#ماجرای_خرید_با_شوهرم🔥
هروقت همراه شوهرم میرفتیم بازار و چیزی میخریدیم و قدم میزدیم همیشه کنار سوپر مارکت محلمون که میرسیدیم اخلاقش عوض میشد و میگفت تو برو جلو تر من میام و بعد از پنج دقیقه خودشو میرسوند بهم و با هم میرفتیم خونه یه روز که داشتیم میرفتیم و رسیدیم در اون مغازه و گفت برو تا من بیام پنهانی دنبالش کردم که ببینم چیکار میکنه که ناگهان دیدم داره سیگار میخره جلوش ظاهر شدم و گفتم محمد قرار ما این نبود
اعتیاد خط قرمز منه اونم با گریه به پام افتاد گفت دیگه ترک میکنم
خلاصه حواستون به شوهر هاتون باشه
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
📚داستان کوتاه
"مردانگی"
او "دزدى ماهر" بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهایشان گفتند:
چرا ما همیشه با "فقرا و آدمهایى معمولى" سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به "خزانه سلطان" بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود.
آنها ...
تمامى "راهها و احتمالات" ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام "بهترین راه ممکن" را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه "مملو از پول و جواهرات قیمتى" و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام "طلاجات و عتیقه جات" در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.
در این هنگام چشم سر کرده باند به "شى ء درخشنده و سفیدى" افتاد، گمان کرد "گوهر شب چراغ" است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد "نمک" است!
بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت "خشم و غضب" دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.
خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟
چه "حادثه اى" اتفاق افتاد؟
او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت:
افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما "به هدر رفت" و ما "نمک گیر سلطان" شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود "مال و دارایى پادشاه" را برد، از مردانگى و مروت به دور است که "ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ..."
آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد "دست خالى" به خانه هاشان باز گشتند.
صبح که شد و "چشم نگهبانان" به "درهاى باز خزانه" افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به "جواهرات سلطنتى" رسانیدند، دیدند "سر جایشان" نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در "میان بسته ها" مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...
بالاخره خبر به "گوش سلطان" رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و "شگفت آور" بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت:
عجب!
این چگونه دزدى است؟
براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى "چیزى نبرده" است؟!
آخر مگر مى شود؟!
چرا؟...
ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...
در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده "در امان" است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش "سرکرده" دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت:
سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را "معرفى" کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید:
این کار تو بوده؟!
گفت: آرى...
سلطان پرسید:
"چرا آمدى دزدى" و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت:
"چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ..."
سلطان به قدرى "عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى" او شد که گفت:
حیف است جاى "انسان نمک شناسى" مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در "دستگاه حکومت" من "کار مهمى" را بر عهده بگیرى، و حکم "خزانه دارى" را براى او صادر کرد.
آرى...
"او "یعقوب لیث صفاری" بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود "سلسله صفاریان" را تاسیس نمود."
* یعقوب لیث صفاری "سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی"(پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه آباد واقع در ۱۰ کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. *
گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده های شهر گندی شاپور نیز دیده می شود.
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
#داستان_کوتاه_آموزنده
میلیاردری که
جایی برای خواب نداشت
وقتی کریس گاردنر و پسر کوچکش کف دستشویی عمومی میخوابیدند، او هرگز تصور نمیکرد که روزی داستان زندگی او فیلم هالیوود شود.
اوایل دهه ۱۹۸۰ بود که آقای گاردنر، مردی ۲۷ ساله، و کریس، پسر خردسالش در سانفرانسیسکو آمریکا بیخانمان شدند.
او که در یک شرکت کارگزاری سهام کارآموزی میکرد، آنقدر پول نمیگرفت که بتواند پول پیش اجاره یک آپارتمان را فراهم کند. از همسرش جدا شده بود و چارهای نداشت جز این که با کریس، هرجا دستش میرسید، بخوابد؛ دستشویی عمومی ایستگاه قطار، پارک، جلوی در کلیسا، و زیر میز کار خود وقتی همکاران ساختمان را ترک کرده بودند.
معمولا در نوانخانهها غذا میخوردند. دستمزد ناچیزش خرج مهدکودک پسرش میشد تا بتواند روزها کار کند.
با همه این فلاکت، کارش خوب بود. انگار برای کار فروش سهام ساخته شده باشد. در پایان دوره کارآموزی، شرکت دین ویتر رینولدز او را استخدام کرد.
زندگی و کارش از این رو به آن رو شد. خانهای اجاره کرد و سال ۱۹۸۷ توانست شرکت سرمایهگذاری خودش را تاسیس کند: گاردنر ریچ.
حالا، مردی ۶۲ ساله است و ثروتش حدود ۶۰ میلیون دلار. به سراسر جهان سفر میکند و یک نویسنده و سخنران الهامبخش است که به دیگران برای پیشرفت انگیزه میدهد. چند خیریه برای افراد بیخانمان و زنان قربانی خشونت دارد.
معلوم است که چرا وقتی زندگینامه پرفروش خود را مینوشت، هالیوود به سراغش رفت؛ مردی که کودکی بسیار پردردسری داشت و درست چند روز قبل از آنکه به عنوان کارآموز استخدام شود، به زندان افتاد.
کتاب "در جستوجوی شادمانی"، کتابی پرفروش شد و سال ۲۰۰۶ فیلمی به همین نام با بازی ویل اسمیت و پسر واقعی او در نقش کریس کوچک، روی پرده رفت. ویل اسمیت به خاطر بازی در این فیلم نامزد اسکار شد.
آقای گاردنر در مصاحبهای به بیبیسی میگوید که وقتی به گذشته نگاه میکند "نمیخواهد هیچ چیز را عوض کند."
میگوید "وقتی بچه بودم دردهای زیادی کشیدم که بچههایم نباید به آن سرنوشت دچار میشدند."
"وقتی پنج ساله بودم یک تصمیم گرفتم. که بچههایم بدانند پدرشان که بوده است. بقیه سرنوشتم خوب پیش رفت چون انتخابهایم درست بود."
کریس گاردنر در میلواکی، ایالت ویسکانسین، به دنیا آمد و هیچ وقت نفهمید پدر واقعیاش کیست.
در فقر و با مادری به نام بتی جین و پدرخواندهای الکلی بزرگ شد که او را آزار فیزیکی میداد. بعد از آنکه مادرش در اوج ناامیدی سعی کرد پدرخواندهاش را بکشد، سرپرستی او برای مدتی به خانوادهای دیگر سپرده شد.
با وجود این مشکلات در کودکی، میگوید مادرش برای او زنی الهامبخش بوده است.
میگوید: "یکی از آن مادران سنتی بود که هر روز به من میگفت پسر، تو میتونی هر کاری بخواهی بکنی یا هر کی که میخواهی، بشی."
و میگوید که حرفهای مادرش را باور کرد و صد در صد قبول داشت.
یک روز داشت در تلویزیون مسابقه بسکتبال یک تیم دانشگاهی را میدید و زیر لب گفت این بازیکن میتواند یک میلیون دلار درآمد داشته باشد.
مادرش گفت: "پسر، یک روز هم تو یک میلیون دلار درآمد خواهی داشت."
"تا وقتی که این جمله از دهنش درنیامده بود، فکرش هیچ وقت از سرم نمیگذشت."
شش سال بعد از نمایش فیلم زندگی او، زندگی آقای گاردنر در سال ۲۰۱۲ دوباره از این رو به آن رو میشود. وقتی همسرش در سن ۵۵ سالگی از سرطان میمیرد.
آن اتفاق باعث شد دوباره از نو ارزیابی کند که در زندگی دنبال چیست. بعد از سه دهه موفقیت در شغلش تصمیم گرفت که کارش را برای همیشه عوض کند.
"یکی از آخرین حرفهایی که من و همسرم با هم زدیم این بود. او به من گفت حالا که فهمیدیم زندگی اینقدر کوتاه است بقیه عمرت را میخواهی چه کار کنی؟"
میگوید وقتی این حرفها پیش آمد همهچیز تغییر کرد. "اگر کاری را که مشغول آن هستی، با ذوق و هیجان انجام نمیدهی، هر روز خودت را تضعیف میکنی."
وقتی آقای گاردنر متوجه شد که دیگر دلش نمیخواهد در کار سرمایهگذاری بانک باشد، تصمیم گرفت نویسنده شود و برای مشاغل و آدمهای مختلف سخنرانی کند.
او حالا ۲۰۰ روز سال سفر میکند و در سالنهای پر از جمعیت در بیش از ۵۰ کشور جهان سخنرانی میکند.
آقای گاردنر میگوید که وجود او این تئوری را باطل میکند که میگوید ما محصول محیطی هستیم که در آن بزرگ شدیم.
"به اعتقاد مدرسهای که در آن درس میخواندم، من الان باید یک الکلی، انسان شکست خورده، بچهآزار، و زن آزار بودم که محتاج حمایت دیگران است."
اما به جای آنها او میگوید با انتخابهای مثبت خود، و عشقی که مادرش به او داشت و همچنین حمایت آدمهای دیگر، اینطور نشد.
"من روشنایی را انتخاب کردم، از طرف مادرم و از طرف آدمهای دیگری که اشتراک خونی با آنان ندارم."
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
🌟جنازهای که کسی بالای سرش حاضر نشد؟!
🌸🍃شيخ بهائى مى گويد : از مردى مورد اطمينان شنيدم ، گنهكارى از دنيا رفت ; همسرش براى انجام مراسم تغسيل و تكفين و تدفين از مردم درخواست كمك كرد ، ولى شدت نفرت مردم نسبت به آن گنهكار به اندازه اى بود كه كسى براى انجام مراسم حاضر نشد ، به ناچار كسى را اجير كرد كه جنازه را به مصلاى شهر ببرد ، شايد اهل ايمان به انجام مراسم اقدام كنند ، ولى يك نفر براى حضور در مراسم حاضر نشد !
🌷پس جنازه را به وسيله اجير به صحرا برد تا آن را بى غسل و كفن و نماز دفن كند .نزديك آن صحرا كوهى بود كه در آن كوه زاهدى مى زيست كه همه عمر به عبادت گذرانده بود و ميان مردمى كه در آن نزديكى مى زيستند مشهور به زهد و تقوا بود . همين كه جنازه را ديد از صومعه خود به سوى جنازه رفت تا در مراسم او شركت كند ، اهل آن اطراف وقتى اين مطلب را شنيدند به سرعت خود را به آنجا رساندند تا همراه عابد در مراسم مربوط به ميت حاضر شوند .مردم سبب شركت كردن عابد را در مراسم آن گنهكار از شخص عابد پرسيدند ، گفت : در عالم رؤيا به من گفتند فردا از محل عبادت خود به فلان موضع از صحرا برو ، در آنجا جنازه اى است كه جز يك زن كسى همراه او نيست ، پس بر او نماز گذار كه او مورد آمرزش و عفو قرار گرفته است .مردم از اين واقعه تعجب كردند و در دريايى از حيرت فرو رفتند . عابد همسر ميّت را خواست و از احوالات ميت پرسيد ، همسر ميت گفت : بيشتر روزها دچار يكى از گناهان بود .
🔆عابد گفت : آيا عمل خيرى از او سراغ دارى ؟ گفت : آرى سه عمل خير از او مى ديدم :
1 ـ هر روز پس از ارتكاب گناه ، جامه هايش را عوض مى كرد و وضو مى گرفت و خاشعانه به نماز مى ايستاد .
2 ـ هيچ گاه خانه اش از يتيم خالى نبود و بيش از مقدارى كه به فرزندان خود احسان مى كرد به يتيم احسان مى نمود .
3 ـ هر ساعت از شب بيدار مى شد مى گريست و مى گفت : پروردگارا ! كدام زاويه از زواياى دوزخ را با اين گنهكار پُر خواهى كرد ؟!
📚بر گرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز، نوشته استاد حسین انصاریان
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
📚 داستان کوتاه
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما دعاهای مستجاب شده و الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟!!! فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکرت .
✅برای هر نعمتی خدا رو شکر کنید
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
#پندانه
✍ زندگی همچون کوهستان است
🔹جوانی با دوچرخهاش به پیرزنی برخورد کرد.
🔸بهجای عذرخواهی و کمککردن به پیرزن شروع کرد به خندیدن و مسخرهکردن. سپس راهش را ادامه داد و رفت.
🔹پیرزن صدایش زد و گفت:
چیزی از تو افتاده است.
🔸جوان به سرعت برگشت و شروع به جستوجو کرد.
🔹پیرزن به او گفت:
مروت و مردانگیات به زمین افتاد. هرگز آن را نخواهی یافت!
🔸زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد.
🔹زندگی حکایت قدیمی کوهستان است! صدا میکنی و میشنوی. پس به نیکی صدا کن، تا به نیکی به تو پاسخ دهد.
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
📚 #داستان_کوتاه
🛎"زنگولهای بر گردن"
میگویند؛
"آقا محمد خان قاجار" علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک "روباه میتاخته،" بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، "زنگولهای آویزان" میکرده و آخر رهایش میکرده.
تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست.
البته که روباه بسار دَویده، وحشت کرده، اما زنده است؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش.
"میماند آن زنگوله!"
از این به بعد روباه هر جا که برود زنگوله توی گردنش صدا میکند!
دیگر نمیتواند "شکار" کند، چون صدای زنگوله، شکار را فراری میدهد.
بنابراین «گرسنه» میماند.
صدای زنگوله، "جفتش" را هم فراری میدهد، پس «تنها» میماند.
از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را «آشفته» میکند، «آرامش» را از او میگیرد.!
"این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد.
فکر و خیال رهایش نمیکند!"
زنگولهای از "افکار منفی،" دور گردنش "قلاده"میکند.
بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست.
برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آنها را با خودش میبرد،
آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله!
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمام دلخوشی زندگی من اینست
که وقت مرگ میآیی و مرگ شیرین است
کفن کنید مرا رو به قبلهی حرمش
نجف چه جای قشنگی برای تدفین است
╭┅┅┅┅┅❀🍃🌺🍃❀┅┅┅┅┅╮
أَلَا بِذِڪْرِاللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌺🍃❀┅┅┅┅┅╯
#داستان_آموزنده
〽️ جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
◇ حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.»
✿ حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
❗️ حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی داشته باشد که از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
❗️ حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
#داستان_آموزنده
🔆چاهى وحشتناك در راه مكه
🍃مهدى عباسى (سومين خليفه عباسى ) سالى با همراهان از بغداد عازم مكه براى انجام مناسك حج شد وقتى كه به بيابان ريگستان ((فتق العبادى ))(در شمال عربستان ) رسيدند، آبشان تمام شده بود و شدت گرما و تشنگى آنها را درمانده كرده بود به گونه اى كه بعضى صدا به گريه بلند كردند.
🍃مهدى دستور داد در همان بيابان چاهى حفر كنند، كارگرها با شتاب مشغول كندن چاه شدند، وقتى كه به نزديك قرارگاه (آب ) رسيدند، بادى از چاه آنها را فرا گرفت ، آنها از ترس بيرون آمدند، على بن يقطين در آنجا حاضر بود، براى دو نفر مزد زياد تعيين كرد، آنها حاضر شدند كه چاه را حفر كنند تا به آب برسد.
🍃آنها وارد چاه شدند ولى به سرنوشت كارگران اول دچار شده و وحشت زده از چاه بيرون آمدند در حالى كه رنگشان پريده بود.
على بن يقطين از آنها پرسيد: چه خبر؟
آنها گفتند: ما در درون چاه ، اثاثيه خانه و جسد چند مرد و زن را ديديم ، همين كه به چيزى از جسد آنها اشاره مى كرديم (بر اثر پوسيدگى ) مثل پودر مى شد و در هوا منتشر مى گشت .
🍃مهدى عباسى از علت اين موضوع از حاضران پرسيد: هيچ كس نتوانست جواب بدهد.
تا اين كه امام كاظم (عليه السلام) (كه به حج مى رفت و در آنجا حاضر شده بود) فرمود: اين جسدها، مربوط به اصحاب احقاف (قوم عاد) هست كه خداوند بر آنها (به خاطر گناهانشان ) غضب كرد و آنها و خانه و اموالشان را در اين سرزمين (ريگستان ) فرو برد.
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
خیلی خیلی زیباست👌👇
✨🌸شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، مےخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم اظهار کرد، ولی عالِم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
✨🌸ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که به مناقشه انجامید.... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
✨🌸«پسرم! مےبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد←《همان اعمالت است.》
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138