به روزهایی که گذشت فکر کنید، چه اشتباه هایی در زندگی داشته اید؟
میتوانید اشتباه هایی که قرار است در پنج سال آینده، به خاطر انجام آن افسوس بخورید، از همین حالا انجام ندهید این کار باعث ایجاد هیجان در زندگی مشترک است. به این فکر کنید که چطور می توانید بدون ایجاد چنین پشیمانی زندگی کنید.
زندگی تان را مصرف کنید
شما یک شیشه عطر را تا آخرین قطره اش مصرف می کنید چون ارزشمند است. زندگی مشترک خیلی ارزشمندتر است. تلاش کنید زندگیتان را تا جای ممکن مصرف کنید. هیچ فرصتی از زندگی را برای «زندگی کردن» از دست ندهید. لحظه لحظه زندگی را لمس کنید. تمام استعدادهایی را که دارید، مصرف کنید و نگذارید استعدادها، توانایی و پتانسیل تان هدر برود.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
از عاداتى که انرژى را از بين مىبرند، دست بکشيد تا هميشه سرحال و پرانرژى باشيد.
🔻 به هر کارى ”بله“ نگویيد. خوب فکر کنيد و از خود بپرسيد: ”آيا واقعاً مىخواهم اين کار را انجام دهم؟ چقدر بايد تلاش کنم؟“ هر قدر بيشتر تمرين کنيد ”نه گفتن“ راحتتر مىشود.
🔻 خصوصيات انسانى را در خود تقويت کنيد، نيازهاى خود را مطرح کنيد و هنگام احتياج، کمک بگيريد. شما انسانى مافوق طبيعى نيستيد و مردم واقعاً دوست دارند به شما و به يکديگر کمک کنند.
🔻در زندگى خود تعادل ايجاد کنيد. کار مداوم و بدون تفريح، مشکلات جسمانى و عاطفى ايجاد مىکند. آرامش و تفريح دو عامل افزايش انرژى هستند.
🔻 روزانه، زمانى را براى استراحت خود اختصاص دهيد. همهٔ فعاليتها را کنار بگذاريد و طعم سکوت را بچشيد.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرداب به رود گفت:
چه ڪردی ڪه زلالی؟!
رود جواب داد:
《 گذشتم 》
شیرین ترین
لذت در گذشت است
پس از بدی
دیگران به خود بگذریم...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#شرط_ازدواج_مجدد😱
زنعموم شب و روز چشمش دنبال زندگی مامانم بود انقدر حسادت زندگی مارو میکرد همش از یه جایی خودشو فرو میکرد تو زندگی ما یه عشوه هایی برای بابام دور از چشم مامانم میومد من بدبخت شاهد چه چیزا نبودم..😐🤦🏼♀️
که یهو زد عموم فوت شد بابامم گیر داد نمیذارم زن داداشم بره زیر دست کس دیگه غیرتم اجازه نمیده مامانم کلی غش و ضعف کرد خودشو زد اما بی فایده بود فردای چهلم عموم قرار محضر خونه گذاشتن ماهم رفتیم انتظار نداشتم مامانم بیاد اما اومد
گفت اگر میخوای این زن رو عقد کنی باید مهریه منو بدی یادت که نرفته اقام خدا بیامرز باغ و خونه که داشتی رو مهرم کرده بود
رنگ بابام همونجا پرید گفت خفه شو زن مهریه چی کشک چی نکنه انتظار داری زندگیمو بدم بهت
مامانم که زن عاقلی بود گفت من کل زندگیم ریختم به پات ولی تو نمک نشناس بودی حالا هم اجازه عقد دومت دست منه بدون اجازه من نمیتونی عقد کنی خونه و باغ رو بزن به نامم اجازه ازدواج مجدد رو بهت بدم یادت که نرفته من دختر رضا خان بودم و حق طلاق هم بامن بود
بابام که تازه ۲ قرونیش افتاده بود دستو پاشو گم کرده بود اصلا نمیدونس باید چیکار کنه زنعموم رفت زیر بازشو گرفت و گفت بده هرچی که میخواد رو ما همو داریم خونه داداشت هست باغ و زمینش هست همش مال تو
بابام امضا زد همه چی مال مامانم شد و طلاقش رو هم گرفت دست مارو هم گرفت رفتیم خونمون
گفتم مامان چرا طلاق گرفتی حالا یه زن متعلقه حداقل اسم بابا روت بود
مامانم گفت دخترم بابات ادم خوبی که فکر میکردین نبود این من بودم که همه جا عزت و احترامش داشتم مهرو محبتش میکردم اگر جایی براش احترام میذاشتن بخاطر کارای من بود یه مدت با زنعموت باشه میفهمه دنیا دست کیه نخواستم دم دستی باشم وقتی اون رو ترش کرد بیاد خونه من وقتی از من ناراحت شد بره پیش اون
مامانم باغ پدرم و زمین مورثی خودشو فروخت گفت کار زن نیس ۲تا مغازه خرید یکیش داد اجاره با دومی لباس فروشی زد و کار بارمون حسابی سکه شد رسما پول پارو میکردیم خبرش به کل فامیل رسیده بود زنعموم که دیگع بدتر داشت میمرد از حسادت مامانم کلی خاطر خواه پیدا کرده بود به اصرار منو خواهرم مامانم یکم به پوست صورتش رسید عمل زیبایی کرد بابام که پیشرفت مارو دید حسابی پشیمون و شرمنده بود
همش میخواست دلجویی کنه اما مادرم این اجازه رو بهش نداد گفت برو بازن دومت خوش باش زندگی زنعموم هم تعریفی نداشت دورا دور خبر اختلاف های شدیدی که با بابام داشتن رو خبردار بودم میخواستن طلاق بگیرن اما چون خودشون این کارو کرده بودن روشون نمیشد توی یه خونه رسما جدا زندگی میکردن
به اصرار ما مادرم با یه معلم بازنشسته پیرپسر ازدواج کرد بابام وقتی شنید کلی داد و بیداد کرد انتظار برگشت مادرم رو داشت اما زهی خیال باطل ابرو عزت غرور مادرم رو شکسته بود
بعداز ازدواجشون خونه مادرم رو دادیم رهن ماهم رفتیم خونه همسر مادرم شوهر مادرم خیلی خوب بود حتی بهتراز پدر خدا خودش هوای مارو داشت منو خواهرامم یکی یکی ازدواج کردیم مادرم موند و شوهری که بهتراز پدر بود و چیزی کم نذاشت برامون
زن عاقل شوهرش رو پادشاه میکنه و خودش میشه زن پادشاه و زن نادان شوهرش رو غلام میکنه و خودش میشه زن غلام حکایت زندگی مادر و زنعموی من بود💔
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد