✍️ گیرم پدر تو بود فاضل
از فضل پدر تو را چه حاصل؟
🔹درسته که توی جامعه ما اغلب فقط به خروجی نهایی توجه میشه، اما فرق هست بین کسی که خودش مسیرشو ساخته و براش زحمت کشیده تا کسی که همه چی براش مهیا بوده.
🔸باید ببینیم هرکسی جدا از امکانات خانوادگیاش چه کسیه و چه قدر حرف برای گفتن داره.
🔹اصلا باید یک کار جدی روی این موضوع بشه تا آدما ارزش بیشتری برای خودشون و تلاش و زحمتشون قائل بشن و با مقایسههای بیربط ارزش دستاوردهاشونو کم تلقی نکنن.
🔸فکر نکنن چون فلانی در فلان جایگاهه، اونها هم باید به اون موقعیت برسن، اینطوری یادشون میره چه قدر خودشون موفق هستن.
💢 مقایسه نابهجا فقط باعث میشه تا دستاوردهایی که برای رسیدن بهشون جون کندی، در ذهن خودت هم بیارزش بشن.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهارم
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
روسری که مامان بزرگ برام تبرک اورده بود رو سر کردم...به مامان بزرگ حاج خانم میگفتیم (مامان بابا) چون مکه رفته بود.روسری سفیدمو سرکردم و رفتم جلوی اینه تا خودمو ببینم..داشتم روسری رو روی سرم مرتب میکردم که دیدم یه سیاهی از پشت سرم به سرعت رد شد..وای ترسیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم.تپش قلبم واقعا روی هزار بود جوری که پیش خودم فکر میکردم الانه که قلبم از دهنم بزنه بیرون..چند ثانیه ایی به همون حالت موندم.جرأت نداشتم که برگردم و پشت سرمو نگاه کنم.بالاخره با ترس و لرز برگشتم اما کسی نبود.اروم رفتم سمت پنجره و از پشت پرده حیاط رو هم نگاه کردم ولی کسی نبود.آب دهنمو قورت دادم و تا برگشتم…همون سیاهی یه لحظه مثل هاله ایی که طوفان باعث حرکتش بشه رو دیدم و جیغ کشیدم و افتادم..مامان بسرعت اومد بالا سرم و گفت:چته مادر؟چی شد؟براش تعریف کردم که مامان سریع دستشو گذاشت روی دهنم واطراف رونگاه کرد و اروم گفت:این حرفهارو پیش کسی نزنی هااا.همین طوری خواستگارا میپرند..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانهــ🌷
👈قهر نکنید.
*معمول بعضی زنها اینست که وقتی از دست شوهرشان ناراحت شدند قهر میکنند،صورتشان را در هم کشیده حرف نمیزنند .*
در گوشه ای نشسته دست به هیچ کاری نمی زنند. غذا نمی خورند، بچه ها را میزنند ،یواش یواش غرولند میکنند.
به عقیده آنها قهر و دعوا بهترین وسیله ای است که میتوان بدان متوسل شد و از شوهر انتقام گرفت،لیکن برنامه مذکور نه تنها شوهر را تنبیه نمیکند بلکه ممکن است عواقب بسیار بدی رادر برداشته باشد،زیرا ممکن است شوهرت نیز مقابله به مثل نموده قهرکند.
در اینصورت تا چند روز باید با حالت ناراحتی زندگی کنید،تو غربزنی او غر بزند،تو اوقات تلخی کنی او اوقات تلخی کند،تو حرف نزنی او حرف نزند،تا بالاخره خسته شوید و به وساطت یکی از خویشان یادوستان یا با یک بهانه دیگر با هم آشتی کنید.
اما این آخرین قهر و دعوای شما نیست بلکه طولی نمیکشد که باز از دست شوهرت ناراحت میشوی وقهر و دعوا شروع میشود یعنی یک عمر را باید با حالت قهر و دعوا و کینه و کدورت زندگی نمایید،بدینوسیله خودتان را بدبخت خواهید کرد.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
«بیا یک دلِ سیر زندگی کنیم..»
بیا سخت نگیریم به دنیا، به خودمان، به آدمها...
بیا هر صبح که بیدار شدیم؛
بدون پیشبینیِ اتفاقات روزمره، حالمان خوب باشد و از تجربههای تازه نترسیم.
ما آمدهایم بچشیم، مزه مزه کنیم و فرق میان خوب و بد را بفهمیم.
چطور آسایش زیر دندانمان مزه کند وقتی سختی ندیدهایم..
و چطور شادمانی و فراغت به وجودمان بچسبد وقتی طعم تلخی و غصه را نچشیدهایم؟
ما آمدهایم که تجربه کنیم و یاد بگیریم در هرحال و شرایطی، فرکانس وجودیمان، مثبت بماند.
در این عرصهی غیرقابل پیشبینی،
مهمترین مسئله این است که یک دلِ سیر زندگی کنیم،خوشیها را در آغوش بکشیم،
ناخوشیها را کنار بزنیم..
و قدردانِ چیزها و آدمهای خوبی باشیم که داریم..
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_پنجم
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
مامان گفت:این حرفهارو پیش کسی نزنی هااا.همین طوری خواستگارا میپرند وای به حال اینکه فکر کنند خل یا جنی هستی.با ناراحتی گفتم:اما مامان من خل نیستم.خودم دیدم مثل اون دختره که توی سریال با سرعت اینور و اونور میرفت.مامان گفت:بس کن و بلند شد….الان مهمونا میرسند.از جام بلند شدم اما جرأت نداشتم توی اینه نگاه کنم…یادمه اون زمان ماه رمضان یه سریال از تلویزیون پخش میشد که اسمش (او یک فرشته ….)بود.من با دیدن اون هاله یاد اون سریال افتادم و ترس توی دلم رخنه کرده بود.برای اینکه اون توهمات یادم بره رفتم سمت پارچ شربت البالو که توش پراز یخ بود..از دسته ی پارچ گرفتم تا برای خودم یه لیوان بریزم و بخورم تا یه کم اروم بشه…تا اومدم پارچ رو بلند کنم از وسط نصف شد و محتویاتش روی روسری و فرش ریخت.روسری سفیدم شد سرخ.،از شدت ترس و ناراحتی و عصبانیت گریه ام گرفت…وای وای خوب یادمه که وقتی شروع به گریه کردم بالافاصله صدای خندیدن خانمی رو شنیدم.صدای خنده درست از روبروم میومد اما کسی نبود…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه
🌼 اصل در کار نیک و بد، نیت شماست
✍برخی از ما به اشتباه تصور میکنیم که یک گناه، زمانی گناه است که فقط پیامد و نتیجه بدی داشته باشد.
بهطور مثال، وقتی کسی به کسی #تهمتی میزند یا #توهین میکند، فکر میکند که اگر #دل او را نشکند این کار او #گناه محسوب نمیشود.
در حالی که این تصور کاملاً اشتباه است، چون اگر بنا بر این باشد؛ پس وقتی به کسی هم نیکی میکنیم، تا او شاد نشود، نیکی ما بدون اجر و ثواب است.
وقتی یک فعل گناه صادر شد؛ اصل، نیت بدی است که به پشتوانۀ آن کار بد اتفاق میافتد، نتیجه آن هرچه باشد زیاد مهم نیست. در کار خیر هم به همین منوال است.
برای عاق والدین شدن نیازی به نفرین والدین نیست. هرچند نفرین کار را سختتر و بخشش را تقریباً غیرممکن می سازد.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه
رودخانه حركت مےكند،
در راه به درختی زيبا برمیخورد،
از زيبايی درخت لذت میبرد،
آنرا تحسين میكند و دوباره به راهش ادامه میدهد.
رودخانه به درخت نمیچسبد، زيرا در اينصورت، حركتش متوقف میگردد.
به كوهی زيبا میرسد، به خاطر لذتِ گذر از چنين كوه زيبايی سپاسگزاری میكند و به راهش ادامه میدهد.
رودخانه همينطور به راهش ادامه میدهد...
مشكل انسان اين است كه وقتی
درختی زيبا میبيند، دوست دارد خانه اش را همانجا بسازد و آنجا زندگی كند.
به هيچ چيز نچسبيد و وابسته نشويد،
نه اينكه از زندگی لذت نبريد.
در واقع با چسبيدن و وابسته شدن،
نمیتوانيد لذتی ببريد.
لذت واقعی
از عدم #وابستگی ناشی میشود.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_ششم
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
با وحشت و در حال گریه ی خیلی بلند ،، مامان رو صدا کردم..مامان دستپاچه خودشو به من رسوند و با دیدن روسریم و پارچ شکسته محکم زد توی صورتش و گفت:چی شد؟؟؟؟چرا این شکلی شدی؟؟چرا فرش کثیف کردی؟الان مهمونا میرسند…من که به هقهقه افتاده بودم گفتم:چه بدونم؟؟؟پارچ توی دستم شکست.مامان که اصلا دوست نداشت من گریه کنم و سر و صورتم پف کنه زود اومد جلو و در حال جمع کردن شیشه خرده ها گفت:فدای سرت مامان!!!!چیزی نشده….الان همه رو جمع میکنم…یه کم اروم شدم و اشکهامو پاک کردم وگفتم:روسری روچیکار کنم؟؟مامان گفت:بروهمون قبلی رو سر کن که بهت بیشتر میومد.مامان در حالیکه صلوات میفرستاد رفت بیرون از اتاق…اون روز خیلی میترسیدم و همش پیش مامان قدم میزدم اما خداروشکر دیگه خبری نشد…..بالاخره شب شد و پدربزرگهام اومدند و منتظر مهمونا شدیم،،بالاخره مهمونا اومدند..از خجالت اینقدر چادرمو جلو کشیده بودم که به زحمت صورتم مشخص بود..از زیر چادر مهمونارو نگاه میکردم و به حرفهاشون گوش میدادم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
به ساعت نگاه كردم.
شش و بيست دقيقه صبح بود.
دوباره خوابيدم.
بعد پاشدم.
به ساعت نگاه كردم شش و بيست دقيقه صبح بود.
فكر كردم: هوا كه هنوز تاريكه حتما دفعه اول اشتباه ديده ام.
خوابيدم.
وقتي پاشدم هوا روشن بود ولي ساعت همون شش و بيست دقيقه صبح بود.
سراسيمه پاشدم.
باورم نميشد ساعت مرده باشد.
به اين كارها عادت نداشت من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضي ها كنارمان هستند مثل ساعت، مرتب،هميشگي.
آنقدر صبور دورت ميچرخند كه چرخيدنشان را حس نميكني.
بودنشان برايت بي اهميت ميشود. همينطور بي ادعا ميچرخند.
بي آنكه بگويد باتريشان دارد تمام ميشود.
بعد يهو روشني روز خبر ميدهد كه ديگر نيست.
" قدر اين آدم ها را بدانيم
قبل از شش و بيست دقيقه صبح! "
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_هفتم
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
اسم داماد حمید و شغلش مهندس بود.با کت و شلوار سرمه ایی خیلی متین نشسته بود و به حرفهای بزرگترها گوش میکرد…من حمید رو قبلا توی یه عروسی دیده بودمش و ازش خوشم اومده بوداما خب توی روستا دوست شدن ممنوع بود…..اون شب وقتی دیدمش بیشتر بهش علاقمند شدم…مامان بهم اشاره کرد برم چایی بیارم..آشپزخونه توی حیاط بود ومیترسیدم.اما مجبور بودم برم.با استرس رفتم سمت اشپزخونه و بدون اینکه اطراف رونگاه کنم با دستهای لرزون چایی ریختم.میخواستم سینی رو بردارم که باز همون صدای قبلی رو شنیدم و سرمو بلند کردم..با نگرانی حیاط رو از زیر نظرم گذروندم ودوباره یه سیاهی دیدم که از پشت درخت داخل حیاط به سرعت جابجا شد..چشمهامو بستم تا دیگه نبینم اما با چشم بسته که نمیتونستم سینی رو ببرم داخل..به حالت یه طرفه ،،جوری که سمت درختها رو نبینم از آشپزخونه اومدم بیرون…دستم بقدری میلرزید که کمی از چایی ریخت توی سینی ،هر کاری میکردم چشمم اون سمت نیفته فایده نداشت و دوباره نگاهم بسمت درخت چرخید.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت.
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد مشتري پرسيد چرا؟
آرايشگر گفت: كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضيو درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟
من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم مشتري با اعتراض گفت: پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند
آرایشگر گفت: آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.
مشتري گفت: دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند. براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱
🗓 امروز پنج شنبه↯
☀️ ۲ فرودین ۱۴۰۳
🌙 ۱۰رمضان ۱۴۴۵
🌲 ۲۱مارس ۲۰۲۴
📿 ذکر روز :
لااله الاالله الملک الحق المبین
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈