eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
راز خود را به کسی نگویید 🔺 در روایات به ما دستور داده‌اند که راز خود را به دیگری نگویید هرچند نزدیک‌ترین و دوست‌ترین افراد با شما باشد چون ممکن است آن دوستی دوام نکند و روزی به دشمنی بگراید و ایمانی که شخص را از رازت آگاه مکن مگر آنچه را که اگر دشمنت از آن خبردار شود ضرری برای تو نداشته باشد زیرا ممکن است دوستت روزی دشمنت شود و چه خوب سروده: زنهار ممکن تکیه کلی بر یار راز دل خود ز دوست پنهان میدار روزی باشد که دوست دشمن گردد برگردد و دشمنی کند آخر کار ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🍃🌺🍂 اصول پنج‌گانه موفقیت و آرامش - اصل اول ؛ من اجازه ورود افکار منفی را به ذهن خودم نمیدهم من در هر حال و در بدترین شرایط زندگی‌ام مثبت فکر میکنم. - اصل دوم ؛ من اجازه اعتراض به تقدیر خداوند را ندارم او بهتر ازهمه بر جریان امور مسلط است - اصل سوم ؛ من اجازه تنبلی، تن پروری، بیکاری را ندارم من در برابر سختی‌های جسمی و روحی مقاوم هستم چون من جسم نیستم بلکه روحی بزرگ هستم - اصل چهارم ؛ من اجازه ماندن در وادی جهل و ناآگاهی و نادانی را ندارم من باید بدانم من باید بخوانم - اصل پنجم من غیر از خداوند به هیچ کس نیاز ندارم او برای من کافی است ذکر او مایه آرامش روح من است او همنشین من است من به خداوند عشق می‌ورزم 👤دکتر حسین الهی قمشه‌‌ای ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🔘داستان کوتاه چوپان بی سواد، ولی هوشمند✅ چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود، دانشمندی در سفر به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد فهمید که او بی سواد است، به او گفت: «چرا دنبال تحصیل سواد نمی روی؟» چوپان گفت: «من آنچه را که خلاصه و چکیده همه علوم است، آموخته ام دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.» دانشمند گفت: آنچه آموخته ای برای من بیان کن. چوپان گفت: خلاصه و چکیده همه علم ها پنج چیز است: 1⃣ تا راستی تمام نگردد، دروغ نگویم. 2⃣ تا غذای حلال تمام نشده، غذای حرام نخورم. 3⃣ تا در خودم عیب هست، عیبجوئی از دیگران نکنم. 4⃣ تا روزی خدا تمام نشده به در خانه هیچ کسی برای روزی نروم. 5⃣ تا پای در بهشت ننهاده ام از مکر و فریب شیطان غافل نگردم. دانشمند، او را تصدیق کرد و گفت: همه علوم در وجود تو جمع شده است، و هر کس این پنج خصلت را بداند و عمل کند به هدف علوم اسلامی رسیده و از کتب علم و حکمت، بی نیاز شده است. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... بدون معطلی رفتم دستشویی و از بیبی چک استفاده کردم..... اون زمانی که منتظر موندم تا ببینم چندتا خطش قرمز میشه برام اندازه ی یک سال گذشت .... بعد از چند دقیقه دوتا خط قرمز رو بیبی چک نمایان شد... با عجله راهنمای داخل بسته رو خوندم.... . بله... نوشته بود دو خط قرمز یعنی جواب مثبته... ناخودآگاه نگاه به اینه ای که بالای روشویی بود کردمو اشک شوق تو چشمام جمع شد. باید به حامد این خبر خوش رو میدادم... ولی دلم نمیخواست همینجوری معمولی باشه.... واسه همین تصمیم گرفتم زودتر برم خونه و یه برنامه ای بچینم.... از دستشویی رفتم بیرون..... مامانم پشت در منتظر بود... گفت چی شد ترانه؟ خندیدم و بیبی چک رو نشونش دادم و گفتم : مثبته..... باید زودتر برم خونه...... حامد قراره بعد از دوشب بیاد خونه.... خیلی کار دارم..... مامانم بغلم کردو صورتمو بوسید و بهم تبریک گفت ... بعدشم گفت باشه: مامان جان... ولی تو الان حالت خوب نیست... ممکنه بری خونه فشارت بیفته.... من دلم آروم نیست مامان جان .... گفتم نه مامان فکر منو ..نکن... بهترم.... مامانم خندید و گفت : مواظب نوهی خوشگلمم باش.... اون دوتا که بخاری ازشون بلند نشد.... بازم تو و حامد دل منو شاد کردین...آخه رسول و مسلم هنوز با خانم هاشون اختلاف داشتن سر دخالت های مادرم . حالا که دوتا عروسا رفت و آمد شون رو با مادرم کم کرده بودن مامانم داداش هامو پر میکرد میفرستاد خونه... و همین میشد باعث دعوا بین داداش هام و خانم هاشون.... اختلافاتشون کم که نشده بود که هیچ شدت هم گرفته بود...... اون روز با ذوق و شوق خاصی از خونه بابام اینا اومدم بیرون... اول رفتم آزمایشگاه و آزمایش دادم تا کاملا مطمئن بشم... دو ساعتی نشستم جواب آزمایشم اومد و بارداریم تایید شد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
یک روز می فهمی که عاقبت ، این تویی که برای خودت می مانی و آدم ها هرچقدر هم عزیز و هر چقدر هم نزدیک ؛ دنبالِ زندگی و آرزوهای خودشان می روند . روزی به خودت می آیی ، روزی که تارهای سفید موهایت در نبرد تن به تن با تارهای سیاه ، پیروز شده اند ، و تو مانده ای و حسرتِ کارهایی که نکرده ای ، لذتی که نبرده ای و زمانی که برای خودت نگذاشته ای ! تو مانده ای و آرزوهایی که برای رسیدنشان دیر است ... روزی تو پیر خواهی شد و این "برای دیگران بودن ها" و خودت را فراموش کردن ها ، حریفِ حسرت و بغض های شبانه ات نخواهند شد ! ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
✨مردی در حال نشاط و خوشحالى خدمت امام جواد (علیه السلام) رسید. حضرت فرمود چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالى؟ آن مرد عرض کرد ای فرزند رسول خدا، از پدر شما شنیدم که مى‌ فرمود بهترین روز شادى انسان، روزى است که خداوند توفیق انجام کارهاى نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینى موفق بدارد. امروز نیازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه کردند و به خواست خداوند گرفتاری‌ هایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادى به من دست داده است. حضرت فرمود به جانم سوگند که شایسته است که چنین شاد و خوشحال باشى، به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنى. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... جواب آزمایش رو گرفتمو راه افتادم سمت خونه.... سر راهم چندتا شمع و شیرینی و گل گرفتم..... رفتم خونه رو یکی از میزها شمع چیدم... شیرینی و گل هم گذاشتم... جواب آزمایش روهم گذاشتم لا به لای شاخههای گل..... نزدیکای اومدن حامد که شد برق هارو خاموش کردم و همه ی شمع هارو روشن کردم. حامد که کلید انداخت اومد تو دویدم تو بغلش.... حامد چشماش از تعجب گشاد شده بود و با چشمهایی پر از سوال به اطرافش نگاه میکرد و میپرسید : تولده...؟ جشن چیه؟ قلبم داره تندتند میزنه مناسبتش چیه زود بگو ترانه .... برق هارو روشن کردم و با چشم و ابرو اشاره کردم به کاغذی که لا به لای شاخه های گل بود.... حامد دقیق شد و گفت این چیه دیگه.....؟ گرفت تو دستش و پشت پاکت رو خوند.... دید جواب آزمایشه..... همینکه دید جواب آزمایشه شصتش خبردار شد و به من نگاه کرد و با هیجان پرسید : آره...؟ ما داریم سه نفره میشیم...؟ حدسم درسته...؟ همزمان که این سوال هارو میپرسید جواب آزمایش رو از پاکتش آورد بیرون و خوندنش... بعد یه نگاه به من انداخت.... خندید و گفت ای ناقلا کی رفتی آزمایش دادی..؟ چرا نگفتی خودم ببرمت..... گفتم میخواستم سورپرایزت کنم..... از خوشحالی جفتمون خندیدیم.... حامد منو گرفت تو بغلش و چندبار پیشونیمو بوسید. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
«پنج» سال بعدتان را پیش بینی کنید! گاهی وقت‌ها پیش بینی آینده و نگاه به گذشته می‌تواند مسیر جالبی در زندگی شما باز کند. خودتان را در پنج سال آینده تصور کنید چه کاره هستید؟ چه دغدغه هایی دارید؟ مشکلات آن روزهای تان چیست؟ وقتی پنج سال آینده به روزهایی که گذشت فکر کنید، چه اشتباه هایی در زندگی داشته اید؟ می‌توانید اشتباه هایی که قرار است در پنج سال آینده، به خاطر انجام آن افسوس بخورید، از همین حالا انجام ندهید این کار باعث ایجاد هیجان در زندگی مشترک است. به این فکر کنید که چطور می توانید بدون ایجاد چنین پشیمانی زندگی کنید. زندگی تان را مصرف کنید شما یک شیشه عطر را تا آخرین قطره اش مصرف می کنید چون ارزشمند است. زندگی مشترک خیلی ارزشمندتر است. تلاش کنید زندگی‌تان را تا جای ممکن مصرف کنید. هیچ فرصتی از زندگی را برای «زندگی کردن» از دست ندهید. لحظه لحظه زندگی را لمس کنید. تمام استعدادهایی را که دارید، مصرف کنید و نگذارید استعدادها، توانایی و پتانسیل تان هدر برود. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
از عاداتى که انرژى را از بين مى‌برند، دست بکشيد تا هميشه سرحال و پرانرژى باشيد.   🔻 به هر کارى ”بله“ نگویيد. خوب فکر کنيد و از خود بپرسيد: ”آيا واقعاً مى‌خواهم اين کار را انجام دهم؟ چقدر بايد تلاش کنم؟“ هر قدر بيشتر تمرين کنيد ”نه گفتن“ راحت‌تر مى‌شود. 🔻 خصوصيات انسانى را در خود تقويت کنيد، نيازهاى خود را مطرح کنيد و هنگام احتياج، کمک بگيريد. شما انسانى مافوق طبيعى نيستيد و مردم واقعاً دوست دارند به شما و به يکديگر کمک کنند.     🔻در زندگى خود تعادل ايجاد کنيد. کار مداوم و بدون تفريح، مشکلات جسمانى و عاطفى ايجاد مى‌کند. آرامش و تفريح دو عامل افزايش انرژى هستند.    🔻 روزانه، زمانى را براى استراحت خود اختصاص دهيد. همهٔ فعاليت‌ها را کنار بگذاريد و طعم سکوت را بچشيد.   ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرداب به رود گفت: چه ڪردی ڪه زلالی؟! رود جواب داد: 《 گذشتم 》 شیرین ترین لذت در گذشت است پس از بدی دیگران به خود بگذریم... ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
😱 زنعموم شب و روز چشمش دنبال زندگی مامانم بود انقدر حسادت زندگی مارو میکرد همش از یه جایی خودشو فرو میکرد تو زندگی ما یه عشوه هایی برای بابام دور از چشم مامانم میومد من بدبخت شاهد چه چیزا نبودم..‌😐🤦🏼‍♀️ که یهو زد عموم فوت شد بابامم گیر داد نمیذارم زن داداشم بره زیر دست کس دیگه غیرتم اجازه نمیده مامانم کلی غش و ضعف کرد خودشو زد اما بی فایده بود فردای چهلم عموم قرار محضر خونه گذاشتن ماهم رفتیم انتظار نداشتم مامانم بیاد اما اومد گفت اگر میخوای این زن رو عقد کنی باید مهریه منو بدی یادت که نرفته اقام خدا بیامرز باغ و خونه که داشتی رو مهرم کرده بود رنگ بابام همونجا پرید گفت خفه شو زن مهریه چی کشک چی نکنه انتظار داری زندگیمو بدم بهت مامانم که زن عاقلی بود گفت من کل زندگیم ریختم به پات ولی تو نمک نشناس بودی حالا هم اجازه عقد دومت دست منه بدون اجازه من نمیتونی عقد کنی خونه و باغ رو بزن به نامم اجازه ازدواج مجدد رو بهت بدم یادت که نرفته من دختر رضا خان بودم و حق طلاق هم بامن بود بابام که تازه ۲ قرونیش افتاده بود دستو پاشو گم کرده بود اصلا نمیدونس باید چیکار کنه زنعموم رفت زیر بازشو گرفت و گفت بده هرچی که میخواد رو ما همو داریم خونه داداشت هست باغ و زمینش هست همش مال تو بابام امضا زد همه چی مال مامانم شد و طلاقش رو هم گرفت دست مارو هم گرفت رفتیم خونمون گفتم مامان چرا طلاق گرفتی حالا یه زن متعلقه حداقل اسم بابا روت بود مامانم گفت دخترم بابات ادم خوبی که فکر میکردین نبود این من بودم که همه جا عزت و احترامش داشتم مهرو محبتش میکردم اگر جایی براش احترام میذاشتن بخاطر کارای من بود یه مدت با زنعموت باشه میفهمه دنیا دست کیه نخواستم دم دستی باشم وقتی اون رو ترش کرد بیاد خونه من وقتی از من ناراحت شد بره پیش اون مامانم باغ پدرم و زمین مورثی خودشو فروخت گفت کار زن نیس ۲تا مغازه خرید یکیش داد اجاره با دومی لباس فروشی زد و کار بارمون حسابی سکه شد رسما پول پارو میکردیم خبرش به کل فامیل رسیده بود زنعموم که دیگع بدتر داشت میمرد از حسادت مامانم کلی خاطر خواه پیدا کرده بود به اصرار منو خواهرم مامانم یکم به پوست صورتش رسید عمل زیبایی کرد بابام که پیشرفت مارو دید حسابی پشیمون و شرمنده بود همش میخواست دلجویی کنه اما مادرم این اجازه رو بهش نداد گفت برو بازن دومت خوش باش زندگی زنعموم هم تعریفی نداشت دورا دور خبر اختلاف های شدیدی که با بابام داشتن رو خبردار بودم میخواستن طلاق بگیرن اما چون خودشون این کارو کرده بودن روشون نمیشد توی یه خونه رسما جدا زندگی میکردن به اصرار ما مادرم با یه معلم بازنشسته پیرپسر ازدواج کرد بابام وقتی شنید کلی داد و بیداد کرد انتظار برگشت مادرم رو داشت اما زهی خیال باطل ابرو عزت غرور مادرم رو شکسته بود بعداز ازدواجشون خونه مادرم رو دادیم رهن ماهم رفتیم خونه همسر مادرم شوهر مادرم خیلی خوب بود حتی بهتراز پدر خدا خودش هوای مارو داشت منو خواهرامم یکی یکی ازدواج کردیم مادرم موند و شوهری که بهتراز پدر بود و چیزی کم نذاشت برامون زن عاقل شوهرش رو پادشاه میکنه و خودش میشه زن پادشاه و زن نادان شوهرش رو غلام میکنه و خودش میشه زن غلام حکایت زندگی مادر و زنعموی من بود💔 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... خیلی خوشحال بودم از اینکه دارم بچه دار میشم و بابای بچه ام حامده ..... دیگه حواسمو جمع کردم چیز سنگین بلند نکنم و مواظب خودموبچه باشم... ماههای اول بارداریم با حالت تهوعهای شدید میگذشت. رسول و مسلم دوباره به مشکل خورده بودن..... یه روز که رسول رفته بودخونه ی مامانم ،اینا مامانم بهش گفته بود ببین به زنت بگو ترانه حامله ست.... اون نمیخواد از خودش یه كم عرضه نشون بده...؟ این دوتا خواهرهم یه بچه ای بیارن و از اجاق کوری در بیان؟ مسلم هم رفته بود عین حرفهای مادرم رو به پریناز گفته بود. پریناز هم تاب نیاورده بود و دوباره صدای جیغ و دادشون بلند شده بود. هربار که هر حرفی پیش میومد پریناز همه ی حرفها و بحثهای قبلی رو هم دوباره وسط میکشید و مینشست زار زار گریه میکرد و بعدشم میرفت قهر..... اینبارم پریناز قهر کرده بود و رفته بود خونه ی باباش ... یک روز بعد از رفتن ،پریناز فرناز هم قهر کرده بود و رفته بود.... خیلی دلواپس بودم....آخرین بار با هزار تعهد پریناز آشتی کرده بود و مشاور دادگاه واسطه شده بود...... حالا قرار بود چی بشه فقط خدا میدونست.... ادامه درپارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈