#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد_یک
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
یه کم که اوضاع بهتر شد مامانمو نشوندم بهش گفتم : مامانم احترام شماواجبه... ولی شما داری با دخالتهای بیجا رسول و مسلم رو بدبخت میکنی... اگر مشاور پریناز رو برنگردونده بود حالا صدباره طلاق گرفته بودن.... نکن مادر من.... نکن این کارا رو.... اینبار مامانم انگار که چشمش ترسیده بود. گفت نه بابا من چکار به این دوتا جوون دارم بشینن سر زندگی شون..... برام نوه بیارن... منکه کاری بهشون ندارم... تو دلم گفتم آره جون خودت که کاری بهشون نداری..... از اون روز دیگه مامانم و فرناز و پریناز رابطه شون رو کمرنگ کردن.... زیاد باهم رفت و آمد نمیکردن... ولی دوتا خواهر هر لحظه باهم بودن..... منم که رابطه م با حامد عین قبل شده بود...تقریبا شکی که بهش داشتم برطرف شده۶ بود. به خانواده ام راجع به اون قضیه که دیده بودم حامد گوشی دوم داره اصلا حرفی نزده بودم.... چون یه جورایی خودمم تو شک افتاده بودم م که اصلا درست دیدم یا نه.... از طرف دیگه کم کم داشتم به آخرای دانشگاه میرسیدم و خانواده ی حامد دوباره حرف عروسی رو وسط کشیده بودن و میگفتن دیگه خیلی عقد موندین. بهتره عروسی کنید برید سر زندگی تون. و منم دیگه موافق عروسی بودم. این شد که کم کم افتادیم دنبال کارها و هماهنگی های قبل از عروسی......
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_هشتاد_یک
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
کم کم دیدم هر روز بعضی از بوها باعث حالت تهوع من میشه……توی آینه که نگاه میکردم چشمهام گود افتاد و حالت یه فرد بیمار رو داشتم……فقط دلم میخواست یه گوشه دراز بکشم……..کاری که از من بعید بود………
به هیچ کسی نگفتم و تحمل کردم……
مریم و بهمن کاراشونو انجام دادند و بالاخره روز عقدشون رسید…..مامان خیلی به داییها اصرار کرد تا برای محضر بیاند اما قبول نکردند….اون روزها مامان رو کاملا درک میکردم که چقدر دست تنها و ناراحته…….
روز محضر فقط من و مامان بودیم با خواهر و دختر بهمن …..اون روز تقریبا یک ماه و چند روز از روزی که مجتبی و فرزان منو بدبخت کرده بودند گذشته بود و هیچ کی از اصل ماجرا خبر نداشت……..
خواهر بهمن مریم رو برد آرایشگاه….منو دخترش هم بودیم،….حالم اصلا خوش نبود ولی به روی خودم نمیاوردم…..بهمن اون روز ماشین دوستشو ازش قرض کرده بود که باهاش اومد دنبالمون و رفتیم محضر….. عقد مریم خیلی ساده و بدون تشریفات برگزار شد و رسما بهم محرم شدند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هشتاد_یک
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
در نهایت با مشورت و آموزشهای وکیل گفتم:ببین اقای به ظاهر محترم…!!اینقدری ازت مدرک دارم که توی کل ایران آبروت بره….شبی که تولدم بودم اومدیم بیرون و تو به آزیتا زنگ زدی گوشیم روی ضبط صدا بود…………..حالا بچرخ تا بچرخیم…..با تمام این حرفها باز هم نوید کوتاه بیا نبود و بدجوری تلاش میکرد تا حال منو بگیره…..کاملا دیونه شده بود و خودشو به هر دری میزد تا فقط منو تنها گیر بیار….
یه روز هم که زنگ زده بود به پیشنهاد وکیل گفتم:ببین نوید هنوز پرونده ام بازه و میتونم ازت شکایت کنم….همه میدونند که اون شب تو منو از ماشین به قصد کشت پرت کردی بیرون،،،هم بیمارستان میدونه و هم اون اقایی که منو رسونده بود…..حواستو جمع کن…..نوید من نمیتونم باهات زندگی کنم پس بهتره همدیگر رو اذیت نکنیم……نوید برای اولین بار سکوت کرد….. این سکوتش نور امیدی بود برای من…..بدون خداحافظی قطع کرد و تا چند روز ازش خبری نشد……بعداز چند روز پیام داد :میخواهم ببینمت….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_یک
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجید خودشو به من نزدیک کرد و گفت:عروسک من…..هنوز تو برام همون مهناز ۱۶ساله هستی خدایی….بیا بغلم به یاد اون روزا…..سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم:لطفا به من دست نزن…..مجید گفت:تو که اینقدر به شرع و قانون و حجاب و حلال و حروم معتقدی پس به این هم معتقد باش که وظیفه داری نیاز منو رفع کنی…..نگاه غضبناکی بهش انداختم و گفتم:تو طبق شرع و قانون برای رفع نیازت یکی رو صیغه کردی پس من در قبال تو وظیفه ایی ندارم ….خواهش میکنم از راه دین وارد نشو که من دین خدارو از حفظم……اون روز مجید ناراحت و شرمنده بلند شد و برگشت پیش نیره…..رفته رفته زندگی ارامی رو تجربه میکردم و سعی میکردم وقت بیکاریمو با همسایه ها سر کنم…یه روز که چند تا همسایه خونه ی ما بودند یکی از اون خانمها پرسید:مهناز…. تو چرا طلاق نمیگیری و یه زندگی جدیدی رو شروع نمیکنی؟؟؟…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_هشتاد_یک
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
اون شب گذشت امین صبح زودبیدارشدرفت سرکارنزدیک ظهربودکه پدرشوهرم زنگزدگفت امین حالش بدشده بردیمش بیمارستان سریع خودم رورسوندم من ومادرامین باهم رسیدیم طول مسیرانقدرگریه کرده بودم که چشمام قرمزمتورم شده بودامین سکته کرده بودخداروشکربه موقع رسونده بودنش نجات پیداکرده بودامادوتاازرگهای اصلی قلبش گرفتگی داشت که دکترگفته بودحتمابایدجراحی کنه
خلاصه چندروزی بستریش کردن وقتی حال عمومیش یه کم بهترشدعمل قلب بازبراش انجام دادن گفتن خطررفع شده..روزهای زندگی من کنارامین ادامه داشت سه سال گذشت مشکلاتمون کمترشده بودتواین مدت خانواده امین خیلی اصرارداشتن بچه داربشیم امین هم دیگه مثل قبل مخالفت نمیکرداماحالاکه مامیخواستیم من باردارنمیشدم چندباری هم دکتررفتم ازمایش انجام دادم گفتن مشکلی نداری دیگه سپرده بودیمش دست خداهروقت خودش صلاح دونست بهمون بچه بده نمیخواستم چیزی رو زوری ازش بگیرم.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد_یک
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خلاصه نزدیک ظهرمامانم خودش زنگزدگفت افسانه تورومقصرمیدونه میگه حامدگناهی نداشته وهرچقدرمن باهاش صحبت کردم گفتم گذشته هاگذشته جفتشون تاوان کارشون روپس دادن قبول نکرد..توبایدبه افسانه وپدرت زمان بدی تابااین موضوع کناربیان..ازاین اتفاق تقریبادوهفته ای گذشته بودکه مامانم یه روز زنگ زدگفت افسانه میخوادبیاددیدنت!خیلی جاخوردم گفتم تادیروزچشم دیدنم رونداشت چطورشده الان دل تنگم شده..مامانم گفت والله منم نمیدونم امامیگه به حرفهات خیلی فکرکردم گذشته هاگذشته حالاکه حامدمرده دیگه دلیلی نداره ازافسون ناراحت باشم..هرچندبه این تغییر۱۸۰درجه ای افسانه شک کرده بودم اماگفتم بذاربه جفتمون یه فرصت بدم شایداین کینه قهروازهمه مهمتردوری ازبین بره..دقیقا۱۰روزبعدش افسانه به همراه مادرم امدن دیدنم به گرمی ازش استقبال کردم اونم متقابلارفتارش خیلی خوب وصمیمی بودطوری که کسی نمیدونست فکرمیکردم مادوتاهیچ گذشته ی تلخی نداشتیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_یک
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
پیام گفت:میتونی صحبت کنی؟یه موضوعی رو میخواهم باهات در میون بزارم.با شنیدن موضوع مهم متعجب و با اشتیاق گفتم:ارررره.اتفاقا توی ماشینم و دارم برمیگردم خونه.(یهو از دهنم در رفت…)پیام گفت:مگه کجا بودی؟؟زود به خودم اومدم و گفتم:مامان بزرگ رو برده بودم دکتر.نیم ساعت دیگه خونه ام..انگار پیام متوجه شد که دارم دروغ میگم و مامان بزرگ با من نیست،.اولش بهم شک کرد و به تصور اینکه دارم بهش خیانت میکنم گفت:فکر نمیکردم تو هم اهل این کارا باشی؟!با تعجب گفتم:چه کارایی؟گفت:همین دیگه.منو بپیچونی و با یکی دیگه میپری…با اخم گفتم:مراقب حرف زدنت باش…دکتر بودیم و الان هم داخل اسنپ هستم…پیام گفت:اگه راست میگی یه لوکیشن بفرست ببینم گفتم:داخل ماشینم…گفت:تو بفرست کاریت نباشه..واقعا ازش میترسیدم ،،،،…مثل این بود که توی گلوم گیر کرده و نه میتونستم قورتش بدم و نه بالا بیارم…براش لوکیشن فرستادم…تا دید گفت:اره توی خیابونی..اما فکر نکنم مامان بزرگت پیشت باشه…..راستش بگو…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_هشتاد_یک
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
سه ماه از عقدمون گذشته بود که یه روز صبح برادرم زنگ زد و خبر فوت بابام رو داد و گفت:بابای بیچاره شب خوابیده و صبح بیدار نشده و انگار توی خواب فوت شده..اون روز دنیا روی سرم خراب شد..سخت ترین و تلخترین خبر عمرم بود..مراسم بابا برام به سختی و در اوج ماتم گذشت.مهربان هم در کنارم خیلی گریه میکردو میگفت:تنها کسی که توی خانواده ات منو دوست داشت و پشتم بود رو از دست دادم..فوت بابا کینه ی مامان و خواهرامو از مهربان رو بیشتر کرد و علنا بهش نیش و کنایه میزدند که پاقدمش بد بوده و باعث و بانی این مصیبت اونه و چون من از مهربان حمایت میکردم همین داد و هوار مامان رو بلند میکرد..یه روز که مامان پشت سر مهربان شروع به بدگویی کرد و من ازش حمایت کردم، مامان گفت:اون زنته و میتونی جاشو با یکی دیگه عوض کنی اما ما مادر و خانواده ات هستیم.خانواده رو هیچ وقت نمیشه عوض کرد…گفتم:مامان بس کن(اما توی دلم به نسبت به حرفش بیشتر دقیق شدم)توی مراسم بابا،نهال با خاله و نادر بارها و بارها به خونمون اومدند و رفتند و برام خیلی عجیب بود که چرا همسرش همراهش نیست……؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
بعدازده دقیقه برگشت گفت من به سوداگفتم یکی ازدوستاش امده دیدنش به زورقبول کردامیدوارم بادیدن شماازمن شاکی نشه..خلاصه من واردخونه شدم تاچشم سودا به من افتاداخمهاش رفت توهم به خاله اش گفت این چه کاریه گفتم خاله ات بی تقصیره من ازش خواهش کردم میخوام چنددقیقه ای باهات حرفبزنم سوادبه زورقبول کردخاله اش رفت تواشپزخونه تنهامون گذاشت..اون روزحرفهای زیادی بین من وسودا رد وبدل شد از گذشته، اتفاقات زندگیمون گفتیم وازش خواستم به اینده فکرکنه..هرچندسودا انقدر مرگ پسرش براش سخت بود که باحرفهای من قانع نمیشد.اما ازش خواستم اجازه بده بیشتربرم دیدنش واز اون روز هفته ای دوباربه بهانه های مختلف میرفتم دیدنش وخیلی ازخریدهاش روانجام میدادم...چند هفته ای گذشت سوداکم کم من رو قبول کردوبازم تماسمون باهم شروع شد و با کمک من همت خودش بعدازسه ماه تونست به زندگی عادی برگرده وبرای اینکه کمترفکر کنه اورومش تو داروخونه کنارخودم کار کنه..از کار کردن سودا چهار ماه میگذشت یه شب که شیفت بودم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد_یک
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
کم کم اوضاع زندگیمون بهترشد..علی درجه ی کاریش بالارفته بودحقوق خوبی میگرفت شرکت بهش ماشین داده بود..بعد از یه مدت ماشین خودمون رو فروخت گفت مهسایه دستی به خونه بکشیم..آشپزخونه روبازسازی کردیم یه تغییراتی توخونه دادیم..همین زمان علیرضاگفت یه چک سفیدامضابهم بده لازم دارم..گفتم دلیلی نداره بهت چک سفیدامضابدم مبلغش روبگوبرات مینویسم قبول نکرد سرهمین موضوع دعوامون شد..گذاشت ازخونه رفت بااوضاع بهم ریخته ی خونه دست تنهابودم مجبورشدم دوتاکارگربگیرم تاخونه روتمیزکنم بعدازدوروزخودش برگشت سعی میکردم کاری بهش نداشته باشم..میرفتم کلاسهای قالی بافی یه روز که سرکلاس بودم علیرضا زنگ زدگفت مامانم بابام برای ناهاردارن میان خونمون گفتم باشه سریع رفتم خونه.. لوبیا پلو درست کردم میخواستم جاروبرقی بکشم که مادرش باباش امدن جاروبرقی وسط خونه بودمادرش گفت توبروکارات روبکن من جارومیکشم..رفتم تواتاق یادم افتادیه طرح بایدروقالی بزنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هشتاد_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
اون پسره که فهمیدم اسمش سعیدچشم ازم برنمیداشت...ومتوجه میشدم تمام مدت کارهای من روزیرنظرداره..ولی من اصلابه روی خودم نمیاوردم..بعد از اون همه بلای که به سرم امده بودنمیخواستم برای خودم بازدردسردرست کنم..یاد نصیحتهای عمه می افتادم که همیشه میگفت اینجاروستاست محیط کوچیکیه همدیگررومیشناسن وحرف زودمیپیچه
عمه تازه باهام خوب شده بودوداشت بهم اعتماد میکردنمیخواستم خرابش کنم..خلاصه سعید به هربهانه ای میومدتوجمع خانمهاکه چیزی ببره یابیاره ومن خوب میدونستم دلیل اصلیش دیدن منه..اون چند روز تومراسم بابای رویامتوجه شدم سعید پسرعموکوچیکه رویاست وکلا دوتابرادرهستن یه خواهربرادریزرگش بازنش کانادازندگی میکردن وخواهرشم ازدواج کرده بود
سعیدهم داروسازی خوانده بود و با چند تا ازدوستاش داروخونه شبانه روزی زده بودن باهم کارمیکردن..توجمع فامیل همه بهش میگفتن دکتر..روستای پدریم بخاطرجمعیت کمی که داشت مسجد نداشتن وبرای ختم گرفتن میرفتم مسجدروستای بالای که بزرگتربود
جمعیت خیلی زیادی تومسجد بودومنم کمک بقیه خانمها پذیرایی میکردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هشتاد_یک
اسمم مونسه دختری از ایران
خلاصه احمد من رورسوندخونه لیلا مثل یه مرده متحرک بودم که بااحمدواردحیاط شدم..عباس تامن روبااون سروضع دیدحمله کردسمت احمدازسرصدای عباس لیلاامدبیرون...اونم تامن روبااون صورت زخمی وموهای اشفته دید دو دستی زد تو سرش دویدسمتم..حتی نمیتونستم حرفبزنم که عباس احمدبدبخت رونزنه
دوتاازهمسایه هاامدن جداشون کردن،احمد داد میزد بابا من شوهر خواهرشم بذاریدحرفبزنم عباس امدسمتم گفت مونس حرفبزن چه بلای سرت امده کاراین مرتیکه است...باسرم گفتم نه،احمد امد کنارم نشست زیرچشمش کبود بود و گوشه لبش خونی،گفت مونس ترو خداحرف بزن وبراشون تعریف کن،لیلا بلندم کردبه زور من روبردخونه یه لیوان ابگرم باگریه بهم داد..عباس واحمدم اروم شده بودن امدن تواتاق..عباس میزد روپاش میگفت به جان مادرم بفهمم کی این بلا رو سرش اورده زندش نمیذارم...لیلا داد زد سرعباس گفت زبون به جیگر بگیر ببینم چی شده...بعدبه احمدگفت تعریف کن پسرم بگوچی شده احمدکل ماجراروبراشون تعریف کردو گفت من شرمندش شدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هشتاد_یک
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
ازحرفهای مادر امید هنگ بودم ازعصبانیت صورتش سرخ شده بود و منتظر بودم من کوچکترین حرفی بزنم که بهانه دستش بیاد بهم حمله کنه بزنیم..با تمام نفرتی که ازش داشتم ولی خونسردی خودم روحفظ کردم رفتم یه لیوان اب براش اوردم گفتم یه کم اروم باشید.. باور کنید من خبرندارم چه اتفاقی افتاده..وجریان چیه نمیدونم امیدکجاست وتمام حرفهای شمابرام تازگی داره میشه توضیح بدیدچی شده..مادرامیدگفت یعنی توخبرنداری گفتم نه من دیشب تولدبودم واخرشب که امدم گوشیم روچک کردم دیدم امیدچندتاپیام دادونوشته بودکارت دارم..چون دیروقت بودمنم بهش زنگ نزدم خبرازهیچی ندارم..مادر امیدکه حرفهام رو باور نمیکرد گفت حال حوصله ی اراجیفت روندارم خودت روهم نزن موش مردگی من بمیرمم نمیذارم امید تو رو بگیره بهش زنگ بزن بگو برگرده وبدون خداحافظی رفت..انقدراعصابم بهم ریخته بودکه نمیتونستم برم بیمارستان زنگزدم به سانازگفتم نمیتونم بیام..بعدشماره ی امیدرپگرفتم ولی دوتابوق که میخورد رد تماس میداد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هشتاد_یک
سلام اسمم لیلاست...
تصمیم گرفتم گوشیمو روشن کنم میدونستم که مامان تا الان خیلی نگرانم شده ..همین که گوشیمو روشن کردم سیل عظیمی از تماس های از دست رفته پیام برام اومد بیشتر پیام ها از آرمین بود تو اکثرش نوشته بود کجای؟؟ بی صبرانه به مامان زنگ زدم، به محض اینکه جواب داد گفتم سلام مامان عزیزم..گفت سلام و زهرمار دختره ی بی عقل.. دو هفته اس کجا غیبت زده؟؟ فکر مادر فلک زده ات نیستی که نصف عمر شده؟ اخه بچه ام انقد بی فکر؟؟با گریه ادامه داد خیلی از دستت دلگیرم دختر..اون شوهر بدبختت همه جارو گشته که تو رو پیدات کنه، فکر میکنه ما تورو فراری دادیم، بعضی روزا میاد اینجا کشیک میده تا شب، به نظرم اگه ببینتت هم زنده ات نمیزاره خیلی از دستت شاکیه..گفتم مامان دیگه حرفشو نزن، میخوام طلاق بگیرم..مامان عصبی گفت اخه تو چرا عقل تو سرت نیست الان که دختره ترکش کرده و میدون برای تو بازه داری جا میزنی؟برگرد سر خونه زندگیت بخدا خوبیت نداره شوهرتو ول کردی..پدرت و سعید هم خیلی از دستت عصبی ان، تصمیم درستو بگیر و برگرد سر خونه زندگیت، اصلا تو کجا رو داشتی که رفتی؟؟گفتم من خونه دارم مامان، آرمین قبلا برام خریده..مامان با خودش گفت پس چرا به فکر شوهر خنگت نرسیده که تو اونجایی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد