#ارسالی_اعضا 🛑
خانواده شوهر من از نظر مالی از ما پایین تر بودن. بابام کارگاه داره ظرف یکبار مصرف و پلاستیک میزنه. شوهرمو برد پیش خودش. فقط یک خواهرشوهر مجرد دارم. پسرم که به دنیا اومد زندگیم شیرین تر شد. بابام با مامانم یک ماه رفتن شهرستان پیش خواهرم. و شوهرم شد همه کاره کارگاه. شوهرم بعضی شبا شیفت شب هم میموند کارگاه. و بعضی شبا خواهرشوهرم میومد پیشم میموند.
چند وقت پیش پسرم تب کرد شوهرم شب کار بود تنها بودم گذاشتم صبح بردمش دکتر. مادرشوهرمو دیدم اونجا آزمایش قند داشت. گفتم پسرم تب داشته گفت خوب دیشب با دخترم میومدی باز خوبه دیشب دخترم پیشت بود.
اومدم بگم پیشم نبوده دلم به حال اون زن سوخت تصمیم گرفتم چیزی نگم. فهمیدم اون دختر داره به اسم خونه من میره دنبال کاراش فردا کاری کنه پای منم گیره. به شوهرم گفتم من شبا میرم خونه مامانم تو به خواهرت بگو نیاد اینجا.
دو روز بعد که شوهرم شب کار بود زنگ زدم مادرشوهرم، گفتم دیشب تنها بودم رفتم خونه بابام. مادرشوهرم گفت پس دخترم دیشب کجا بوده گفت اومد پیش شما که...
حدسم درست بود باز به اسم خونه من رفته بود بیرون ولی مادرشوهرم حرفی زد که تعجب کردم. گفت شوهرت اومد دنبالش گفت زنم تنهاست امشب بیا پیشش اون اومد خواهرشو برد. فهمیدم که شوهرم با خواهرش دارن یه کارای پنهانی میکنن
اونا یه گنج پیدا کرده بودن توی خونه ی قدیمی پدربزرگشون و با خواهرش افتاده بودن دنبال فروش اون عتیغه ها ...
به شوهرم گفتم که فهمیدم با خواهرت سر و سری داری و اونم اعتراف کرد
ولی منم نزاشتم اون عتیغه هارو بفروشن
زنگ زدم میراث فرهنگی و همه رو تحویل دادم
شوهرم که فهمید کتکم زد و دستمو شکست منم رفتم ازش شکایت کردم و الانم دنبال کارای طلاقمم
مادرشم باهاش قهر کرده
چند بار اومد دم در التماس و غلط کردم ولی منم کوتاه نیومدم
چون هم معتقدم کار درستی کردم اون عتیغه ها مال مردمه هم اینکه اون حق نداشت منو کتک بزنه
نمیدونم شایدم به خاطر بچه م ببخششمش ولی میخام یه مدت تنبیه بشه تا بفهمه هم پنهانکاری نکنه هم قدر خانوادشو بدونه
ممنون از شما که مطلبمو خوندید ،خیلی بود من خلاصش کردم
@shayad_etefagh
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا
🌹🌹🌹
گاهی ندیدن و نشنیدن لازم است!
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگ تر می دهند!
اما دوتکه سنگ هیچ گاه با هم یکی نمی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برای مان مشکل تر، و در نتیجه امکان بزرگ تر شدن مان نیز کاهش می یابد!
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد. اما آب راه خود را به سمت دریا می یابد.
👌 در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.
گاهی لازم است کوتاه بیایی!
گاهی نمی توان بخشود و گذشت... اما می توان چشمان را بست و عبور کرد
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری!
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی!
ولی با آگاهی و شناخت...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_اول
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم....
سلام من بهارم ، الان که این رو
می نویسم سی سالمه . چهارده سالم بود و تک دختر بودم، سه تا بردار بزرگ تر از خودم داشتم که پسر
همسایمون دنبالم بود و میومد خواستگاری ، بیست و سه سالش بود و خانوادم خیلی مخالف بودن برای ازدواج . میگفتن هم سنت برای ازدواج كمه هم این
پسره خیلی از تو بزرگ ترهمن كم سن بودم و یه جورایی آرزوم ازدواج بود، پسر همسایمون هم اونقدر رفت و اومد تا بالاخره
خانوادم رضایت دادن . وحید شغل آزاد داشت و کفش
فروش بود ، درآمد خوبی هم داشت . ما دوران نامزدی تقریبا طولانی داشتیم، حدود چهار سال عقد بودیم و تو این مدت اونقدر وحید خوب و آقا بود که خانواده
من عاشقش شدن .حتی کل فامیل به وحید حسادت
میکردن و میگفتن سوده چقدر شانس داشته که همچین شوهرش
گیرش اومده . حدودا هجده ساله بودم که رفتیم خونه خودمون ، داداشم برامون یه خونه پیدا کرد که دیوار به دیوار
خودشون بود و دو طبقه بود . طبقه اول یکی دو تا پله میخورد و حالت زیر زمین داشت و طبقه دوم ترتمیز بود . وحید با پس اندازی که داشت خونه رو خريد، و همسایه
برادرم شدم .زن داداشم بیست و دو سالش بود ،یه بچه دو ساله داشت و تقریبا میشد گفت مثل خواهرم
بود. یکی دو ساله اول زندگی همه چیز خوب بود و تقريبا خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم ، از کوچیک تا بزرگ خانواده رو سرم قسم
میخوردن . بیست سالم شد که با شوهرم تصمیم گرفتیم برای من یه مزون لباس بزنه ، من میرفتم از
قشم جنس میاوردم و می فروختم .یه روز که تو مزون بودم یه خانومی اومد پیشم و گفت شاگرد لازم نداری ؟ گفتم نه
عزیزم من خودم توی طول روز فقط چند ساعت میام اینجا و اصلا نیازی به شاگرد یا
فروشنده ندارم . يهو خانومه زد زیر گریه و گفت تو رو خدا
یه کاری بهم بده ، اصلا اینجا رو تمیز میکنم ، دستمال میکشم برات چایی میریزم
حقوقی هم نمیخوام اونقدر . با تعجب نگاش کردم و گفتم پس واسه چی میخوای
بیای اینجا کار کنی ؟گفت شوهرم بیکار شده، ما اولا مغازه داشتیم خودمون لازم باشه ادرسشم میدم ، حتی من یه بار اومدم مزون شما و ازتون خرید کردم ولی یه از
خدا بی خبری کلاهمونو برداشته و مجبور شدیم دار و ندارمونو بفروشیم حتی مجبور شدیم دو سه ماهه دیگه خونمونو از رهن دربیاریم تا بتونیم
بدهی رو بدیم . گفتم من بهت قولی نمیدم....
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_دوم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم....
باید شوهرم بیاد تا ببینم نظر اون چیه ،خانومه اونقدر اصرار کرد که دیگه نزدیک بود عصبی بشم بعدشم گفتم شمارتو بده و برو لازم
باشه خودم بهت زنگ میزنم. یکی دو روز گذشت و من به کل از ماجرا فراموش کرده بودم ، یه روز که تو مزون بودم یکی به تلفن مزون زنگ زد و متوجه شدم همون دخترس گفت ببخشید بهم خبر ندادین من زنگ زدم ببینم چی
شده ، آخه یکی دو جا دیگه هم برای کار رفتم ولی چون محیط مزون شما زنونس فقط شوهرم اجازه میده گفتم فردا خبر قطعی رو بهت میدم . شب که ماجرا رو به شوهرم گفتم گفت نمیدونم
والا،باید بیام ببینم چه جور آدمیه ، بعدشم
مگه تو خودت از پس کارای مزون
برنمیای؟ گفتم چرا ولی دلم براش سوخته ، میگم ما که این پول ماهانه برامون چیزی نیس ، بزار دستشونو بگیریم ابرو دارن . وحید گفت باشه قبوله بگو فردا همراه شوهرش بیاد مزونت تا ببینم چجوری آدمایی
هستن . و اینجوری شد که پای فتانه به زندگی
من باز شد....روز بعد شوهرم همراهم اومد مزون تا با فتانه حرف بزنه ، می گفت باید سفت و سخت جلو
بریم اگر دلت به حالشون بسوزه فردا به ریشمون میخندن . خندیدم و گفتم چقدر سخت میگیری وحید ؟ بزار اول بیان ببینیم با شرایط ما کنار میاد ضامن معتبر داره بعدش
صحبت میکنیم . تو مزون منتظر اومدن فتانه بودم که دیدم در
زدن و با شوهرش اومد تو ، شوهرش اومد داخل با وحید دست داد و احوال پرسی کرد .شروع کردن به صحبت کردن باهم ، مرتضی گفت خانومم گفته شما شاگرد نیاز داری راستشو بخوای من دلم نمیاد
زنم هر جایی کار کنه ، درسته نیاز داریم که از خدا بی خبری کلاهمونو برداشته و الان محتاجیم هر چقدر کم اما به خودم اجازه نمیدم زنم هر جایی
" کار کنه ....
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_سوم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
وحید از مرتضی خیلی خوشش اومده
بود، ازش کار و کاسبیشو پرسید و فهمیدیم که کجا مغازه داشتن ، وحید
گفت الان چیکار میکنی ؟اونم گفت بیکارم و دنبال کار ، گرم
حرف زدن شدن و وحید گفت واسه شعبه دوم مغازه دنبال یه آدم کار بلدم ، نمیتونم به شاگرد
اعتماد کنم . به مدت میخوای اونجا کار کن بعدش اگر خوب بود قرار داد بنویسم و با هم کار کنیم ، یه درصدی از سود مغازه رو بهت میدم. اینجوری شد که فتانه پیش من مشغول به کار شد و شوهرش
پیش وحيد .
یکی دو ماهه اول فتانه خیلی خوب
کار میکرد ، وحید هم از مرتضی خیلی راضی بود . آدمای اصل و نسب داری بودن و از نامردی یکی به اون روز افتاده بودن. فتانه خیلی رعایت شوهرشو میکرد اونقدر که گاهی وقتا
میگفت از خرج خورد و خوراکمم میزنم . چهار ماهی گذشت و تو این مدت فتانه و مرتضی با ما رابطه داشتن ، یکی دو بار اومده بودن خونمون و شام وایستاده بودن .یه روز فتانه اومد مزون و خیلی حالش گرفته بود مشخص بود گریه کرده و زیر چشمش یه کبودی خیلی
محوی داشت ، دلیلش که پرسیدم گفت سر خونه با شوهرم بحث کردم . باید خونه رو خالی کنیم و پول رهن
بديم طلبکار ، خسته شدم از این زندگی با شوهرم بحثم شده اصلا تو فکر اینم خودمو بکشم...
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_چهارم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
اون روز کلی با فتانه صحبت کردم و وقتی رفتم
خونه ماجرا رو به وحید گفتم . گفتم بنظرت تا یه پولی جمع و جور کنن بگیم موقت بیان زیر زمین
بشینن؟
وحید گفت ول کن خانم ما تا اینجا کلی بهشون خوبی کردیم ، بیخیال شو دیگه ولی
من ول کن نبودم . انگاری مثل خوره این ماجرا افتاده بود به جونم ، انقد گفتم و گفتم
تا وحید قبول کرد . من داداشم که از ماجرا بو برد خیلی ناراحت شد ، گفت با چه عقلی یه زن و شوهر جوون آوردین تو خونتون ؟ گفتم تو خونه من که
نیست ، می خوان بیان طبقه اول که شده انباری ولی زن داداشم کلی اخم و تخم کرد و گفت من اصلا از این زنه فتانه خوشم نمیادبالاخره با هر کشمکشی بود وحيد راضی شد و ماجرا رو به فتانه گفتم. فتانه و شوهرش
هفته بعد اسباب کشی کردن و اومدن خونمون . رفت و امدمون باهم خیلی زیاد بود وقتایی که من میرفتم قشم جنس بیارم
فتانه خیلی هوای زندگیمو داشت و شام و ناهار برای وحید میپخت و خودشم تو مزون بود . کم کم وضع مرتضی و فتانه بهتر شد و
تونستن زندگیشونو سر و سامون بدن و مرتضی از وحید جدا شد و کار خودشو ادامه
دو سال از آشنایی من و فتانه گذشته بود و کم کم فتانه مثل خواهر نداشته من شده بود، به واسطه بودن فتانه تو خونم رفت و آمدم با زن داداشم کمتر شده بود و فتانه هم مدام میگفت این نن داداشت به زندگی تو حسودی
میکنه . خودم دیدم یه جوری به شوهرت نگاه میکرد. فتانه گاهی از رابطه اش با شوهرش میگفت که باهم بودنشون یکی دو ساعت طول میکشه ، یه بار که پیش وحيد بودم بهش گفتم فتانه اینجوری میگه....
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_پنجم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
وحید خندید
گفت خوش به حال شوهرش . نمی دونم چرا از این حرف وحید ناراحت شدم و حالم گرفته شد، اصلا انگاری بعد اون حرف به فتانه بد بین شده بودم .
فتانه گاهی صبحا میومد مزون و میگفت خوابم میاد وقتی میگفتم مگه دیشب چیکار کردی می گفت مگه شما فقط مبخوابین ؟، فتانه مدام از شوهرش میگفت اونقدری با آب و تاب تعریف میکرد که یه جورایی ارتباط من و وحید به نظرم
مسخره میومد . یه بار که تو خونه نشسته بودم صدای داد و فریاد مرتضی اومد ، اومدم پشت در و دیدم با فتانه بحثش شده . دیگه به حرفاشون گوش نکردم و اومدم داخل خونه ،
شب به وحید گفتم مرتضی و فتانه داشتن دعوا میکردن برام عجیبه ، یهو از دهن وحید در اومد و گفت اونا نمیشه مثل خروس جنگی بهم
میپرن کجاش عجيبه ؟با تعجب گفتم تو از کجا میدونی؟ اون که یکسره میگه زندگیم گل و بلبله. وحید اومد بغلم کرد و گفت هیشکی زندگیش گل و بلبل نیست ، اصلا هیچ زنی مثل خانوم من گل نیست . اینا رو هم ول کن ، بیا بریم
شام بخوریم ، روز بعد قرار بود من برم قشم تا جنس جدید بیارم . اون
شب وحید کلی مهربون شده بود و مدام میگفت دلم نمیاد تو بری . کنار هم عاشقانه شام خوردیم و روز بعد
من راهيه قشم شدم .تازه دو روز بود رسیده بودم قشم که دیدم زن داداشم دو سه بار زنگ زده و من حواسم به تلفن نبوده ، بهش زنگ زدم که گفت کجایی بهار معلوم هست ؟ جوری با عصبانیت صحبت میکرد که فکر کردم اتفاقی افتاده ، گفتم چی شده که گفت ببین
بهار من داشتم از بیرون میومدم که دیدم شوهرت و این دختره فتانه با هم از خونه در اومدن ، شوهر دختره هم نبود....
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_ششم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
همراهشون و گل میگفتن و گل می شنیدن. سرم داغ شد از حرفی که زن داداشم زد ، دلم نمیومد یه ساعت بیشتر
قشم بمونمهمون روز برگشتم تهران ، وقتی رسیدم خونه دیر وقت بود میخواستم
زنگ در خونه رو بزنم که پشیمون شدم و کلید انداختم تو در ، رفتم تو خونه و دیدم شوهرم جلوی تلویزیون خوابش برده ، سریع رفتم یخچال چک
کردم و دیدم یکی دو بسته غذای دست نخورده بیرون توش گذاشته شده ، تا حدودی خیالم راحت شد و گفتم اگر وحید با این دختره بود دیگه غذا از بیرون که نمی خورد . تو فکر و خیال بودم که شوهرم بیدار شد و
اومدم پیشم کلی سوال پرسید که چرا زودتر اومدی و من گفتم حالم بد شده، وحید اصلا شوکه نشد از اومدنم برعکس خیلی هم خوشحال شد . اونشب تا صبح
خوابم نبرد ، همش با خودم فکر میکردم چجوری بفهمم وحید با فتانه رابطه داره یا نه ، آخرش دلو به دریا زدم و روز بعد به پسر خالم که دوربین
مدار بسته نصب میکرد زنگ زدم و گفتم کجایی و وقتی اومد قسمش دادم و گفتم یه دوربین که دیده نشه بزاره توی خونم . پسر خالم ماجرا رو که شنید کلی بهم خندید و گفت واقعا
به وحید شک داری ؟گفتم نه ولی میخوام خیالم راحت بشه ، پسر خالم همون روز به دوربین توی خونم گذاشت و گفت فقط یه تایم محدودی رو ضبط میکنه ، وقتی پسرخالم رفت خیالم راحت شده بود انگاری ، با آرامش کارامو
انجام دادم و سعی میکردم اون چند روز بیشتر خونه نباشم و حتی یکی دو روزی هم به فتانه مرخصی دادم . یه روز که داشتم از سر کار برمیگشتم خونه از خونه داداشم صدای سرصدا و داد بیداد میومد اونقدر
زیاد بود که تا تو کوچه میومدرفتم خونم و بعد یک دو ساعتی به داداشم زنگ زدم و گفتم چی شده بوده ، شروع کرد به درد و دل کردن....
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_هفتم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
گفت این زن
من شکاکه ، عصبيه . همه رو دیوونه کرده . یه روز میگه یکی پشت پنجرس به روز میره میاد میگه تو با کسی هستی . داداشم که اینو گفت نشستم با خودم فکر کردم من چقدر احمق بودم ، به حرف یه نفر اوقات خودمو تلخ کردم و این چند
روزه زندگیم جهنم بوده . بعد اون كل بیخیال دوربین شدم و دقیقا بعد سه ماه
بود که فهمیدم باردارم.....
دقيقا سه ماه بعد اون ماجرا بود که فهمیدم
باردارم ، وقتی ماجرا رو به وحید گفتم باورش نمیشد و فقط گریه میکرد . با حامله شدن من خوشبختیم تکمیل شد، دو ماه بعد وقتی برای سونو رفتم فهمیدم دو قلو حامله
ام ، وحید دیگه اجازه نمی داد برم سرکار میگفت ما که نیازی نداریم ، بعدشم حالا که دو قلو حامله ای باید دوبرابر مواظب خودت و بچه ها باشی . بعد حامله شدنم خیلی کمتر
با فتانه رفت و آمد میکردم ، یعنی یه جورایی اصلا فتانه رفت و آمدشو باهام كم
کرده بود
و مزون افتاده بود دستش ، فقط سر ماه به
سر ماه وحيد و من می رفتیم به حسابای مزون میرسیدیم و انصافا هم فتانه کارش درست بود و حساباش اوکی بود . تو اون
مدت اختلاف داداشم و زن داداشم بالا گرفته بود. داداشم میگفت این زنه شکاکه
و از طرفی زن داداشم میگفت آدم اگر کاری نکنه چرا طرفش بهش شک کنه ؟ یه مدت خیلی بد باهم دعوا داشتن در حدی که تبدیل می شد به کتک کاری ولی بعدشزن
داداشم کوتاه اومد و برگشتن سر
زندگیشون همه چیز خوب بود..تا..
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_هشتم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
همه چیز خوب بود و من هفت ماهه دو قلوهامو
باردار بودم ، به خاطر بچه ها خونه نشین شده بودم و اکثرا خونه برق میزد بس که به جون خونه
میفتادم . یه روز که سرجام نشسته بود و داشتم به دستام نگاه میکردم یاد ساعتم افتادم که خیلی وقت بود
گمش کرده بودم و هر چی میگشتم پیداش نمی کردم ، تقريبا دیگه مطمئن بودم جن بردتش چون اون قدر من مقرراتی و منظم بودم غير ممكن
بود جا بزارم جایی
لب تاپ گذاشتم رو میز رفتم تو آشپزخونه برای خودم نسکافه ریختم داشتم می خوردم
که یهو دیدم تو لب تاب داره یه چیزایی نشون میده و سریع رد شد ، من و وحید هیچوقت باهم روی مبل باهم نبودسم اونم این شکلی ، حس میکردم یه چیزی درونم فرو ریخت ولی به خودم امیدواری میدادم که هیچی نیست فیلم عقب زدم و رو حالت عادی گذاشتم ، وحید تو خونه بود که
یه زنی اومد داخل
وحید رفت سمتش ولی اون پسش میزد و یه
چیزایی بهش می گفت و وحید هم به زور میخواست بهش نزدیک بشه و ارومش کنه ، یهو دختره با عصبانیت یه چیزی از رو میز کنسول برداشت و محکم کوبوند به دیوار ، دقيق تر که نگاه کردم ساعتم بود . فیلم بی کیفیت بود ولی بازم میشد
تشخیص داد فتانه رو از توی فیلم. وحید میخاست فتانه رو نزدیکش کنه ولی اون پسش میزد
وفرار کنه
حس میکردم خونه و وسيله ها داره دور سرم میچرخه و تنها چیزی که ثابته صحنه های روبرومه .دیگه طاقت نیاوردم و لب تاب محکم كوبوندم به زمین و شروع کردم به جيغ زدن. وسیله های دم دستمو میشکستم ، به شکمم مشت میزدم و اونقدر موهامو کشیدم که سرم زخم شده... اوناباهم بودن...
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_نهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
متوجه نبودم دارم چیکار میکنم ، جيغ
میزدم از ته دلم و سبک نمی شدم . آخرین چیزی که یادم میاد اینه که چاقو برداشتم و میخواستم فتانه رو بکشم . وقتی به حال خودم اومدم تو یه اتاق بودم تک و تنها با شکمی که توش هیچی نبود و خالی از بچه هام بود . يهو روی بالشت نگاه کردم و دیدم دو تا دخترام
رو بالشتن. بغلشون کردم و باهاشون بازی کردم ، چقدر تپلی و ناز بودن ، یهو
یادم افتاد وحید باهام چیکار کرده میخواستم از اتاق بیرون بیام که دیدم
بالشت بغل کردم و روزام پشت هم تو اون سلول می گذشت و من متوجه هیچی نبودم ، گاهی داد میزدم و سرمو
به دیوار میکوبیدم ، گاهی خانوادم میومدن و بیشتر وقتا می خوابیدم و به تخت بسته شده بودم . رفته رفته حالم بهتر شد ، با
یه خانومی صحبت میکردم که دکترم بود و واقعا بهم کمک کرد. ازش پرسیدم بچه هام کجان که
گفت حالشون خوبه اما وقتی میتونی ببینیشون که حالت خوب انگار همین یه جمله برای من معجزه کرد ، حسرت بغل کردن بچه هام بوسیدنشون کاری کرد که خودمو جمع و جور کنم . وحيد و پدر و مادرم تقریبا هرروز به دیدنم میومدن . مامانم پیش چشم خودم آب شده بود میگفت یه دونه دختر داشتم که هیچ جا مثل و مانند زندگیش نبود و الان تو دیوونه خونه بستريه ....
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_دهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
حالم رفته رفته خوب شد و از تیمارستان مرخص شدم ، تو این مدت به غیر روانپزشکم هیچ کس از کار شوهرم خبر نداشت بهش نگفتم فیلم دیدم گفتم کسی بهم گفته و اونم قانعم کرد که شوهرم مرد خوبیه و باید به زندگیم برگردم . روزی که بچه هامو بغل کردم
هیچوقت یادم نمیره ، خدا برای هیچ مادری دوری از بچه رو نیاره . دو تا طفل معصومام ده ماهه شده بودن و من بار اول بود میدیدمشون ، اونقدر بغل کردم بوسیدمشون تنشونو بو کردم و اشک ریختم که همه اطرافیان هم من اشک
میریختن یکی دو هفته اول خونه مادرم بودم و غرق بچه هام بودم ، روزی نبود که با دیدنشون اشک نریزم ،
وحیدم هر بار سعی میکرد بیاد سمتم پسش میزدم. حتی جواب سوالاشو نمیدادم ، بهش نگاه
که میکردم ، بوی تنش که به من میخورد یاد اون فيلم میفتادم و پشت سرهم بالا میاوردم . بچه هام یک ساله شدن که مامانم گفت دیگه حالت بهتره و
برو خونه خودت اما من میام طبقه پایین خونت زندگی میکنم که حواسم بهت باشه ، بیچاره مامانم حاضر بود خونه درندشت خودشو ول کنه و بیاد تو
زیر زمین زندگی کنه . گفتم پس مستأجرام چی ؟ مامانم گفت اون بنده خدا که چند ماهه اختلاف داره و جهیزیشو جمع کرده و برده ، شوهرشم کم مونده بندازه زندان واسه خاطر مهریه . اصلا به نظر من اون خونه رو طلسم کردن وگرنه واسه چی زندگی های شما خراب
بشه ؟بالاخره بعد یک سال برگشتم خونم .....
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_یازدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
بعد یک سال برگشتم خونم ، بدم میومد
رو مبلا بشینم یا دست به وسایل بزنم چون | میدونستم نجسن . فقط به مامانم گفتم لب تاب من کجاست ؟ وحید گفت خورد و خاکشیر شده بود . گفتم اشکال نداره همون کجاس ؟ رفت یه
جعبه آورد لب تاب از کیبور جدا شده بود و صفحشم شکسته بود .هنوز همون رم وصل لب تاب بود ، برداشتمش و یه جا پنهونش کردم اون شب مامانم بچه ها رو برد که مثلا من و وحید تنها باشیم ، همین
که تنها شدیم وحید رفت حموم موهاشو سشوار زد ، به خودش عطر
زد اومد کنارم نشست و گفت چه خوبه که دارمت . گفتم كثافتی مثل
تو منو هیچوقت دیگه نمیتونه داشته باشه . وحید از حرفم جا خورد و گفتم میدونم با فتانه بهم بدکردی ، روهمین مبلی که الان نشستی . دیدم پاهاشو رو دسته
های مبل انداخته بود وحید گفت تو هنوز دیوانه ای مثل این که این چرت و پرتا چیه میگی خجالت نمی کشی زن
شوهر دارو به من نسبت میدی ؟ داد زدم نه خجالت نمیکشم مگه تو خجالت کشیدی وقتی بغلش کرده بودی و باهاش عشق بازی میکردی .
باید طلاقم بدی و بچه هامو بهم بدی وگرنه آبروتو میبرم . وحید خندید و گفت عزیزم اینا رو کی بهت گفته ؟ من عاشق یه نفرم یه نفر و جونمو براش میدم اونم تویی . تو این یه ساله
بخدا پیر شدم. گفتم بیین وحید من ازت فیلم دارم که با
فتانه بودی . دقیقا همون ساعتی که روز عقد بهم دادی رو فتانه زد به دیوار و تو نزدیکش شدی . وحید به خدا طلاقم ندی به
همه فیلمو نشون میدم حتی به شوهرش . وحید خيلي خونسرد پاشد رفت سمت یخچال
یه لیوان آب ریخت برام و گفت هیچ فیلمی نیست مطمینم ، اصلا شک ندارم که به مشت چرندیات ریختن تو سرت الآنم اگر نمی زنم تو ذهنت چون دارم رعایت حال و روزتو میکنم وحید اینو گفت و رفت تو اتاق و رو تخت خوابید ، گیج بودم . اصلا باورم نمیشد وحید به این راحتی همه چيو
انکار کنه. گفتم فردا صبح تو اولین فرصت فیلم دوباره میبینم و چند تا کپی
ازش میگیرم.فردا همین که وحید اومد جلو تلویزیون نشستم و گفتم بیا فیلم ببین ، مامانم اینا هم الان میان . بزار تخمه هم بیارم برات. وحیدمتعجب از رفتار خوب من نشست جلو تلویزیون و گفت دست خانم گلم درد نکنه . خدا رو شکر بعد یک سال رنگ
آرامش دیدم تلویزیون روشن کردم و رفتم رو پله ها مامان و بابامو صدا کردم ، مامانم گفت بزار پوشک بچه هاتو عوض کنم الان میام و میارمشون بالا . وحید یهو از پشت محکم کشیدم تو خونه و در خونه رو قفل کرد اشاره کرد به فیلم و
گفت این فیلم کی بهت داده ؟ کدوم ادمی خواسته زندگی ما رو خراب کنه ؟
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_دوازدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
خدا لعنتشون کنه که فتوشاپ کردن فیلمو . همین فردا بیا بریم شکایت کنیم . یه وقت اینو به مامانت اینا نشون ندی . طفلک مرتضی اگر بفهمه همچین پاپوشی برای زنش درست کردن تکیه دادم به مبل و گفتم فیلم خودم گرفتم ، دوربین تو خونه بوده
دقیقا بالای همون تابلویی که میبینی . وحید سعی میکرد خودشو نبازه ولی نمیتونست . گفت دروغ میگی ، گفتم طلاقمو میدی و بچه هامم میدی و برای همیشه گورتو از زندگیم گم میکنی وگرنه این فیلمو همه جا پخش میکنم . وحید توی یه حرکت هجوم برد سمت تلویزیون و رم درآورد و خوردش کرد، گفت حالا چی ؟ تو دیوونه ای من اصلا
فیلمی ندیدم واقعا فکر کردی بچه هامو میدم دست به دیوونه که تو تیمارستان بستری بوده ؟ بغض گلومو گرفته بود ، گفتم آخه آدم ناجنس من اگر تیمارستان بودم به خاطر این فیلم بود . وحید گفت کدوم فیلم ؟
فیلمی نیست . گفتم از روی اون فیلم صد تا سی دی زدم که هر کدومو بشکنی
بعدی باشه واسه مدرک . تا فردا صبح فرصت داری فکر کنی یا طلاقمو میدی یا
میرم فیلمو همه جا پخش میکنم . مرتضی ازت شکایت میکنه اون
زنیکه خراب سنگسار میشه و آبروی توهم میره و باید طلاقمو بدی . مامان بابام در خونه رو که باز کردن وحید از خونه زد بیرون و مامانم هاج و واج بهش نگاه
میکرد . اومد کنارم و گفت دخترم چبشده ؟ گفتم زنگ بزن داداش و زن داداش بیان اینجا . گفت واسه چی؟ وقتی جوابشو ندادم زنگ زد و
اونا اومدن . شروع کردم بتعریف کردن ماجرا.
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_سیزدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
همه چیو که تعریف کردم داداشم پا ،شد داد زد میکشمش این مرتیکه رو میکشم ، رفت سراغ زنش و گفت تو چرا نگفتی ها ؟ زنش گفت من چه میدونستم اینجوری میشه اصلا
مگه مطمئن بودم . مامانم باور نمی کرد و میگفت همه اینا افتراس مگه میشه همچین
چيزي ؟ بابام گفت اون فیلم بیار ببینیم . وقت دیدن فیلم زن داداشم دست منو گرفت اومد تو
اتاق او یهو صدای جیغ و داد اومد و قلب مامانم گرفته بود . روز بعد مامانم بیمارستان بستری شد و داداشتم رفته بود دم در مغازه وحيد و کتکش زده بود و اونم سرش شکسته بود . بابام میگفت به خاطر بچه هام هم که شده
نباید کسی از این ماجرا بویی ببره و بی سروصدا باید طلاق بگیری. ولی وحید قبول نمی کرد و می گفت بچه هامو نمیدم دست یه
روانی که ده ماه تیمارستان بوده بالاخره بعد از کلی کشمکش وحید راضی به جدایی شد به شرطی که بچه ها فقط تا نه سالگی دست من باشن و بعدش خودشون
تصمیم بگیرن کجا برین . تو این مدت هیچ خبری از فتانه و مرتضی نبود
خیلی دلم میخواست همه چیو به مرتضی بگم ولی بابام قسمم داده بود حرفی نزنم و می گفت
اگر مرتضی بلایی سر وحید بیاره تا آخر عمر همه سر کوفتشو به بچه هات میزنن . این وسط مادر شوهرم چند بار
قبلش گرفت و می گفت باورم نمیشه عروسم داره جدا میشه می گفت شما رو طلسم کردن و من تو دلم به این طلسم
می خندیدم . اوضاع بدی بود ، از هر طرف روم فشار بود بالاخره بعد یک سال
من و وحید قرار بود جدا بشیم . میخواستیم بریم محضر که ........
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_چهاردهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
وحید گفت که با من چند کلمه
حرف داره اومد تو اتاق و گفت ببین بهاره اگر طلاق بگیری مطمی
مطمئن باش بعد نه سالگی بچه ها رو بهت نمیدم . گفتم مهم نیست بعد نه سالگی
بچه ها خودشون تصمیم میگیرن کجا باشن . وحید داد زد به همه میگم روانی بودی از لج تو هم شده اون فتانه خراب دم
دستی رو میارم جای تو توی زندگیت تا بسوزی . شالمو رو سرم انداختم و گفتم من
بیشتر دلم برای تو میسوزه که انقد قابل ترحم شدی . وحید گوشیشو در اورد زنگ زد به یکی و گذاشت رو آیفون و گفت عشقم
توهم بیا محضرصدای فتانه رو از اونور تشخیص دادم ولی برام مهم نبود، بچه هامو بوسیدم و مامانم یک
ریز وحید نفرین میکرد و از خونه رفتیم محضر . فتانه اومده بود اونجا ، شناسنامه شم دستش بود یه جوری که من ببینم ، وحید تا وارد شدیم گفت آقا یه برگه عقدموقت هم بنویس واسه من و خانومم . داداشم گفت آره یه برگه
عقدموقت واسه خانم بنویس آخه نه قبلش با برگه میومد خونت . نزدیک بود اونجا هم درگیری بشه که بابام جلوشو گرفت . باورم نمیشد بعد دو سال از وحید جدا شدم از مردی
که همه رو سرش قسم میخوردن بعد طلاق وحید از عمد فتانه رو که از
شوهرش جدا شده بود برد خونش ، یعنی همون خونه ای که دیوار به دیوار بودیم با داداشم . مدام تو وایبر عکس خودشو و فتانه رو میذاشت و به من پیام میداد خونه ای که تو از دست
دادی رو یکی دیگه مثل ملکه داره توش زندگی میکنه ولی من اینا برام مهم نبود و فقط بزرگ کردن دخترام .....
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_پانزدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
برام مهم بود میدونستم دیر یا زود وحيد از فتانه خسته میشه ، شیش ماه از طلاقمون گذشته بود. که یه روز مادر وحید اومد خونه بابام رو کرد به من و گفت یه چیزو ازت میپرسم راستشو بگو واسه خاطر این زنه که قبلا مستاجرت بود و حالا شده زن عقدی موقت وحید از شوهرت طلاق گرفتی ؟ گفتم آره . داد زد غلط کردی به من
میگفتی تا زنیکه رو سر جاش بنشونم مگه زندگی کشکه که واسه یه ناز و غمزه این زنیکه زندگیتو خراب کردی.دستمو
گرفت و گفت همین الان برمیگردی سر زندگیت ، اون زنیکه رو هم خودم میندازم
بیرون پسرمم اگر حرفی زد میزنم تو دهنش . مامانم اومد جلو و گفت ما اگر
حرفی بزنیم چی ؟ حاج خانوم راستشو بخواین ما نمی خوایم دخترمون دوباره برگرده به اون خونه . یه بار زندگی کرد واسه هفت پشتمون بس بود بچم سر از دیوونه خونه درآورد الان اصلا نمیزارم
برگرده مامان وحید دست از پا دراز تر برگشت سر زندگیش ، چند ماه دیگه هم گذشت و کم
کم به شرایط عادت کرده بودم و با واقعیت کنار اومدم که یه روز که از در
خونه بیرون اومدم دیدم فتانه دم در وایستاده ، اعتنایی نکردم و از کنارش رد
شدم که گفت مثلا منو نمیشناسی که بی اعتنا رد میشی ؟ سر زندگیم آوار شدی ول
کن نیستی بعد اینجوری رد میشی . دلم میخواست دستامو بزارم رو گلوش و خفش کنم زنیکه رو ولی جلوی خودمو گرفتم و
گفتم کدوم زندگی ؟همون زندگی که بهت پناه دادم ؟ چرا انقد بی چشم و رویی چرا کاری
میکنی دفعه بعد ببینم یکی از گشنگی داره تلف میشه بهش کمک نکنم . گربه صفت خجالت نمی کشی ؟
شوهر داشتی و اومدی سر زندگی
من .
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_شانزدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
فتانه گفت ببین بهاره حرف گذشته رو تموم کن تو الان یه ساله تقريبا جدا شدی و از ی سال قبلشم کنار وحید نبودی ، تازه قبلشم وحید عاشق من بود گناه که نکرده بود
عاشقم بود. گفتم خب عاشقت بود حالا که چی ؟ فتانه گفت حالا که پاتو از زندگیم بکش بیرون . اگر وحید هرز میره و بهت پیام میده تو جواب نده ، زل زدم تو چشاش و گفتم آدم هرز راهی جز هرز رفتن رو بلد نیست ، به سر من که یه دختر اصل و نسب دار و نجيب بودم با پاپتی مثل تو
شد ببین دیگه به تو چجوری خیا... میکنه. اینو گفتم و قدمامو تند کردم و رفتم . زن داداشم میگفت مادر
وحید چند باری اومده اومده دم خونش و سر و صدا راه انداخته و گفته شیرمو حلالت نمیکنم
اگر این زنیکه رو بیرون نندازی ولی وحید بیخیاله و انگار هیچی براش مهم
و نیست . روزا پشت هم می گذشت تا این که یه شب تو وایبر یه پیام برام اومد، باز
کردم دیدم یکی حال و احوالمو پرسیده و اسمشو نوشته تنهای غمگین عکساشو که باز کردم دیدم مرتضاس . خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم ،
جواب سلامشو دادم که گفت.....
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_هفده_هم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
حال بچه ها چطوره و کم کم حرفو برد سمت وحيد و فتانه . گفت میگم آبجی یه وقت فتانه قبل طلاق از من با وحید رابطه نداشت ؟ آخه چجوری میشه زندگیم یهو بهم خورد ، زندگی شما خراب شد و بعدشم این دوتا رفتن سر به خونه زندگی . خیلی دلم میخواست بگم زنت یه هرزس ولی بیخیال شدم و گفتم من از چیزی خبر ندارم . بعد اون روز پیام دادنای مرتضی بیشتر و بیشتر شد تا این که تقريبا بعد یک ماه به شب گفت مغازمو خودمو افتتاح کردم و اوضاع مالیم خیلی اوکی شده خدا رو شکر به فکر سر و سامون دادن به زندگیمم ولی از همه زنا ترسیده
شدم . اولش منظور حرفاشو نمی فهمیدم ولی بعدش رک و پوست کنده خواستگاری کرد . خیلی تعجب
کرده بودم به بابام که گفتم گفت غلط کرده مرتیکه میخواد اینجوری حرص وحید دربیاره . بگه تو اگر زن
منو گرفتی منم زن و بچتو گرفتم اصلا خودمو قاطی این ماجراها نکن وقتی مرتضی دوباره بهم پیام داد گفتم من هیچوقت قصد ازدواج دوباره ندارم و اگرم ازدواج
بکنم عاقلانه ازدواج میکنم
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_هجدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
نه از سر لجبازی ، مرتضی خیلی ابراز علاقه کرد و خیلی اصرار کرد که منم همونجا بلاکش کردم و با خودم فکر کردم هر چی از این آدما دور تر باشم راحت ترم ، روزا پشت هم میگذشت و دیگه از مرتضی خبری نبود و منم از این ماجرا خوشحال بودم . تا این که فهمیدم اونم ازدواج کرده. بچه هام سه ساله بودن که به شب در خونه رو زدن زن داداشم و داداشم اومدن زن داداشم تازه حامله شده بود . اومد نشست رو مبل و گفت
خدایا شکرت که جای حق نشستی و این زنیکه رو به حقش رسوندی ، با تعجب گفتم کدوم زنیکه رو میگی ؟ زن داداشم با تعجب نگام کرد و گفت فتانه دیگه خبر نداری که چیشد امروز . يهو از تو کوچه صدای سر و
صدا اومد و بلافاصله من کوچه رو دیدم ، باورت میشه وحید با اون همه آرومی افتاده بود به جون فتانه تو کوچه و داد میزد این بچه از من نیست ؟ حس کردم دست و پام یخ شده گفتم مگه حاملس ؟ زن داداشم گفت آره زنیکه معلوم نیست چجوری حامله شده که شوهرشم
فهمیده...
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_نوزدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
گفتم خب چیشد؟ گفت هیچی دیگه میخواستی چی بشه ؟ وحید خودشو که خالی کرد چمدون فتانه رو انداخت تو کوچه و گفت مهلت عقدموقتت تموم شده . بعد اون روز خیلی کنجکاو بودم ببینم فتانه با وحید چیکار کردن . چند ماهی گذشت تا این که فتانه اومد دم در خونه بابام ، شکمش يكم جلو اومد بود میشد حدس زد پنج ماهه باشه داد و نفرین میکرد وقتی رفتم دم در
گفت همه مال و اموالمو بالا کشیدی آره ؟ خدا ذلیلت کنه که حق بچه منو خوردی ، حرصی شده
بودم برای اولین بار زنگ زدم به وحید و اومد گفت این زن من نیست ، مسئولیت بچشم قبول
نمیکنم فتانه جيغ زد فقط بچه های این بچتن؟ که همه مال و اموالتو زدی به نامشون؟ گفتم کدوم مال و اموال ؟ وحید گفت خونه و مغازه و هر چی داشتم زدم به نام دو تا دخترام ، اینجوری شاید دل خودم آروم
بگیره با کاری که در حقت کردم . به وحید نگاه کردم که موهای سرش تو این چند ساله سفید شده بود و شکسته و پیر شده بود . فتانه همچنان جیغ جیغ میکرد
که وحید رفت سمت ماشینش و گفت زمانی که گفتم این بچه رو بنداز ننداختی الآنم باید خودت بزرگش کنی ، فکر نکن با به دنیا اومدنش قراره دوباره برگردی به
زندگیم فتانه یهو مثل دیوونه ها خودشو انداخت جلوی ماشین در حال حرکت وحید و صورتش پر از خون شد و پرت شد کف زمین . وحید از ماشین پیاده شد و مات و مبهوت به فتانه ای که صورتش خونی بود و نشسته بود به کنار نگاه کرد .
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_بیستم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
زنگ زد اورژانس اومد و چند روز بعد فهمیدم بچه هیچیش نشده . بعد اون روز وحید گهگاهی میومد به بچه ها سر میزد و براشون هر سری اسباب بازی
می خرید . چند ماهی که رد شد از سر کنجکاوی پرسیدم بچه فتانه به دنیا اومده ؟ وحید گفت کدوم بچه ؟ وقتی فهمید چیزی از من بهش نمیرسه
بچه پنج ماهه رو کورتاژ کرد وحید با التماس گفت بهار بیا برگرد سر زندگیت ، بی آبرو شدم ، خاز شدم بدبخت شدم ولی تو رو خدا برگرد من تو و زندگیمو دوست
دارم . وحید حرف میزد و من یاد اون فیلم میفتادم . گفتم اگر می فهمیدم خی. ... کردی
شاید به زندگی برمیگشتم ولی وقتی فیلمتو دیدم دیگه هیچوقت به اون زندگی برنمیگردم روزای زندگیم پشت هم گذشت تا این که بچه ها هفت ساله شدن و وحید هرروز و هرشب التماس میکرد برای برگشتن من . یه روز که دو قلو ها از مدرسه برگشتن يكيشون تو چرا نگفتی ما مامان بابامون طلاق گرفتن ؟ دوستم بهم گفته ما ادب نداریم و نباید کسی
باهامون دوست باشه . از این حرف دخترام اونقدر گریه کردم که حالم بد شده بود ، حس میکردم دوباره افسردگی داره میاد سراغم . وحید که ماجرا رو فهمید گفت برگرد خونه دوباره ازدواج کنیم اما فقط همخونه باشیم به خاطر بچه ها ، اولش قبول نکردم ولی....
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_آخر
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
اونقدر
رفت و اومد و با خانوادم صحبت کرد که راضی شدن . گفت تمام وسایل خونه رو عوض میکنم ، اصلا خونه رو هم عوض میکنم و من
تو اتاق جدا می خوابم اوایل هم خونه شدن با وحید خیلی برام سخت بود ، یاد گذشته ها دیوونم میکرد . گهگاهی دلم میخواست
از اون خونه فرار کنم . هرروز با دست پر میومد خونه یه روز گل به روز شیرینی یه روز کادو و لباس و من نسبت بهش سرد شده بودم. تا این که چند ماه پیش روز تولدم بهم گفت بیا دوباره زندگی کنیم . من
ازش فرصت خواستم ولی هنوزم نسبت بهش شکاکم ، وحید سر به راه شده و آروم، انگار زندگی عوضش کرده . اون پسر جوون خوشتیپ تو این چند ساله تمام موهاش سفید شده . همیشه گوشیش تو
خونس و هیچ رفتار مشکوکی نداره
الان که داستان زندگیمو میخونید ازتون یه خواهش و یه راهنمایی می خوام . خواهش
میکنم از روابط زوجی هیچکس پیش شوهرتون حرفی نزنید . خواهش میکنم کسی
رو وارد حریم خصوصیتون نکنید و ازتون راهنمایی می خوام که دوباره به وحید اعتماد کنم ؟ مشاوره گفته وحید عوض شده و خوبه که دوباره زندگی کنم . ازتون میخوام برای ادامه زندگیم دعا کنید . سختی ها و نامردی هایی که من کشیدم خدا نصیب کسی نکنه...
پایان.... 🌹🍃
لطفا راهنمایی و نظراتتون رو برای بهار جان ارسال کنید...ایشون در کانال حضور دارن... 🌹آیدی مدیر کانال
@setareh_ostadi
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد