🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
✍در بغداد نابینایی عاشق شبلی بود، ولی او را ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و درویش چیزی ندارد.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را میشناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک مهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم.
نابینا یک مهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظهای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمهای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.)
بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این مهمانیهای مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمیتوانی بشوی.
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌼﷽🌼
ســـــــــ🌼ــــــــــلام
روزتــان ســرشـار از نــگاه خــدا📗
امروز پنج شنبه ۱۹مرداد _🖇
#ذڪࢪࢪوز پنج شنبه💛 لااله الاالله الملک الحق المبین📿
☀️ 🌻 ۱۹مرداد ۱۴۰۲ ه.ش
☀️ 🌾 ۲۳محرم ١۴۴۴ ه.ق
☀️ 🌻 ۱۰ آگوست ۲۰۲۳ ميلادى
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
هزاران 🌷🍃
خوبی برای امروزتون
وهزاران عشق نثار شما
نازنین دوست🌷🍃
الهی
دلت مثل روز روشن و
مثل برکه آروم باشه
شـادی قلبت مداوم 🌷🍃
نفست گرم،
روزگارت پرعشق
و لبريز از اتفاقات قشنگ باشه🌷
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌷🌷🌷
خانه قدیمی مادر بزرگ، پناه آخر هفته های ما است.
از زمانی که زنگ خانه را بزنی، تا زمانی که گل بوسه خداحافظی بدرقه راهت شود، به یاد بی حوصلگی ها و گرفتاری هایت نیستی.
سفره اش یک رنگ و دیوار هایش بوی نم برکت میدهد.
حیاطش همیشه، گل ها و درختچه ها را باردار است. حوض کوچکی دارد که می شود قایق بی خیالی ات را روی آن بیاندازی و حرکت آرام آب را ببینی.
خانه قدیمی مادربزرگ همان جایی است که ناز قهر هایت را می کشند. هرچهقدر آتش بسوزانی، حق را به تو می دهند. بشقابت خالی نشده، پر میشود.
همان جایی است که برای چند ساعت، میشود خودت باشی و آسمان را آبی تر ببینی…
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_نود_پنج
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
مامان دوباره همونجا دراز کشید و با تنفر گفت:یه قرص بده بخورم سرم داره مترکه….
سریع رفتم براش قرص اوردم…..تا صبح مامان خوابید ….من هم سرو صدا نکردم تا خوب بخوابه……صبح که بیدار شدم صبحونه آماده بود ولی مامان اصلا باهام حرف نزد……
دو روز دیگه قرار خواستگاری داشتیم و اصلا نمیدونستم چیکار کنم…..یه کم ارومتر بودم چون تمام امیدم به مامان بود…..از طرفی همون روز دل درد و کمر درد هم به مشکلاتم اضافه شده بود چون خیلی از مامان کتک خورده بودم…..انتظار داشتم با اون همه کتکی که خوردم بچه سقط بشه ولی هیچ اتفاقی نیبفتاد……….همون روز ساعت ۱۱صبح بود که زنگ خونه رو زدند من در حالیکه چادر دور شکمم بود رفتم و در رو باز کردم….مریم بود …..
چند وقتی بود که مریم دیگه اون روحیه ی شاد و رضایت اوایل ازدواجشو نداشت …..اون روز هم گرفته و ناراحت بود…..
مریم بهم نگاه کرد و گفت:مریضی؟؟؟
گفتم:نه….چطور؟؟؟
گفت:قیافه ات چند وقتی هست که یه جوریه………..
سرمو انداختم پایین چون تصورم کردم الان که بره پیش مامان،حتما مامان ماجرا رو براش تعریف میکنه…..
مامان تا صورت گرفته مریم رو دید گفت:مریم !!چیزی شده.؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#حکایت
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت:
پنج چیز است:
- تا راست تمام نشده دروغ نگویم
- تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
- تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم.
- تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
- تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
دانشمند گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_نود_شش
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
مریم حرفی نزد و یه گوشه دراز کشید…..
مامان با اینکه با من حرف نمیزد اما انگار با دیدن مریم غم منو یه لحظه فراموش کرد و اومد سمتم و گفت:خواهرت چشه؟؟؟چرا چشمهاش سرخه؟؟؟؟
شرمنده سرمو انداختم پایین و گفتم:نمیدونم مامان!!!به من هم حرفی نزد…..
مامان دوباره رفت سمت مریم و دلواپس پرسید:چی شده مریم؟؟؟
مریم اشکش جاری شد و گفت:بچه دوقلو هست…..چون از حرکاتشون و اینکه دو طرف قلب میزنه حس میکتم…..
مامان گفت:خیره انشالله….قدمشون مبارک میشه حتما….
مریم اون روز کلی گریه کرد و تمام درد و دلشو که این چند وقت بخاطر غرورش مخفی میکرد گفت……از اعتیاد بهمن و از سختی زندگی توی یه اتاق و غیره گفت و گفت…..
مریم اینقدر درد و دل کرد تا سبک شد اما برعکس مامان گرفته تر شد…..
مریم گفت:من میرم خونه و دختر بهمن الان از مدرسه میاد….میشه بیام اینجا شب رو بمونم،،،؟؟؟؟البته با دختر بهمن،،،چون نمیتونم تنهاش بزارم،….
مامان لبخند زورکی زد و گفت:برو بیار……..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#آموزنده
از الان هرکی ازت پرسید حالت چطوره ؟
بگو عاااالي ام ...
عالیم یعنی فرمان به کاینات, به زمین و زمان به همه ی دنیا به همه ی فرشته های عالم ...
که ای خدا, ای آسمون, ای زمین, حال من باید عالی باشه ...
حتی اگه بد بد بدم هستی بگو عالیم ...
عالیم دروغ به خود نیست, عالیه فریب
نیست, این یعنی چند ثانیه بعدش عالی می شی. . .
با قدرت, مثبت اندیش باش ...
قانون اندیشه ها یک قانون بسیار بسیار قدرتمنده ..
فکر ما زندگی ما رو تغییر میده ...
فکر های خوب و مثبت کنید ...
نترسید, از همین الان شروع کنـــــید
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_نود_هفت
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
مریم رفت و بعد از یک ساعت با دختر بهمن اومد……ناهار خوردیم و جمع کردیم و غیره اما مامان در طول این چند ساعت یه کلمه هم حرف نزد…..
همش منتظر بودم بره و خواستگاری رو کنسل کنه اما هیچ جا هم نرفت….
بالاخره شب شد….مامان بعداز مختصر شامی که خورد خیلی مهربون و با لبخند به من گفت:ملیحه مامان!!!یه قرص مسکن برام میاری؟؟؟؟
وقتی لحن حرف زدن مامان دیدم که مثل همیشه لست از خوشحالی دلم میخواست بشکن بزنم……….گفتم:چشم مامان جان!!!!
به حالت دو رفتم و براش یه مسکن اوردم…..مامان قرص رو با آب خورد و گفت:کسی کاری به کار من نداشته باشه ،….میخواهم همینجا تا صبح بخوابم…..مامان تا دراز کشید سریع براش پتو اوردم و روش کشیدم…..بعد به مریم گفتم:بریم اتاق مهمون تا مامان راحت بخوابه…..
مریم با سرش تایید کرد و هرسه باهم رفتیم اون اتاق….دختر بهمن خوابید و مریم با من تا نیمه های شب درد و دل کرد و از زندگیش و بدبختیش گفت………..اولین باری بود که بعنوان خواهر با من حرف میزد و درد و دل میکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#زندگی
🍃🌺🌺🌹🌺🌺🍃
فقيری سه عدد پرتقال خريد
اولی رو پوست كَند خراب بود
دومی رو پوست كَند اونم خراب بود
بلند شد لامپ رو خاموش كرد و سومی رو خورد.
گاهی وقتا بايد خودمون را به نديدن و نفهميدن بزنيم تا بتونيم كنيم...!
وقتى گرسنه اى
يه لقمه نون خوشبختيه
وقتى تشنه اى
يه قطره آب خوشبختيه
وقتى خوابت مياد
يه چرت كوچيك خوشبختيه…
خوشبختى يه مشتى از لحظاته…
يه مشت از نقطه هاى ريز ، كه وقتى كنار هم قرار مى گيرن
يه خط رو ميسازن به اسم
زندگى …
قدرخوشبختى هاتونو بدونيد
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_نود_هشت
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
من اون شب هراز گاهی به مامان سر میزدم تا ببینم خوابه یا بیدار؟؟؟نمیخواستم صدای مارو بشنو و ناراحت بشه….
بالاخره وقتی ساعت ۳نیمه شب شد خوابمون گرفت…..مریم کنار دختر بهمن خوابید و من هم بلند شدم رفتم حیاط برای سرویس بهداشتی وقتی برگشتم داخل اتاق اول به مامان نگاهی کردم و دیدم اروم خوابیده…..
رفتم کنارشو و از صورتش بوسیدم و اروم گفتم:منو ببخش…..
مامان یه کوچولو تکون خورد و پتو رو جابجا کرد و دوباره خوابید…..
من هم کنارش خوابیدم……
صبح یه لحظه از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت ۷صبحه ولی مامان هنوز خوابه…..
آخه هر روز آفتاب نزده بیدار میشد و صبحونه اماده میکرد و میرفت نون میخرید….
با خودم گفتم:اشکالی نداره یه روز بیشتر بخوابه……..
اینو گفتم و دوباره خوابیدم…….یک ساعت بیشتر نتونستم بخوابم و دوباره بیدار شدم و دیدم ساعت ۸شده اما مامان همچنان خوابه…..
با خودم گفتم:مامان مظلوم من انگار غصه هاش توی این دنیا تمومی نداره….حتما حال و حوصله نداره و میخواهد بیشتر بخوابه…..
بعد خودم بسختی بلند شدم چون واقعا کمرم شدید درد میکرد،،،،رفتم زیر کتری رو روشن کردم…..
منتظر شدم تا آب جوش بیاد به نیم ساعت نرسیده آب کتری جوشید و چای دم کردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#آموزنده
به زندگي فکر کن!
ولي براي زندگي غصه نخور.
ديدن حقيقت است ،
ولي درست ديدن ، فضليت.
ادب خرجي ندارد.
ولي همه چيز را ميخرد.
با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنيا آمدي .مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش. شايد فردايي نباشد.
شايد فردايي باشد اما عزيزي نباشد...
یادمان باشد،
با شکستن پای دیگران
ما بهتر راه نخواهیم رفت!
یادمان باشد،
با شکستن دل دیگران
ما خوشبخت تر نمی شویم!
کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم،
باخدای او طرف هستیم.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد