خیلی خیلی زیباست👌👇
✨🌸شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، مےخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم اظهار کرد، ولی عالِم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
✨🌸ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که به مناقشه انجامید.... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
✨🌸«پسرم! مےبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد←《همان اعمالت است.》
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
#شهیدانه
#متن_خاطره
⚘ وقتی که آقارضا از مسجد محل متوجه شد که سپاه نیرو جذب میکند، اول اومد با من مشورت کرد و گفت «سپاه نیرو میخواد، من ثبتنام کنم؟» بهش گفتم «اسم بنویس پناه بر خدا»
آقا رضا همیشه کارهایی را که میخواست انجام بده، با من مشورت میکرد. رفاقت من با بچههام خیلی زیاد بود؛ برای همین همهی کارهاشون رو برام تعریف میکردند.
من خیلی نذر کرده بودم تا رضاجان جذب سپاه پاسداران بشه.رضا جان به تحقیق کارهای سپاه میپرداخت تا مقدّمات استخدامش آماده شد و تمام مراحل گزینشش را به سلامت گذراند و در سن ۱۸سالگی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استخدام شد و در همان سال به محل آموزش اعزام شد. اوایل جذبش در سپاه مأموریت بود و ما خیلی کم آقارضا را در خانه میدیدیم...
《راوی:مادر شهید رضا حاجی زاده》
🌷شادی روح شهدا صلوات🌷
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
🩺پزشک خوش اعتقاد
✍نجمه صالحی
خیلی دیر آمده بود، با لبخند روبهرویم نشست، با نگاهمهربانش خستگیام کم شد. اجازه خواست فرمش را تکمیل کند، جلویگزینهشغل نوشت دکتری پزشکیحرفهای. داستان دعوت و انتخابش را برایم گفت.
برای تکمیل اطلاعات فرم به مسئول خادمین گفته بود از طبابت خستهاست، میخواهد بین زائرین باشد و در حال و هوای آنها نفس بکشد، حدود بیستسال با بیمار و بیمارستان مانوس بود، آمده بود تا بیماری دلش را درمان کند و چشمانش را بیمه؛ اما با دیدن خوابی، تصمیمش عوض شده بود.
خواب دیده بود نوزادی به دنیا آورده ولی به اطرافیان میگفته از مادری کردن خسته شده! و آن برایش نشانه شد و تعبیرش کرد مولا او را در همان حرفهاش انتخاب کرده و باید از علمش دیگران بهره ببرند! یاد حدیث امیرالمؤمنین علیهالسلام افتادم که فرمود"خَيرُ العِلمِ مانَفَعَ"* و علم او قطعا مفید و سودبخش بود!
بهخاطر آموختن طب سنتی اسلامی و استفاده از متون اصلی، زبان عربی را مسلط شده بود. کتاب قانون ابوعلی سینا را به خوبی یاد گرفته بود. قرآن را به خوبی قرائت کرد. پزشکی خوشاعتقاد و بسیار متواضع* بود.
گاهی پازل زندگی را ما انتخاب نمیکنیم و خودشان برایمان رقم میزنند! قطعا وجود کیمیایی چون او در #مسجدجمکران ارزشمند است. بعد از پایان یافتن سوالات مصاحبه، در انتهای فرمش نوشتم محل خدمت پیشنهادی: همکاری در بهداری و آموزش طب سنتی!
*امیرالمؤمنین ع: ِاذا تَفَقَّهَ الرَّفيعُ تَواضَعَ/انسان بلند مرتبه چون به فهم و دانايى رسد، متواضع مىشود
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸از حاجات دلتون
🤍خبر ندارم اما
🌸به قداست زیباترین واژهها
🤍که از آسمان میبارند
🌸آرزو می کنم در این روزها
🤍و شبهای عزیز زیباترینها را
🌸از دستان خدا هدیه بگیرید
🤍آمین🙏
🔴 مولا و غلام قاتل
غلامى را نزد عمر آوردند، غلام ، مولاى خود را کشته بود، عمر دستور داد او را بکشند. امیرالمومنین علیه السلام از قضیه خبردار گردیده غلام را به حضور طلبید و به او فرمود: آیا مولایت را کشته اى ؟
غلام : آرى .
امیرالمومنین علیه السلام : چرا؟
غلام : با من عمل خلاف نمود.
على علیه السلام از اولیاى مقتول پرسید؛ آیا کشته خود را به خاک سپرده اید؟
گفتند: آرى .
فرمود: چه وقت ؟
گفتند: همین الان .
حضرت امیر به عمر رو کرده و فرمود: غلام را بازداشت کن و او را عقوبت نده و به اولیاى مقتول بگو پس از سه روز دیگر بیایند.
چون پس از سه روزه آمدند، على علیه السلام دست عمر را گرفت و به اتفاق اولیاى مقتول به جانب گورستان رهسپار شدند، و چون به قبر آن مرد رسیدند، آن حضرت به اولیاى مقتول فرمود: این قبر کشته شماست ؟ گفتند: آرى .
فرمود: آن را حفر کنید! آن را حفر کردند تا به لحد رسیدند آنگاه به آنان فرمود: میت خود را بیرون بیاورید، آنها هر چه نگاه کردند جز کفن میت چیزى ندیدند. جریان را به آن حضرت عرضه داشتند.
امیرالمومنین علیه السلام دوبار تکبیر گفت و فرمود: به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه کسى که به من خبر داده است ، شنیدم از رسول خدا صلى الله علیه و آله که فرمود: هر کس از امتم که کردار قوم لوط را مرتکب شود، پس از مردن سه روز بیشتر در قبر نمى ماند و زمین او را به قوم لوط که به عذاب الهى هلاک شدند مى رساند، و در روز قیامت با آنان محشور مى گردد...
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
#داستان_آموزنده
عاقبت تعجيل در قضاوت❌
گوشى را با خشم در جايش گذاشتم و به سرعت به اتاق خواب رفتم ، در خواب عميقى بود، از شدت عصبانيت كنترل خود را از دست داده بودم ، لحظه اى ايستادم و به صورتش نگاه كردم ، گويى خواب مى ديد لبخند مليحى زد، به طرفش رفتم موهايش را در مشت گرفتم ، سرش را بلند كردم ، از خواب پريد و متحير و مضطرب پرسيد: على چيزى شده ؟
سيلى محكمى به صورتش نواختم ، نيش خندى زدم و گفتم : نه ، مگر چيزى مى خواستى بشود؟
به شدت موهايش را كشيدم . سارا، مجيد كيه ؟ با او چه قرارى دارى ؟ و باز هم با سيلى گونه اش را سرخ كردم : مى كشمت و چند بار تكرار كردم ، مى كشمت ... .
سارا با التماس و شيون مى گفت : على بگذار بگويم ، بگذار توضيح دهم ، تو اشتباه مى كنى ، على اشتباه مى كنى ، خواهش مى كنم ...
مجال سخن ندادم ، زير گلويش را چنان فشردم كه رنگش سياه شد، سياه تر از بخت من ، خر خر مى كرد، چشم هايش گويى مى خواست از حلقه درآيد. دستانم سست شد، تن بى جانش روى زمين افتاد، چه صحنه دردناكى ، جسد بى جان سارا همسرم ، همانى كه پنج سال در تب عشقش سوختم تا به دستش آوردم ، روى زمين جلوى ديدگان من بود، ديوانه وار فرياد مى زدم : چرا؟ چرا؟
دو هفته قبل از اين ماجرا، سارا براى ديدن مادرش رفته بود. تنها بودم ، روزنامه اى مى خواندم و صداى تلويزيون را تا آخر بلند كرده بودم ، از تنهايى حوصله ام سر رفته بود، كه صداى تلفن در سكوت خانه طنين افكند، گوشى را برداشتم ، ولى حرفى نزدم . صدايى از آن سوى خط به گوشم رسيد. سارا خانم خودتان هستيد؟ الو سارا خانم .
سكوت را شكستم : بفرماييد! با شنيدن صدايم ارتباط را قطع كرد. چندين بار تلفن به صدا درآمد ولى بدون هيچ حرفى ارتباط قطع مى شد.
تا اين كه يك روز صبح صداى صحبت كردن با تلفن سارا را بدون اين كه او متوجه شود، ضبط كردم .
هنگامى كه تنها در خانه بودم ، تلفن زنگ زد و من بلافاصله صداى ضبط شده سارا را پخش كردم و صداى آن طرف گوشى گفت : سلام سارا خانم ، من مجيد هستم ، امروز عصر منتظرتان هستم .
باورش برايم غير ممكن بود. نه ، او خيانت نمى كند، اما انگار حوادث پشت سر هم طراحى شده بود. آن روز و روز بعدش سارا از منزل بيرون رفت و اين موضوع بود كه شك مرا به يقين مبدل كرد و سبب شد تا عزيزترين كس زندگى ام را با دستان خود خفه كنم .
گوشى را برداشتم ، شماره پليس را گرفتم : الو من همسرم را كشته ام ... گوشه اى نشستم و صورت معصوم او را به نظاره نشستم . بعد از دقايقى پليس آمد، سنگينى دستبند پشتم را خمود. با خوارى تمام راهى زندان شدم . از قاضى و وكيلم خواستم تا مجيد سايه سنگينى مرگ را بيابند، بعد از مدت ها تحقيق و بررسى وى را يافتند. وقتى با او روبرو شدم ، او گفت : سلام ! من پسر برادر شما هستم .
باورم نمى شد، پرسيدم كى هستى ، او هم شروع به توضيح دادن كرد كه او پسر حميد است و براى اينكه روابط من و ((حميد بردارم)) را كه چهارده سال قبل با هم دعوا كرده بوديم و در شهر ديگرى زندگى مى كرد، بهبود بخشد، از طريق همسرم سارا اقدام كرده بود.
تازه فهميدم كه حقيقت چيست و همسر بى گناهم را فقط به دليل شك خودم ، با دست هاى خودم نابود كردم و تا روز قيامت گناهى را خريدم كه هرگز نمى توانم جبرانش كنم .
اكنون در زندان نشسته ام و منتظر فرجام و حكم دادگاه هستم تا مرا به پاى چوبه دار بفرستند
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
🌸🍃🌸🍃
آﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻋﺎﺑﺪﻯ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻛﻮﻫﻰ ﻣﻨﺰﻝ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﻏﺎﻓﻞ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻳﻚ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﻧﺎﺭ ﻭ ﻳﻚ ﭼﺸﻤﻪ ﺁﺑﻰ ﺳﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻋﻄﺎ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩ; ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﻧﺎﺭ ﻣﻰ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻣﻰ ﺁﺷﺎﻣﻴﺪ ﻭ ﺭﻓﻊ ﺧﺒﺎﺛﺖ ﻭ ﻧﺠﺎﺳﺖ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ. ﺗﺎ ﻣﺪّﺕ ﺷﺶ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﺤﻮ ﻣﻰ ﺯﻳﺴﺖ ﺭﻭﺯﻯ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﺠﺪﻩ ﻗﺒﺾ ﺭﻭﺡ ﻛﻨﺪ، ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍﻯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ. ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺣﺎﺟﺖ ﻋﺎﺑﺪ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﻛﺮﺩ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻰ ﻓﺮﻣﺎﻳﺪ: ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﻣﻦ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﻮ. ﻋﺎﺑﺪ ﻋﺮﺽ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ: ﺧﺪﺍﻳﺎ! ﭘﺲ ﺍﺟﺮ ﻭ ﻣﺰﺩ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺷﺶ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺷﺪ، ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻰ ﮔﺮﺩﺍﻧﻰ. ﺧﻄﺎﺏ ﺭﺳﻴﺪ: ﺍﻯ ﻣﻠﺎﺋﻚ! ﺍﻳﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻋﺪﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﺪ. ﻣﻌﺎﺩﻟﻪ ﻭ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﻛﻨﻴﺪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻫﺎﻯ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻋﻄﺎ ﻛﺮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ، ﻣﻰ ﺑﻴﻨﺪ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻫﺎﻯ ﺍﻭ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ ﺑﺎ ﻳﻚ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﺎﺭﻫﺎ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﻰ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺧﻄﺎﺏ ﻣﻰ ﺭﺳﺪ: ﺷﻜﺮ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻡ ﻛﺠﺎﺳﺖ. ﻋﺎﺑﺪ ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻳﻦ ﺳﺨﻦ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺷﻨﻮﺩ، ﺳﺮ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﭘﻴﺶ ﻣﻰ ﺍﻓﻜﻨﺪ. ﺧﻄﺎﺏ ﻣﻰ ﺭﺳﺪ: ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺑﻪ ﺟﻬﻨّﻢ. ﺁﻥ ﺑﻨﺪﻩ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ، ﺧﺪﺍﻳﺎ! ﺑﺪ ﻛﺮﺩﻡ;... ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻓﻀﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻛﻦ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﻬﺸﺖ ﮔﺮﺩﺍﻥ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺣﻖ ﺗﻌﺎﻟﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ.
بنده ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﻛﻪ ﺯﺗﻘﺼﻴﺮ ﺧﻮﻳﺶ
ﻋﺬﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻯ ﺁﻭﺭﺩ
ﻭﺭﻧﻪ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﻳﺶ
ﻛﺲ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﺠﺎﻯ ﺁﻭﺭﺩ.
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
🟢#داستان
👈 مراقب دینمان باشیم
روزي عقيل برادرحضرت امیر المومنین عليه السلام از حضرتش درخواست كمك مالي كرد و گفت : من تنگدستم مرا چيزي بده .
حضرت فرمود : صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنم ، سهميه ترا خواهم داد .
عقيل اصرار ورزيد
امام به مردي گفت : دست عقيل را بگير و ببر در ميان بازار ، بگو قفل دكاني را بشكند و آنچه در ميان دكان است بردارد .
عقيل در جواب گفت : مي خواهي مرا به عنوان دزدي بگيرند .
امام فرمود : پس تو مي خواهي مرا سارق قرار دهي كه از بيت المال مسلمين بردارم و به تو بدهم ؟
عقيل گفت : پيش معاويه مي رويم ،
فرمود : خود داني
عقيل پيش معاويه رفت و از او تقاضاي كمك كرد .
معاويه او را صد هزار درهم داد و گفت : بالاي منبر برو بگو علي عليه السلام با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم. .
عقيل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت : مردم من از علي عليه السلام دينش را طلب كردم مرا كه برادرش بود رها كرد و دينش را گرفت ، ولي از معاويه درخواست نمودم مرا بر دينش مقدم داشت .
📚پند تاریخ ج 1 ص 180
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
داشتم فکر می کردم، شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح، می توانست در آخر هر کدام از اعمال، بابی باز کند با عبارت «و اما مادران...»
اجر هر عمل را که میگوید، دستور هرکدام را که توضیح میدهد، زیرش بنویسد: اما برای #مادران، این چنین است که ....
👌مثلاً همین شب قدر!
سخنی هست دربارهٔ زنی که سجادهاش را پهن میکند و قرآن و مفاتیحش را میگذارد گوشهاش
و بعد
شروع میکند
مدام میرود به آشپزخانه؛ چای میگذارد، میوه تکه میکند، سقا میشود،...
و اشکهایش، با زمزمهی جوشن، میچکد پای گاز، وقت چشیدن نمکِ سحری و نهار فردای بچهها؟
گفتیم اشک و گریه
اصلاً چه میگویید دربارهٔ زنی که تا شانهاش تکان میخورد و میخواهد کمی اشک بریزد، کودکش سرش را خم میکند زیر چادرش و ملتمسانه میگوید «گریه نکن 😯😢»؟
بگویید اجر این خندههای اجباری تلخ و شیرین چند؟
زنی که عادت ندارد تنها، جامهٔ نور بپوشد
و بچههایش را یکی یکی میبرد غسل شب قدر بدهد، تا طهارتِ مضاعف شود برایشان تا سال بعد،
و از خستگی این غسلها، خوابش بگیرد و کمی چرت بزند،
بهرهای از این لحظات ناب از دست رفتهٔ لیلة القدر، دارد؟
نمیدانم........
فقط.... اگر این دقت هاواعمال سادهٔ این مادرهانبود
و شب های قدر، به جای خواباندن کودکانشان
و نشستنِ فارغ بال تا خود سحر بر سر سجاده
آنان را با پاشیدن آب به صورتشان و هزار وعده و سرگرمی بیدار نگاه نمیداشتند،
به گمانم نه شیخ مفیدی در این دنیا یافت میشد، نه شیخ صدوقی، نه سیدرضی، نه طباطبائی، نه امینی نه...!
راستش… فکر میکنم
سهم قابل توجهی از ثواب تمام اعمالی که ما عاملین به مفاتیحالجنان، تا خودِ صبحِ قیامت، انجام میدهیم،
ثواب تمام جوشنها، کمیلها، نمازها، توسلها، زیارتها،صاف میرسد به مادرانمان!
تقدیم به همه مادران بخصوص مادر خودم و مادر بچههایم...
🔵#داستان :زنی شوهرش فوت کرد. او دختری زیبا از شوهر داشت و در سن ازدواج، بسیاری از جوانان راغب ازدواج با دختر زیبا بودند.
ولی مادر، شیر بهایی هنگفت به مبلغ ۱۵۰ میلیون تومان شرط کرده بود و بر شرطش اصرار داشت
جوانی خوش سیما نیز عاشق دختر شده بود ولی ۲۰ میلیون بیشتر نداشت، پدرش را مطلّع نمود. پدر گفت پولی را که داری بیاور تا برویم خواستگاری. جوان گفت : اما پدر، مادرِ دختر ۱۵۰ میلیون شرط کرده!
پدرگفت : میرویم و میبینی چگونه میشود
پدر و پسر جهت خواستگاری نزد مادر رفتند، پدرِ پسر به مادر دختر گفت: پسرم عاشق دختر شماست و این ۱۰ میلیون هم برای شیربها، مادر گفت : ولی من ۱۵۰ میلیون شرط گذاشتم!
پدر گفت: صحبتم را قطع نکن و این هم ۱۰ میلیون دیگر تقدیم به تو جهت ازدواج با من
مادر عروس لبخندی زد و گفت: قبول می کنم علی برکت الله
🔺سازمان مدیریت ازدواج آسان
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
👌👌👌حکایت بسیار زیبا
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم.
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند.
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این معنی روزی حلال است
الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان
و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده
دوستان این قصه ها برای آموختن ودرس گرفتن است ساده از کنار آن. عبور نکنیم🌸🍏🌸
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
🌹سردار حسین معروفی در کتاب "بچه های حاج قاسم" به بیان خاطره ای از حاج قاسم در هنگام بازدید از خط حلبچه می پردازد:
✍رفتیم و در خط پیاده شدیم. قرار شد کاملا خط را دیده و سنگرها را چک کنیم و براساس وضعیت موجود، نیرو بیاوریم. در مسیری که برای گشت زنی می رفتیم، چند بسیجی را دیدیم که بیرون سنگر نشسته بودند.
حاج قاسم رو کرد به یک نفر از آن ها که از همه کم سن و سال تر به نظر می رسید و با حالتی خاص گفت: خوشا به سعادتت، تو شهید می شی! بسیجی مثل اینکه خودش را باخته باشد، گفت: چرا من شهید می شم؟ حاجی گفت: من آدم شناسم! من فرمونده لشکرم! می فهمم کی شهید می شه و کی زنده می مونه! خاصه کلی سربه سر آن نوجوان بسیجی گذاشت. همین که حاجی آمد از آن جا رد شود، دیدم رنگ و روی بسیجی زرد شده و با بدنی لرزان بی حال شد و روی خاکریز افتاد!
گفتم: حاجی، بیا ببین چی شد؟دحاجی برگشت و شانه های او را ماساژ داد و گفت: براش آب قند بیارین. بچه ها دویدند داخل سنگر و یک لیوان آب قند آوردند و دادند او خورد. حالش جا آمد. حاجی گفت: بابا! من شوخی کردم، نترس شهید نمی شی! آن بسیجی مثل این که عمر دوباره ای به او داده باشند، آرام شد و ما نیز به راه خود ادامه دادیم.
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
📚توکل
کوهنوردی تصميم گرفت، تنها قله کوه را فتح کند، هوا سرد بود و کم کم هوا تاريک شد چيزی به فتح قله نمانده بود که ناگهان پایش روی سنگی "لغزيد" و "سقوط" کرد.
در آن لحظات که "مرگ" را حس میکرد، متوجه شد که طناب نجات به دور کمرش حلقه زده و وسط "زمين" و "آسمان" مانده است.
در آن تاریکی با درد و ترس و در سکوت، فرياد زد "خدايا" مرا درياب و نجاتم بده.
صدایی از درون خود شنید: چه می خواهی برايت بکنم؟
کوهنورد گفت: کمکم کن "نجات" پيدا کنم.
صدا گفت: آيا من می توانم تو را نجات دهم؟
کوهنورد گفت: البته که تو می توانی مرا کمک کنی چون تو خدایی و بر هر کاری توانایی.
صدای درونش گفت: پس "اعتماد" کن و آن طناب را ببر؛ اما کوهنورد ترس داشت، اعتماد نکرد و محکمتر چسبيد به طنابش.
چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده کوهنورد را پيدا کردند که فقط يک متر با زمين فاصله داشت...
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ قاضی خائن ✨
روزی مردی قصد سفر کرد ،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.
به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت: به مسافرت می روم، می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم.
قاضی گفت: اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار... پس مرد همین کار را کرد.
وقتی از سفر برگشت، نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.
قاضی به او گفت: من تو را نمی شناسم.
مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد...
حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر.
در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد، حاکم به او گفت: من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام.
در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم. پولم را نزد تو گذاشته ام. قاضی گفت: این کلید صندوق است، پولت را بردار و برو.
بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند.
حاکم گفت:
ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشوری به تو!
حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم؟
و بدین ترتیب دستور به برکناری وی داد.
پیامبر می فرماید:
به زیادی نماز، روزه و حجشان نگاه نکنید
به راستی سخن و دادن امانتشان نگاه کنید.
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
✨﷽✨
⚜️حکایتهای پندآموز⚜️
🐍مار و چوپان🐍
✍️ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮ ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می گذﺍﺷﺖ ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ آمد ﺷﯿﺮ را ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ سکه ﺍﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ .ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ.
ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ .ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪها را برﺩﺍﺭﺩ . ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮ را نیش ﺯﺩ ﻭ پسر ﻣﺮﺩ .
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳه ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، چون نه ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می کنی ﻭ ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩ م را..
💥ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ .
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
آقای بهرام ناصری فرد ، میلیاردر ایرانی
بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان در دشتستان برازجان را با بیش از 200000 نخل ، وقف خیریه نموده است . خرماهای این نخلستان در زمان افطار ماه رمضان ، در سفره های بوشهری ها به وفور یافت می شود .
او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو می کند .
مي گويد : " من در خانواده ای بسیار فقیر در روستای شول برازجان زندگی می کردم به حدی که هنگامی که از بچه های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند، خانواده ام به رغم گریه های شدید من، از پرداخت آن عاجز ماندند. یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سوال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود ، به عنوان جایزه، به من یک ریال داد و از بچه ها خواست برایم کف بزنند. غم وغصه من ، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام نمودم. دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن معلم برازجانی افتادم و با خود فکر می کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه؟! به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم: نیتش هرچه بود، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال، چه بود. تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد، او را یافتم در حالی که در زندگیِ سختی به سر می برد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: "استاد عزیز! تو دِین بزرگی به گردن من داری!" او گفت: "اصلاً به گردن کسی دِینی ندارم." من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت: "لابد آمده ای که آن یک ریال را پس بدهی!" من گفتم: " آری! " و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلاهایم حرکت کردم. هنگامی که به ویلا رسیدم، به استادم گفتم: "استاد، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال، از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری. "استاد خیلی شگفت زده شد و گفت: "اما این خیلی زیاد است." من گفتم: "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی، نیست." من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس می کنم.
مرد شدن، شاید تصادفی باشد ، اما مرد ماندن و مردانگی کردن ، کار هر کسی نیست.🌸🍏🌸
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بیایید در این عصر معنوی
🌸تمام احساس های
🌹پوچ را مچاله کنیم
🌸و منتظر شکوفه های
🌹اجابت شویم
🌸آرزو دارم
🌹در این عصر زیبا
🌸هر چه آرزو
🌹بر دلتان گذشت
🌸مورد استجابت قرار بگيرد
🌸عصر زیبـاتـون بخیر
#حڪـایــت
🔰معجـــزه قضـاوت حضــرت علــی علیــه السلام
💠در زمان خلافت عمر، جوانی به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد و ناله سر میداد که:
🔸خدایا بین من و مادرم حکم کن.
❓عمر از او پرسید: مگر مادرت چه کرده است؟ چرا درباره او شکایت می کنی؟
🔷 جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده.. اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص می دهم، مرا طرد کرده و میگوید تو فرزند من نیستی! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم.
💥عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت احضارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.
▫️عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.
جوان گفته هاى خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است.
❓عمر به زن گفت: شما در جواب چه میگویید؟
📌زن پاسخ داد: خدا را شاهد میگیرم و به پیغمبر سوگند یاد میکنم که این پسر را نمیشناسم. او با چنین ادعایی میخواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بی آبرو سازد. من زنی از خاندان قریشم و تابحال شوهر نکرده ام و هنوز هم باکره ام.
در چنین حالتی چگونه ممکن او فرزند من باشد؟!
❓عمر پرسید: آیا شاهد داری؟
زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.
✋آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ می گوید و نیز گواهی دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است عمر دستور داد که پسر را زندانی کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفتری مجازات گردد.
👈مأموران در حالی که پسر را به سوی زندان میبردند، با حضرت علی علیه السلام برخورد نمودند. پسر فریاد زد:
یا علی! به دادم برس، زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد.
✨حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون بازگردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. برای چه او را آوردید؟
🔴گفتند: علی علیهالسلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده ایم که با دستور علی بن ابیطالب علیه السلام مخالفت نکنید.
در این وقت حضرت علی علیه السلام وارد شد و دستور داد ما در جوان را احضار کنند. او را آوردند. آنگاه حضرت به پسر فرمود: ادعای خود را بیان کن.
💥جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.
علی علیه السلام رو به عمر کرد و گفت: آیا مایلی من درباره این دو نفر قضاوت کنم؟ عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم شنیده ام که فرمود: علی بن ابیطالب علیه السلام از همه شما داناتر است.
👌حضرت به زن فرمود: درباره ادعای خود شاهد داری؟ گفت: بلی! چهل شاهد دارم که همگی حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهی دادند.علی علیه السلام فرمود: طبق رضای خداوند حکم میکنم. همان حکمی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من آموخته است.
⬅️ سپس به زن فرمود: آیا در کارهای خود سرپرست و صاحب اختیار داری؟
زن پاسخ داد: بلی! این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند.
⭕️آنگاه حضرت به برادران زن فرمود:
آیا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختیار میدهید؟ گفتند: بلی! شما درباره ما صاحب اختیار هستید. حضرت فرمود: به شهادت خدای بزرگ و به شهادت تمامی مردم که در این وقت در مجلس حاضرند این زن را به عقد ازدواج این پسر در آورده ام و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را می پردازم.
(البته عقد صورت ظاهری داشت).
سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر کن. قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت.
‼️فرمود: این پولها را بگیر و در دامان زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما بر نگرد مگر آنکه آثار عروسی در تو باشد، یعنی غسل کرده برگردی.
⏸ پسر از جای خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت:
برخیز! برویم.
در این هنگام زن فریاد زد «ألنار! ألنار!» (آتش! آتش!)
❌ای پسر عموی پیغمبر آیا می خواهی مرا همسر پسرم قرار دهی؟!
به خدا قسم! این جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصی شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده ای بود. این پسر را من از او آورده ام. وقتی بچه بزرگ شد به من گفتند:
فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملی را انجام دادم ولی اکنون اعتراف می کنم که او فرزند من است. دلم از مهر و علاقه او لبریز است.
💠مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند.
عمر گفت: «واعمراه، لولا علی لهلک عمر»
✅«اگر علی نبود من هلاک شده بودم.»
📔 نقل از داستانهای بحارالانوار، ج۲، ص۵۱
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
🌸🍃🌸🍃
خیلی عالیه حتما تا آخر بخوانید👇
#دزدی_که_در_خزانه_نمک_گیر_سلطان_شد
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکيل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حين صحبتهاشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و کار داريم و قوت لايموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم؟ بيائيد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم که تا آخر عمر برايمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، اين کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممکن را پيدا کردند و خود را به خزانه رسانيدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و اشياء گرانبها بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتيقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر کرده باند به شى درخشنده و سفيدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزديکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!
بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد طورى که رفقايش متوجه او شدند و خيال کردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟
او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت: افسوس که تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمک گير سلطان شديم، من ندانسته نمکش را چشيدم، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوريم و نمکدان او را هم بشکنيم.
آنها در آن دل سکوت سهمگين شب، بدون اين که کسى بويى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهايى بوده است، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق که کردند ديدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد.
بالاخره خبر به گوش سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر اين کار برايش عجيب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت: عجب! اين چگونه دزدى است؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟ ولى هر جور که شده بايد ريشه يابى کنم و ته و توى قضيه را در آورم.
در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديک او را ببينم و بشناسم.
اين اعلاميه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت: سلطان به ما امان داده است، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسيد: اين کار تو بوده؟
گفت: آرى.
سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين که مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى؟
گفت: چون نمک شما را چشيدم و نمک گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان تعريف کرد.
سلطان به قدرى عاشق و شيفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حيف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگيرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.
آرى او يعقوب ليث صفاري بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاريان را تاسيس نمود. يعقوب ليث صفاري سردار بزرگ و نخستين شهريار ايراني (پس از اسلام) قرون متوالي است که در آرامگاهش واقع در روستاي شاهآباد واقع در 10 کيلومتري دزفول بطرف شوشتر آرميده است. گفتني است در کنار اين آرامگاه بازماندههاي شهر گندي شاپور نيز ديده ميشود
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
#شهیدانه
#متن_خاطره
⚘ وقتی که آقارضا از مسجد محل متوجه شد که سپاه نیرو جذب میکند، اول اومد با من مشورت کرد و گفت «سپاه نیرو میخواد، من ثبتنام کنم؟» بهش گفتم «اسم بنویس پناه بر خدا»
آقا رضا همیشه کارهایی را که میخواست انجام بده، با من مشورت میکرد. رفاقت من با بچههام خیلی زیاد بود؛ برای همین همهی کارهاشون رو برام تعریف میکردند.
من خیلی نذر کرده بودم تا رضاجان جذب سپاه پاسداران بشه.رضا جان به تحقیق کارهای سپاه میپرداخت تا مقدّمات استخدامش آماده شد و تمام مراحل گزینشش را به سلامت گذراند و در سن ۱۸سالگی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استخدام شد و در همان سال به محل آموزش اعزام شد. اوایل جذبش در سپاه مأموریت بود و ما خیلی کم آقارضا را در خانه میدیدیم...
《راوی:مادر شهید رضا حاجی زاده》
🌷شادی روح شهدا صلوات🌷
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸یـک آینه نـور
🪴پیش رویت باشـد
🌸اقبال خـوشی
🪴بـه جستجویت باشد
🌸امروز که این پنجره را وا کردی
🪴دروازه خورشید به سویت باشد
🌸ســـلام
🪴صبح پنج شنبه تون بخیر ونیکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆داستان کوتاه شانس خود را امتحان کنید
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
✍🏻پیرمردی که شغلش #دامداری بود، نقل میکرد:
#گرگی در اتاقکی در آغل #گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در #غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از #برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
#درندگی
#وحشیبودن
و #حیوانیت
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!
"به نقل از دکتر الهی قمشه ای"
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138
✨﷽✨
#پندانه
✍ با هر دست بدی، از همون دست میگیری
شبی «ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود» ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ میکرد ﻭ نمیتوانست ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﺑﻪ ﺭئيس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ:ﺑﯿﺎ به صورت ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖﻭﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ میشوند ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ نمیکنند. ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩیکتر ﺷﺪﻧﺪ، ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ میگذرد. ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ میشدند، ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ و ﺩﺍئمﺍﻟﺨﻤﺮ ﺑﻮﺩ!
ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ. ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ. ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ! ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ میدهم ﮐﻪ ﺗﻮ ﻭﻟﯽﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻫﺴﺘﯽ! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ میگویی ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ حالی که ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩﺍﺵ میگویند؟!
ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏﻓﺮﻭﺷﯽ میرفت ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ میتوانست ﻣﺸﺮﻭﺏ میخرید ﻭ میآورد ﺧﺎﻧﻪ و ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ. میگفت: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ مردﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ میرفت ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ میداد ﻭ میگفت: ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ! ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮمیگشت ﻭ میگفت: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪهﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ!
ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ میکردم ﻭ میگفتم:
ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ میکنند ﻭ ﺟﻨﺎﺯﻩﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺖ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺍﻭ میگفت: ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ. ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ ﻫﺴﺘﻢ. ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ. ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻪﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﻣﺸﺎﯾﺦ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩند.
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ
📚 شیخ ﺑﻬﺎﯾﯽ
کانال شاید برای شما هم اتفاق بیفتد 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3930128728Cc8e23b2138