#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد_دو
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
حامد دو جا کار میکرد و اوضاع مالی خیلی خوبی داشت.... بخاطر همین بهم گفت : میخوام بهترین عروسی دنیا رو برات بگیرم... طوری که همهی دخترای فامیل حسودیشون بشه.... و همین هم شد... یک ماه بعد از تموم شدن امتحانات ترم آخرم حامد یه عروسی عالی برام گرفت..... تو عروسی مون مامانم جلوی همه سوئیچ یه سمند صفر رو به حامد هدیه داد... فامیلهای حامد برام کلی طلا هدیه آورده بودن.... و همون طور که حامد گفته بود عروسی من شد بهترین عروسی فامیل..... هیچ کم و کسری نبود.... من و حامد اوایل تابستون هزار و سیصد و نود و دو در حالی که من بیست و چهار سالم بود و حامد بیست و شش سالش رفتیم سر زندگی خودمون..... بابای حامد یه خونه داشت اون سر شهرکه دست مستاجر بود... از یک ماه قبل عروسی ،ما مستاجر خونه رو خالی کرده بود و بعد از نقاشی و تمیزکاری جهازم رو بردیم و چیدیم تو خونه و زندگی مشترک من و حامد تو اون خونه شروع شد... خونه به اسم حامد نبود.... مال باباش بود. فقط داده بودن ما بشینیم.... همه چیز خوب پیش میرفت... از زندگیم راضی بودم خدارو شكر..... بخاطر شغل حامد که یه وقتایی شیفت شب بود مجبور بودم بعضی شبا برم خونه ی مامانم اینا...از وقتی زندگی رسول و مسلم به خاطر دخالتهای مادرم به جاهای بد کشیده شده بود بابام بازم از مادرم ناراحت بود و باهاش حرف نمیزد.... همش نگران بودم نکنه بابام دوباره بذاره بره.....
یک سال و چهار ماه از عروسی مون گذشت... من دیگه هیچ وقت مورد مشکوکی از حامد ندیده بودم سخت کار میکرد.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_هشتاد_دو
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
اون لحظه همش حرفهای مجتبی توی ذهنم مثل پتک به سرم فرود میومد که میگفت:اول و آخر ما زن و شوهریم….
اما چی فکر میکردم و چی شد..؟؟؟
مریم خیلی خوشحال بود و راضی و از همون لحظه اقابهمن اقابهمن از دهنش نمیفتاد….
برای مریم خوشحال بودم که به کسی که عاشقش بود رسیده و برای خودم ناراحت که توی همه ی زندگیم کسی منو نخواسته بود…..تمام روز عقد حالت تهوع و بی حالی ولم نکرد….دیگه کاملا از چهره ام مشخص بود که حالم خوب نیست و حتی خواهر بهمن گفت:ملیحه خانم حالتون خوبه؟؟؟
گفتم:بله….چطور مگه؟؟؟
گفت:آخه رنگ و رویتون خیلی پریده…..
الکی گفتم:شاید قندم افتاده،،آخه از صبح چیزی نخوردم…..
بعداز عقد که رفتیم خونه ،، شب مامان هم متوجه ی حال بدم شد و گفت:ملیحه مامان!!حالت خوبه؟؟؟چرا چشمهات گود افتاده؟؟؟؟
گفتم:خوبم مامان ،،،شاید از صبح چیزی نخوردم بخاطر همونه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هشتاد_دو
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
نمیدونستم به درخواست نوید چی بگم برای همین جوابی ننوشتم…..دوباره پیام اومد که نوشته بود:باور کن کاری ندارم و نمیخواهم بترسونمت….یه کار مهمی دارم باید باهات حرف بزنم…..با مشورت عمو و وکیل محل قرار رو خودم انتخاب کردم و عمو هم همراه اومد تا دورادور مراقبم باشه…..وقتی وارد کافه ی مورد نظر شدم دنبال میز خالی میگشتم که نوید رو دیدم…..نوید با دیدنم بلند شد و دستی بهم تکون داد……رفتم سر میز و نشستم…نوید بعد از سفارش قهوه و کیک دستشو گذاشت زیر چونه اش و زل زد به من و کلی به خاطر کاراش عذرخواهی کرد وگفت:خواستم ببینمت و ازت بخواهم یه فرصت دیگه بهم بده…..تصمیم گرفتم زیر نظر هر دکتری که تو بگی خودمو درمون کنم و زندگی ارومی داشته باشم البته اگه تو کمکم کنی و کنارم باشی….سرمو انداختم پایین و محکم و قاطع گفتم:نه….من نمیتونم…..نوید گفت:پاییز…!!!میدونی چرا من مریض شدم….؟؟؟میدونی چرا یه روانی شدم و حاضر نیستم با خانمها رابطه بگیرم حتی همسرم؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
ساکت همسایه رونگاهش کردم که همسایه دیگه گفت:راست میگه….تو که شوهرتو دو دستی تقدیم اون خانمه کردی چرا ازش جدا نمیشی؟؟؟؟جوابشونو ندادم و حرف رو عوض کردم اما ته دلم به خودم گفتم:طلاق بگیرم کجا برم؟؟؟طلاق بگیرم که مادرجون صاحب این خونه و بچه هام بشه و مثل مجید بارشون بیاره؟؟؟خودم بودم که تونستم سارای عزیزمو نجات بدم اگه نبودم معلوم نبود چه اتفاقی براش میفتاد؟؟؟؟طلاق بگیرم و برم چشم تو چشم عمو فرشاد بشم و زنعمو هم کلی حرف بارم کنه؟؟؟؟
اصلا طلاق بگیرم از کجا درامد داشته باشم؟؟؟؟؟مخصوصا که بیمارم و توانایی کار توی اجتماع رو ندارم…….طلاق بگیرم که بهانه ی سوء استفاده برای محمود و امثال اون بشم؟؟؟؟امیر و سارا به من نیاز داشتند و من به اونا…..پس موندم و با مشکلات ساختم…..آپارتمانی که زمان تولد بچه ها ثبت نام کرده بودیم و قسمتی از درامد مجید به اونجا هزینه میشد رو بهمون تحویل دادند و در کمال تعجب مجید بنام من کرد……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_هشتاد_دو
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
اخرای شهریوربودکه یه روزصبح مامانم زنگزدگفت خاله ات ناهارخونه ماست توام بیاهمیشه اژانس میگرفتم امااون روزباتاکسی رفتم دوتاچهارراه روکه ردکردم راننده تاکسی نگهداشت مسافرسوارکنه من بیخیال بیرون نگاه میکردم که یه خانم بادوتابچه سوارشدن کنارم نشستن ازاونجای که خودم بچه نداشتم هربچه ای رومیدیدم مجذوبش میشدم برگشتم به بچه هانگاه کنم که باحلماچشم توچشم شدم هردوتامون ازدیدن هم تعجب کردیم چشمامون گردشده بود..یدفعه تمام بدنم شروع کردبه لرزیدن نمیتونستم هیچ حرفی بزنم فقط نگاهش کردم حلمابچه هاش که دوقلوبودن روچسبوندبه خودش، روش رو ازم گرفت..نگم براتون ازحال بدم البته بهش حق میدادم هرچندمیدونستم زندگی خوبی داره اماهیچ ادمی نمیتونه گذشته اش روفراموش کنه..من وحلماهردوتامون سرخیابون ازماشین پیاده شدیم حلمادست بچه هاروگرفت بافاصله ازمن راه افتاد..وقتی رسیدم خونه ی مادرم اصلاحالم خوب نبودمامانم حال روزم روکه دیدگفت:
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد_دو
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
افسانه مادرم یک هفته پیشم موندن و تو این مدت حرفی ازگذشته نزدیم فقط افسانه چندبارازنیماپرسیدکه گفتم ازش خبر ندارم گفت اون عاشقت بوداگرازدواج نکرده باشه مطمئنم بازم میخوادت،منم به مسخره بچه هارونشون میدادم میگفتم اره بااین دوتابچه حتماقبولم میکنه وتوحرفهام ادرس مغازه ی نیماروازم گرفت..موقع رفتن مامانم گفت حالاکه افسانه بخشیدت باباتم میبخشت من باهاش حرف میزنم انشالله که بازم دورهم جمع میشیم..ازاینکه همه چی داشت به خوبی خوشی تموم میشدخیلی خوشحال بودم خداروشکرمیکردم..اماسه روزبعدازرفتن مامانم وافسانه زنگزدن یه شماره ای بهم شروع شدتاجواب میدادم قطع میکرد.چندباری بهش زنگزدم شایدبفهمم کیه اماردتماس میزد..گذشت یه شب همون شماره پیام دادگفت خوبی عشقم..نوشتم شما؟درجوابم گفت ای بی معرفت چطورعاشقت روفراموش کردی
شک نیماروکردم امابازم گفتم نکنه اشتباه گرفته...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_دو
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
از ترس اینکه نخواهد بیاد خونمون ،گفتم:تنهایی رفته بودم دکتر..مامان بزرگ خونه است…پیام عصبی گفت:کمتر دروغ بگو سحر..تو که میگفتی مادربزرگت اصلا نمیتونه تنها بمونه…زود گفتم:تنها نیست….خاله پیششه تا من برگردم…پیام گفت:باشه..وقتی رسیدی برام یه لوکیشن دیگه بفرست تا مطمئن بشم که خونه ایی..باشه؟نفس راحتی کشیدم و گفتم باشه غافل از اینکه با این کلک داشت آدرس خونه رو ازم میگرفت…از اسنپ تا پیاده شدم باهاش تصویری تماس گرفتم و گفتم:رسیدم..ببین اینم در حیاط..گفت:من از کجا بدونم در حیاط خونه ی مامان بزرگته؟لوکیشن بفرست…گفتم:با اون متوجه میشی؟گفت:اره..اگه موقعیت همیشگی باشه متوجه میشم که خونه ایی…نادونی کردم و فرستادم چون فکر نمیکردم قصد بدی داشته باشه..همیشه ی خدا مودب و با کلاس و مهربون بود.تماس رو قطع کردم و رفتم داخل خونه و مشغول سرکشی به غذا شدم..حدودا ۴۵دقیقه بعد زنگ خونه زده شد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_هشتاد_دو
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
بعداز چهلم بابا ،،وکیلش وصیت نامه اش برام خوند و گفت:مرحوم پدرتون چند سال قبل اموالشو تفکیک کرده بود و طبق این وصیت ارثیه ی هر کدوم از شماها مشخص شده…با رسیدن ارثیه ی بابا یه شبه تبدیل به مرد خیلی خیلی پولدار شدم..هممون خوشحال بودیم چون ارثیه ی خیلی خوبی برامون به جا گذاشته بود…سهم من دو تا خونه و دو تا مغازه و یه ویلا و مقدار قابل توجهی پول نقد توی بانک بود.هر چند از این وصیت راضی نبودم چون به خواهرا و برادرام بیشتر از من رسیده بود و شاید دلیلش هم خوشگذرونی و اعتیادم بوده و بابا ترسیده بود اموالمو توی همین خوشگذرونیها از دست بدم…مامان اون شب هم دست از کنایه و تحقیر مهربان برنداشت و گفت:حیف این همه اموال که خانمش یه گدا و گدازده باشه…مطمئن باش مهربان چشم و دلش از پول سیر نمیشه چون از بچگی بی پول بوده و قطعا اموالتو نابود میکنه…نمیدونم چرا مامان با حرفاش دلمو نسبت به مهربان بدبین میکرد.؟اون شب برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:ولش کن مامان..راستی چرا داماد خاله برای مراسم بابا نیومده بود؟؟مامان گفت:ماشالله از بس چسبیدی به مهربان که از دورو برت خبر نداری..مخصوصا از نهال……….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
ازکارکردن سوداچهارماه میگذشت یه شب که شیفت بودم..یه شب که شیفت بودم یکی ازهمکارهام گفت عباس چنددقیقه ای میخوام باهات حرفبزنم گفتم جانم بگوگفت سوداخانم روشمامعرفی کردیدگفتم بله چطور؟؟گفت راستش روبخوای میخوام راجع بهش یه کم پرس وجوکنم..ازحرفش حسابی جاخوردم گفتم برای چی؟گفت حقیقتش ازش خوشم امده میخوام برم خواستگاریش..باحرفش یه حال بدی بهم دست دادکه دوستداشتم بزنم توگوشش ناخوداگاه تن صدام یه کم بالارفت بایه لحن بدی گفتم اینجامحیط کارجای عشق عاشقی نیست
رضابنده خداکه ازبرخوردم ناراحت شده بودگفت عباس جان من که نمیخوام خلاف شرع کنم میخوام برم خواستگاریش توچراناراحت میشی اصلاولش کن فرداباخودش صحبت میکنم..
داشتم منفجرمیشدم خدامیدونه اون شب روچه جوری به صبح رسوندم..نزدیک ساعت۷به سوداپیام دادم امروزنمیخوادبیای سرکار..چون خودم نبودم نمیخواستم بارضاهم تنهاباشه!(رضا اون شب جای یکی ازبچه هاوایستاده بودفرداهم روزکاریه خودش بود)انقدرخسته عصبی بودم که قبل ساعت۸ازداروخونه زدم بیرون...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد_دو
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
رفتم تواتاق یادم افتادیه طرح بایدروقالی بزن نشستم پای دارقالی که طرح روبزنم تایادم نرفته همون موقع علیرضا امد دید مادرش داره جارومیکشه من پای دارقالی هستم ناراحت شدبه مامانش گفت بریم تامن به خودم بجنبم رفتن!!سرم روازپنجره دراوردم گفتم کجامن ناهاردرست کردم ولی جوابم روندادمنم گفتم چقدربیشعوری همین یه کلمه حرف من باعث شدعلیرضابیادبالاکارمون به بزن بزن بکشه..باضربه ای که علیرضابه دستم زدانگشتم ضربه خوردطوری که ازدردش اشکم درامد.مامانشم امدمن روهول دادخوردم به دیوارهرچی ازدهنش درامدبهم گفت زنگزدم به بابام گفتم ببایدکه علیرضا مادرش آبروبرام جلوی درهمسایه نذاشتن..بابام سه تاداداشام امدن دیدن سرصورت من زخمیه خواستن علیرضاروبزنن که مادرش جلوشون وایسادگفت بایداول من روبزنید..خلاصه بابام کلی باهاش حرفزدگفت حیف نیست الکی الکی داری زندگیت روخراب میکنی من مهسارومیبرم خونمون اماشب بیادنبالش..درد دستم امانم روبریده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هشتاد_دو
اسمم رعناست ازاستان همدان
گاهی متوجه نگاهای ادمهای که من رونمیشناختن میشدم که درگوشی ازبغل دستیه خودشون میپرسیدن این دخترکیه
یه جورای اگرغریبه واردجمعشون میشدمشخص بود.خیلی زودهمه فهمیدن من برادرزاده ی عمه افاق هستم..اون چندروزختم هم گذشت وزندگی به روال عادیه خودش برگشته بودو منم کلاسعید روفراموش کرده بودم..بیشتر اوقاتم رو با رویا میگذروندم..گذشت تانزدیک چهلم پدررویا شدوبازفامیلهای درجه یکشون امدن..مراسم سرخاک برگزارمیشدوبعدش خونه شام میدادن باعمه افاق رفتیم سرخاک،نمیدونم چرا ناخوداگاه چشم چرخوندم،شایدسعیدروببینم..وهمینجورکه نگاه میکردم عمه اروم زدبه پهلوم گفت سرت رو بنداز پایین دخترزشته،ازترس عمه سرم انداختم پایین بیخیال شدم..بعدازتموم شدن مراسم برای فاتحه رفتم نزدیک قبرپدررویا نشستم شروع کردم فاتحه خوندن که یکی روبه روم نشست دستش گذاشت روقبر،،سرم روکه بلندکردم دیدم سعید..سرش پایین بود.میدونستم تواون جمعیت اگرم بخوادنمیتونه نگاهم کنه..فاتحه روخوندم بلندشدم..همزمان بامن اونم ازسرمزاربلندشد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هشتاد_دو
اسمم مونسه دختری از ایران
احمد گفت زن من بدکینه خانوادش روبه دل گرفته وقتی مونس روباروی خوش پذیرفت،فکرمیکردم دوری وغربت دلش روبه رحم اورده ومیخواد درحق این دخترمادری کنه،چه میدونستم میخوادانتقام بگیره،احمدگفت به جان دوتابچه هام پروانه روزنده نمیذارم ازخونه ام بیرونش میکنم...لیلا گفت احمداقابرادری شمادرحق مونس به ماثابت شدقسمت میدم به جون همون دوتابچه ات کاری به پروانه نداشته باش خدای این دخترم بزرگه بروسرخونه زندگیت
شایدپروانه ام مقصرنیست اونم زخم خورده است خواسته اشتباه مادرش روباخواهرش تسویه کنه احمدرفت ولیلابادوا گلی زخمهای من روشست
من همچنان ساکت بودم حرف نمیزنم
عباس گفت ننه چراحرف نمیزنه،،لیلا یکدفعه سیلی محکمی زدتوگوشم بغضم ترکیدشروع کردم گریه کردن..مثل کسی که عزیزی ازدست داشته باشم شیون میکردم..لیلا هم پابه پای من گریه میکرد..چند روز حال روزخوبی نداشتم وهمش خواب بودم ونمیتونستم برم کارخونه..از عباس سراغ امین رومیگرفتم میگفت کارخونه نمیادکسی ازش خبرنداره..هرکسی هم سراغ تورومیگیره میگم مریضی نمیتونی بیای کارخونه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هشتاد_دو
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
کلافه شده بودم انگارباهام لج کرده بودبهش اس دادم امیدکجای بچه هاخوبن چراردتماس میزنی..بازم جواب نداد..دوبارپیام دادم جون نویدجواب بده نوشت شمابه تولدبازیت برس واجبترازبچه های خواهرت خانواده ات هستن خوش باشی..نوشتم ببین من ازتوکله خرترم کاری نکن بی خبرول کنم برم که هرچی دنبالم بگردی پیدام نکنی پس جواب بده نوشت شماغلط میکنی دوسه دقیقه بعدش خودش زنگ زد..خیلی توپش پربودمجبوربودم کوتاه بیام گفتم کجای بیاببینمت گفت ازخونه امدم بیرون دنبال جاهستم..میخوام مستقل بشم گفتم باشه بیاببینمت باهم حرف میزنیم قبول نمیکرد..خلاصه انقدرسریش شدم تااخرسرآدرس جای که بودروبهم دادسمت لواسون بودرفته بودویلای یکی ازدوستاش سریع اماده شدم آژانس گرفتم رفتم بچه هاتامن رودیدن دویدن سمتم بغلشون کردم بوسیدمشون ازدیدنم خیلی خوشحال بودن..ولی امیدتحویلم نمیگرفت اخمش توهم بودبچه هاروسرگرم کردم رفتم پیش امیدگفتم رفتارت خیلی بچگانه است مثلاتوتحصیل کرده هستی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هشتاد_دو
سلام اسمم لیلاست...
مامان با خودش گفت پس چرا به فکر شوهر خنگت نرسیده که تو اونجایی؟! با خنده گفتم لابد فکر کرده خیلی بی دست و پام، نمیدونه خونه رو مبله هم کردم..مامان یکم سکوت کرد و گفت منو ببر خونتو ببینم.. گفتم فعلا نه مامان بزار اوضاع که اروم شد یه روز میام دنبالت و میارمت خونه ام..مامان که خیالش از بابتم راحت شده بود خداحافظی کرد..بعد از قطع تماس موبایلم زود زنگ خورد، آرمین بود رد تماس زدم و گوشیمو سایلنت کردم..تصمیم گرفته بودم دادخواست طلاق بدم، صبح مدارکمو برداشتم و رفتم سمت دادگاه..بعد از اینکه دادخواست دادم رفتم سمت موسسه، امروز ازمون ازمایشی داشتیم..وقتی تست هارو دیدم با خیال راحت همه رو زدم، خیلی تو درسام پیشرفت کرده بودم...شاد و راضی از موسسه زدم بیرون و به سمت خونه راه افتادم..وقتی رسیدم دیدم دم ساختمون آرمین وایساده
از دیدنش شوکه شدم فهمیدم کار مامان هست که بهش گفته..قبل از اینکه منو ببینه گاز دادم و رفتم سمت خونه بابام..خیلی عصبی بودم رو به مامان گفتم واقعا متاسفم که رفتی گذاشتی کف دست آرمین..مامان خیلی خونسرد گفت حقته اون شوهرته باید بدونه تو چه غلطی میکنی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد