#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
دومین جلسه ی مشاوره که تموم شد مشاور به رسول گفت: راستش چیزی که من از شما دوتا ،فهمیدم شما دو نفر زیاد باهم اختلاف ندارید دلیل اصلی اختلافات شما مادرتون هست... رسول سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. مشاور گفت اینجا جای سکوت نیست آقا رسول ... باید حرف بزنی... تا من بتونم مشکلتون رو حل کنم..... رسول گفت : نمیدونم چی بگم... من موندم بین مامانم و زنم...
رسول به مشاور: گفت نمیدونم چی بگم... من موندم بین مامانم و زنم... پشت مامانم باشم زنم ناراحت میشه... پشت زنم باشم مامانم آه و نفرین میکنه... والا خودمم موندم چکار کنم.... مشاور به رسول گفت : نگه داشتن احترام مادر واجبه درست..... گوش کردن به حرفهای مادر خوبه درست...... ولی تا جایی که به زندگی شخصی شما آسیبی نزنه..... دخالت های بیش ازحد مادرتون حتی توی کوچکترین مسائل زندگی شما داره زندگیتون رو از هم میپاشونه.....
اون روز به توصیه ی مشاور قرار شد که رسول دیگه اجازه نده کسی توی زندگی شون دخالت کنه... مشاور به پریناز گفت: حیفه زندگی تون بخاطر یه دخالتهای اطرافیان بهم بخوره برو سر زندگیت دخترم و سعی کن زیاد به حرف کسی اهمیت ندی.... اگر هم کسی بهت حرفی زد فقط گوش کن نه جواب بده نه اجازه بده روت تاثیر منفی بذاره...... اینبار هم مشاور پریناز رو فرستاد سر خونه و زندگیش با برگشتن پریناز رابطه ی مسلم و فرناز هم کمی بهتر شد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_هشتاد
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
از طرفی کلانتری محل گفته بود که میتونید شکایت کنید ولی چون مامان در جریان کاراش نبود گفت:ولش کنیم بهتره چون پولی نداریم که بابت شکایت و غیره خرج کنیم……
و اینجوری شد که هیچ وقت و هیچ کسی از وجود مجتبی خبردار نشد…..
چند روزی گذشت و روحیه ی مامان و مریم کمی بهتر شد اما من همچنان خودخوری میکردم و دنبال راه چاره بودم……
چند بار از طرف مدرسه ،،خونه ی همسایه زنگ زدند تا علت غیبتمو بدونند اما چون تصمیم داشتم دیگه مدرسه نرم و هیچ وقت مجتبی و دوستاشو نبینم به مامان اصرار کردم که اجازه بده امسال رو کلا مدرسه نرم…..
مامان با تعجب گفت:دختر بخاطر دو ماه یکسال رو نسوزون…..
ولی هر چی از مامان اصرار شد از من انکار بود تا بالاخره موفق شدم خونه نشین شدم….آخه میترسیدم با رفتنم به مدرسه از طریق راحله دوباره رابطه ام با مجتبی اوکی بشه……روحیه ام خراب بود ولی تمام سعی امو میکردم که خودمو سرحال نشون بدم…
تا اینکه یه روز صبح وقتی که از خواب بیدار شدم احساس کردم حالت تهوع دارم اما خودمو سرگرم کردم تا فراموش کنم ولی موقع ناهار که مامان قیمه پخته بود (بهمن ناهار خونه ی ما بود)از حالت تهوع نتونستم اون قیمه رو بخورم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هشتاد
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
یکماه بعداز مرخص شدنم با مشورت عمو و به توصیه ی وکیل گوشیمو روشن کردم تا اگه نوید تماس گرفت باهاش با مسالمت و دوستی حرف بزنم تا شاید بتونیم بصورت توافقی از هم جدا بشیم………تا گوشیمو روشن کردم چندین پیام تهدید امیز ازش اومد انگار احضاریه بدستش رسیده بود و داشت دست و پا میزد….خلاصه خیلی پیام داد و زنگ زد و وقتی متوجه شد من اون پاییز سابق نیستم که زود گریه کنم و تسلیم بشم گفت:اون شب که آزیتا اومده بود خونمون و به تو قرص داد رو که یادته؟؟؟ازت فیلم دارم اگه برنگردی خونه اون فیلم رو پخش میکنم،،،…اولش ترسیدم و گوشی رو قطع کردم ولی بعد که با وکیل صحبت کردم بهم یاد داد که چی بگم و چطوری حرف بزنم اروم شدم……وقتی نوید دوباره تماس گرفت و تهدید کرد زود گفتم:اون فیلم به ضرر خودته….چون اگه به قانون کشیده بشه ،آزیتا هست و میتونه اعتراف کنه…… پس به ضرر خودت هم هست و پات گیره……..نوید ول کن نبود و مدام زنگ میزد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
بعداز اینکه سارا به آرامش رسید حس میکردم که مجید بیشتر از قبل به من سرمیزد و هر بار که تنها بودم به ظلمی که در حقم کرده بود اعتراف میکرد و ازم حلالیت میطلبید…..از دعواهای مادرجون و نیره تعریف میکرد……یه بار مجید با اعصاب داغون اومد و گفت: وای از دست این نیره….. کار به جایی رسیده که مادرجون رو کتک میزنه…..با تعجب گفتم:کی؟؟؟من اصلا متوجه نشدم……گفت:من سرکار بودم که خواهرام زنگ زدند و برام تعریف کردند البته بعد از اینکه خبر به گوش خواهرام رسید اونا اومدند و تلافیشو سر نیره در اوردند و قیامت و آبروریزی شد……..گفتم:اما من اصلا سرو صدایی نشنیدم……گفت:آخه دعوا شب بود…زمانی که تو دارو میخوری و میخوابی…..با این حرفش یه کم ناراحت شدم و حس کردم بیماریمو به رخم میکشه اما مجید ادامه داد:گاهی وقتها بهتره که ادم خواب باشه و خیلی از بی احترامیهارو نبینه……گفتم:درسته….اما من دوست دارم همیشه هوشیار باشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_هشتاد
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
دو سال بعد خدا بهم یه پسر داد،با بدنیا اومدن پسرم امید به زندگی برام بیشتر شد و تلاشمو بیشتر کردم…نجف مرد خیلی خوبی بود ولی گاهی که بحثمون میشد منت روی سرم میزاشت و دختر نبودنمو برام یادآوری میکرد…سالها گذشت و بچه های نجف ازدواج کردند و سر و سامون گرفتند و رفتند.پسر من هم وارد دانشگاه شد….تازه داشتم به ارامش میرسیدم که خبر اوردند بنده خدا نجف از تراکتور پرت و ضربه مغزی شده و فوت کرده…بعداز فوت نجف خواستم برگردم تهران پیش بابا و اعظم که پیر شده بودند، اما بخاطر مادر نجف نتونستم آخه اونم پیر و از کار افتاده بود و کسی رو نداشت تا ازش مراقبت کنه…مادر نجف یک سال دوام نیاورد و یه شب توی خواب فوت کرد….هنوز توی شوک از دست دادن نجف و مادرش بودم که یه روز خواهرم باهام تماس گرفت و گفت:شیرین اگه میتونی یه چند روز بیا تهران و از بابا مراقبت کن چون حالش خوب نیست….گفتم:چند روز چیه؟من کلا زندگیمو جمع میکنم و میام اونجا تا آخر عمرم نوکری بابا رو میکنم ،من که دیگه اینجا کسی روندارم،….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_هشتاد
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
من درحق حلمابدکرده بودم میدونستم گناهم نا بخشیدنیه اماازخوشبختیش خوشحال بودم..دوسال گذشت تواین مدت اوضاع بازارخراب شدامین کلی چک برگشتی داشت مجبورشدیم برای جبران ضررش یکی ازفروشگاه هاروجمع کنیم ماشین روبفروشیم اماروزبه روزشرایط کاریش بدترمیشدبدهکاریه سنگینی بالااورده بودیم وبه اجبارخونمون روهم فروختیم
گاهی فکرمیکردم اذین که رفت برکت زندگیمون هم باخودش بردومن امین باوجودش فقط یکسال طعم خوشبختی روچشیدیم..امین طاقت ورشکستی ونداری رونداشت شایددرطول روزدوپاکت سیگارمیکشید هرچقدرهم من باهاش صحبت میکردم فایده نداشت تایه شب امدخونه گفت ازغروب قفسه سینم دردمیکنه...گفتم پاشوبریم دکتراماقبول نکردگفت یه کم استراحت کنم بهترمیشم شامش روخوردرفت خوابیدخیلی نگرانش بودم هرچنددقیقه یکبارمیرفت بهش سرمیزدم تاخودصبح نتونستم بخوابم مراقب امین بودم میدونستم مشکلات کاریش زیاده وازنظرجسمی روحی داغونه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
یه روزعصرکه تازه امده بودم خونه مامانم زنگزدکلی حرف زدم..اما یکساعت بعدش دوباره گوشیم زنگ خوردشماره ای مامانم بودتاوصل کردم گفتم جانم اما کسی جواب ندادقطع کرد..گفتم لابدمامانم دستش خورده زنگ زده وخبرنداشتم افسانه توسط دخترخاله ام موضوع روفهمیده برای اینکه مطمئن بشه باگوشی مامانم بهم زنگ زده تازه شروع بدبختیهامه...اون روزنمیدونستم کسی که بهم زنگزده مامانم نیست بخاطرهمین پیگیرم نشدم..اخرشب داشتم بچه هارومیخوابندم که برام پیام امدمامانم بودنوشته بودامشب افسانه همه چی روفهمیدومنم واقعیت روبهش گفتم..خیلی ناراحت شدباقهررفت خونش اگربهت پیام یازنگ زدجواب نده و در اخر پیامش شب بخیرگفته بودشماره ی افسانه روبرام فرستاده بود..باپیام مامانم خیلی بهم ریختم جرات پیام دادنم نداشتم چون میدونستم وقتی شب بخیرمیگه بابام هست نمیتونه پیام بده..اون شب تاصبح چشم روهم نذاشتم فکرم مشغول بوددعامیکردم زودترهواروشن بشه بابام بره که بتونم بامامانم صحبت کنم بفهمم افسانه چیاگفته..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
مامان بزرگ که روحیه گرفته بود گفت:برم برای فردا از کمد یه دست لباس در بیارم…خندیدم و گفتم:باشه..انشالله همیشه به گردش…موقع خواب پیام داخل تلگرام یه پست فرستاد و بعدش مشغول چت شدیم…راستش در طول چت پیام،چند بار سوال کرد که برای اون پیشنهاد هنوز فکری نکردی(دیدار حضوری)..با این حال که میدونستم مامان بزرگ فردا خونه نیست گفتم:نه..حالا هر وقت موقعیتش پیش اومد خبر میکنم…تمام سعیم این بود که این قرار رو کلا فراموش کنه اما پیام محکم و قاطع همش تاکید میکرد که زودتر این قرار رو ردیف کنم…خلاصه شب خوابیدیم و صبح بعد از صبحونه یه اسنپ گرفتم و با مامان بزرگ بسمت خونه ی زن دایی اینا رفتیم..زن دایی وقتی دید منم هستم خیلی تعارف کرد که حتما برم داخل و بمونم ولی چون غذا روی اجاق گاز گذاشته بودم مجبور شدم برگردم که ای کاش برنمیگشتم..بین مسیر برگشت ،پیام زنگ زد..از اونجایی که داخل ماشین بودم و راحت میتونستم صحبت کنم تماس رو برقرار کردم و گفتم:جانم پیام…!!!
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_هشتاد
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
دکتر برام دارو نوشت و باز تنها کسی که پیشم موند و پا به پام سختی و عذاب کشید مهربان بود..به هیچ کسی حرفی نزد و به تنهایی تمام کارامو به دوش کشید…دوماه بعد کامل خوب شدم و رفتم مغازه…اون روز مهربان بهم زنگ زد و گفت:بسلامتی خوب خوب شدی درسته؟؟گفتم:از اولش هم خوب تر عشقم..توی عروسی جبران میکنم خانمم..مهربان خیلی جدی و محکم گفت:فقط منتظرم یک بار دیگه پات بلرزه….به جون خودت قسم قید عشق و عاشقی و همه چی رو میزنم و برای همیشه میرم…مهربان خط ونشونشو کشید و قطع کرد.شش ماه بعدش قرار بود عروسی بگیریم…مهربان میخواست کم کم جهیزیه اشو بیاره برای همین ازم خواست برای وسایل خونمو جا پیدا کنم تا اون جهیزیه اشو بیار…..البته بیشتر تلاشش برای این بود که کلا وسایل خونه عوض بشه تا من یاد گذشته و مواد و مصرف نیفتم…من که حسابی چسبیده بودم به مغازه و کار و پول در اوردن تا زندگی خوبی رو شروع کنیم…این دفعه میخواستم خودمو به مهربان ثابت کنم که من درست شدم…...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
این خانم هم چند روزی بیهوش بودوقتی به هوش امدفهمیدپسرش روازدست داده افسرده شدوالانم به اصرارخاله اش داره کارهای درمانش انجام میده..واون شبی که من بستری بودم اون مریض تصادفی سودا وپسرش بودن..جلسات فیزیوتراپی من تموم شددیگه سوداروندیدم امایه لحظه ام فکرش ازسرم بیرون نمیرفت واخرسرطاقت نیاوردم رفتم به ادرسی که ازش داشتم اماجرات زنگزدن نداشتم شایدباورتون نشه چندروزی تادرخونش میرفتم چنددقیقه ای وایمیستادم وبرمیگشتم تایه روزوقتی جلوی خونش بودم خاله اش رودیدم به خودم دل جرات دادم رفتم جلوتامن رودیدشناخت نمیدونم شایدم سودابراش ازمن گفته بودکه خیلی گرم باهام برخوردکرداز سوداپرسیدم گفت حال جسمیش خوبه مشکلی نداره امابامرگ پسرش کنارنیومده انگیزه اش روازدست داده وتمام مدت منتظر مردنه...ازخاله ی سوداخواستم اجازه بده برم دیدنش گفت میترسم سوداازدستم ناراحت بشه ازعلاقه ام براش گفتم قانعش کردم وباهم رفتیم بالا..جلوی دراپارتمان که رسیدیم خاله ی سودا گفت: چنددقیقه منتظربمونید...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خاله علیرضا گفت بخاطر من ازبلاکی درش بیارجوابش رونده فقط بذارحرفاش روبزنه..دیدم زشته بی احترامی کنم گفتم باشه تاازبلاکی درش اوردم شروع کردپیام دادن عذرخواهی کردن میگفت غلط کردم..دقیقاسه روتمام پیام دادمن فقط میخوندم جوابش رونمیدادم..چندنفر رو واسطه کردکه من ببخشمش..دراخرگفتم...به شرطی قبول کردم علی برگرده که حق طلاق بهم بده..قرار شدبریم خونه ی خاله علیرضاباهم صحبت کنیم..این مدت تمام زحمات ماگردن خاله اش بودیه جورای ازشون خجالت میکشیدم خلاصه بعدازکلی صحبت کردن من ازعلیرضاتعهدگرفتم درصورتی که بازخیانت کنه بایدحق طلاق بهم بده ولی محضریش نکردیم..بعدازتمام این ماجراهامادوباره برگشتیم سرزندگیمون ولی من دیگه اون آدم سابق نبودم افسرده شدم..دوباره کارم به دکتروقرص کشیدبود7ماه زمان بردتاتونستم بااین موضوع کناربیام واقعاسهم من اززندگی این همه عذاب نبود..علیرضابرای اینکه حال وهوام عوض بشه جورکردرفتیم شمال سفرخوبی بودولی من قلبم شکسته بودبه این راحتی هاخوب نمیشدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هشتاد
اسمم رعناست ازاستان همدان
به دستورعمه من برای کمک کردن به خانواده رویاباهاش رفتم.. برای شام میخواستن قیمه درست کنن..ومن بازنهای دیگه توحیاط داشتم سیب زمینی پوست میگرفتم وهواسوزبدی داشت..موقع خوردکردن سیب زمینی من دستم روبردیم سریع رفتم پای شیراب که خون دستم روبشورم..شلنگ اب دست یه پسرقدبلندبود..که تیپ مشکی زده بود و موهای جلوسرشم یه کم ریخته بود..داشت برنج میشست..تاخون دست من رودیدگفت چی شده،گفتم ببخشیدشلنگ اب رومیدیدمن دستم روبشورم..سریع شلنگ روداددستم..منم مشغول شستن خون دستم شدم..متوجه نگاهای سنگینش روخودم میشدم..پسره گفت میخوادبرم چسب بیارم..اروم گفتم نه مرسی..همش فکرمیکردم الان عمه سرمیرسه وحالم روجامیاره..ازترسم سریع شلنگ اب روبهش دادم برگشتم پیش خانمها..بادستمال کاغذی دستم روبستم تاخونش بندامد ودوباره مشغول کمک شدن شدم..ولی اون پسره که فهمیدم اسمش سعیدچشم ازم برنمیداشت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هشتاد
اسمم مونسه دختری از ایران
پروانه مثل وحشی هاپریدوسط گفت بایدهمین الان بره وگرنه من میرم..دستم روازدست احمدکشیدم بیرون بدون هیچ حرفی بااون سروضع بهم ریخته وصورتی که پرازچنگهای پروانه بودازخونه زدم بیرون...وسط کوچه متوجه شدم حتی کفش هم نپوشیدم..صدای داد و بیداد احمد وکتک خوردن پروانه به گوشم میرسید ولی اگرپروانه روهم میکشت برام مهم نبود...داغی که پروانه به دلم گذاشته بود انقدرسنگین بود که باهیچی التیام پیدا نمیکرد...میدونستم عشقم روبرای همیشه ازدست دادم مثل دیونه هاتوکوچه راه میرفتم هدف مشخصی نداشتم که یهویکی من روکشیدسمت خودش سرم روگرفت توبغلش میگفت مونس ببخش نتونستم درحقت برادری کنم...توان مقاومت هم نداشتم احمدمن روسوارماشینش کرد...اون زمان یه ژیان داشت وراه افتاد سمت کرج انقدرشوک بهم وارد شده بودکه احمدمیگفت مونس ترو خدا گریه کن بذارسبک بشی سکته میکنی...تنهاحرفی که میزدم دادن ادرس به احمد بود در حد چند جمله....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هشتاد
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
اون شب انقدرحالم بدبودکه دوستداشتم برم سرخاک نجمه گریه کنم بگم چرارفتی منواینجوری تودوراهی زندگی گذاشتی
وقتی رسیدم خونه تازه نگاه گوشیم کردم شاید۳۰تاپیام ازامیدداشتم که نوشته بودبامن تماس بگیرکارت دارم واجبه..ولی من گوشیم روچک نکرده بودم..گفتم لابد میخواد باز راجع به تولد و رفت امدم سین جین کنه..بیخیالش شدم دوتامسکن خورم خوابیدم..صبح بازنگ ایفون بیدارشدم..ترسیدم امیدباشه در رو باز نکردم..ولی ازپنجره وقتی نگاه کردم دیدم مادرامید..نگران شدم نکنه برای بچه هااتفاقی افتاده باشه سریع در رو باز کردم...جلوی دراپارتمان منتظرموندم..تاامدبهش سلام کردم ولی جوابم روندادباکفش واردخونه شد همه جاروگشت..ازرفتارش تعجب کردم گفتم چیزی شده بچه ها خوبن گفت ببین عفریته پاتواززندگی پسرمن بکش بیرون فکرنکن من خرم وچیزی حالیم نیست..بانقشه امدی لونه کردی کنارخونه ی ماکه مخ امیدروبزنی..تواگرخوب بودی که طلاقت نمیدادن...اگربلدبودی مادری کنی مراقب بچه ی خودت بودی که نمیره...همین الان زنگ بزن به امیدبگودست بچه هاروبگیره برگرده خونه وگرنه هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هشتاد
سلام اسمم لیلاست...
وسایلای ضروریمو جمع کردم و بردم گذاشتم تو ماشین و برگشتم بالا،یه نگاهی به خونه انداختم و با حسرت به جای جای خونه نگاه کردم و چند قطره اشک ریختم و چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم سمت ماشین که یهو یادم اومد یادداشتی برای آرمین نذاشتم.. باز برگشتم بالا و یه یادداشت با این مضمون نوشتم: من هیچوقت نبخشیدمت فقط خواستم نابود شدن زندگیتو به چشمم ببینم خداحافظ. راهی خونه خودم شدم، تا دیر وقت مشغول چیدن کتابام تو قفسه شدم.
از نظر امنیت یکم کمتر از خونه آرمین امنیت داشت ولی من دیگه دختر ترسو گذشته نبودم و حسابی تجربه دیده بودم و شب ها زیادی تنها خوابیده بودم..میدونستم از فردا همه پی من میگردن، واسه همین گوشیمو خاموش کردم و میخواستم چند مدت فقط درس بخونم و فکرمو به هیچی مشغول نکنم...هر روز میرفتم موسسه و وقتایی که کلاسمون تموم میشد هم با بچه ها مینشستیم تمرین حل میکردیم و هرجا مشکل داشتیم استادها کمکمون میکردن حتی استاد صالحی دلسوزانه و بی چشم داشت تو تایم اضافه باهامون کار میکرد و اصلا به روی خودش نمیاورد که یه زمانی چه پیشنهادی به من داده. دو هفته ای از شبی که از خونه آرمین رفته بودم میگذشت، تصمیم گرفتم گوشیمو روشن کنم میدونستم که مامان تا الان خیلی نگرانم شده...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد