فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 به امید خنده رو لباتون...
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_چهل_و_سوم
قبل از اینکه پاهایم به پله ی نهایی برسد مهمان ها سر رسیدند. روی پله ها ماندم تا رد شوند، جوری که دیده نشوم حرکت کردم، بالاخره پاهایم به زمین سرامیک آشپزخانه باز شد؛ گوشه ای از آشپزخانه طوری که دید نداشته باشد نشستم. نفرین های آبکی من اثری نداشته و مهمان ها سور مور گنده توی پذیرایی نشسته اند، گل گفته و گل می شنفتند. دست روی گوش هایم می گذارم تا صدایی نشنوم اما بی فایده است، در عجبم از اینکه اصلا اثری از صدای شازده داماد نسبتا محترم نیست! شاید هنوز مرا ندیده زبانش بند آمده، وگرنه محال بود نفرین نکرده ام در مورد زبانش بگیرد! صدای خنده ها زخم دلم را بیشتر و بیشتر می کند، دعا دعا می کردم که این خواستگار مورد تایید پدر نباشد اما خنده ها حکایت از رضایت پدر را می رساند.
مادر احضارم می کند. دل و روده ام به هم می پیچد، قلبم یاد بازی قدیمی اش می افتد، انگشتانم به لرزش در می آیند؛ نفس عمیقی می کشم و کمی به خود مسلط می شوم. استکان ها یک به یک صف کشیده اند و در انتظار چای به سر می برند، از خجالتشان در می آیم و استکان ها را پر می کنم. ابرهای روی سرم هر کدام با جمله ای پر می شود: «ابر اول: کاشکی یه ورد بلد بودی روی چای داماد می خوندی! ابر دوم: استیکر خنده و گریه را به نمایش گذاشته. ابر سوم امید می دهد، می خندد و با مداد نامرئی جمله ای رویش نوشته می شود "الا بذکرالله تطمئن القلوب". برای عرض تشکر ابر سوم را لایک می کنم، یادآوری اش حرف نداشت. ابرها به کناری می روند و من سه بار زیر لب آیه را تکرار می کنم، دلم قرص می شود و نیمچه لبخندی مهمان لب هایم...
چند قدم بر می دارم، به ورودی سالن نزدیک تر می شوم. نیم نگاهی به افراد می اندازم، پشتشان به من است و فرصت دید زدن را دارم. دو زن و دو مرد، آن مرد با موهای سفید پدرش هست و زنی که کنارش نشسته لابد مادرش... اما آن پیر زنی که کنار مرد جوان نشسسته کیست؟!
آرام سرفه ای کرده و با بسم الله وارد می شوم. "سلام!" به احترام من از جا برمی خیزند، با تک تک شان مجدد سلام و احوالپرسی می کنم. نوبت به پسر خانواده می رسد، چشمانم چیزی را که می بینند باور نمی کنند! لب هایم از لبخند زدن باز می ایستند، مغزم پشت هم علامت تعجب صادر می کند، قلبم بازیش را ادامه می دهد، دلم... وای دلم چه ادا ها که در نمی آورد..!
زل زده ام به چشمانش... مات و مبهوت مانده ام! اینجا... فرزام!!! چشمانم دو دو می زنند، گنجشک های دور سرم زیاد و زیاد تر می شوند، دستانم شل شد و سینی چای کف سرامیک خشک را سیراب می کند! علی به سرعت سمت من می دود و دستم را می گیرد، پدر صندلی برایم می آورد، مادر از طرفی دلواپس من شده و از طرفی نگران حرف درآوردن خواستگارها برای من! من اما هنوز از دور محو تماشای فرزامم! می دیدم که با آن پیرزن درگوشی پچ پچ می کند، یکدفعه با نگرانی که روی صورتش خودنمایی می کند سمت من می آید. صدایش... صدایش در گوشم طنین انداز می شود «می خوایین ببریمشون دکتر؟!» دکتر؟! دکتر به چه کار آید... دوای درد من تویی که با پاهای خودت پا به این خانه گذاشته ای... قدم رنجه کرده ای...
با یک لیوان آب قند حالم کمی سرجایش می آید، بی بی گل نساء همان پیرزن کنار فرزام از سیر تا پیاز ماجرا را برایمان تعریف می کند، علی هم ادامه صحبت های بی بی را گرفته و می رسد به روز تولدم! و آن جوان خوش قدوبالا را که خودش باشد معرفی می کند! سالن از خنده های هر دو خانواده پر می شود. بی اختیار زبانم را گاز می گیرم، یاد نفرین های آبکی ام افتادم و دلم گرفت، هر چند از ته دل نبود اما مدام بد و بیراه نثار زبانم می کنم.
جز یک بار دیگر نمی توانم به فرزام نگاه کنم، صحبت های دو خانواده گل انداخته و من هنوز در فکر شوک امشب وا مانده ام. عقربه های ساعت به سرعت می گذرند، نوبت خلوت کردن من و فرزام فرا می رسد. حیاط کوچک خانه، محل از قبل تعیین شده از جانب خانواده برای من و خواستگار محترم است. ابتدا من با تعارف فرزام قدم بر می دارم، او هم با اختلاف یک قدم پشت سر من حرکت می کند. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
😳 آیا میدانید که لاکپشت تنها جانداریه که از زمان دایناسورها تا کنون تمام سختیهای جهان را دیده و منقرض نشده ؟
🤓 راز این ماندگاریش اینه که همیشه در خانه میماند
مثل لاکپشت باشید 😉
#در_خانه_بمانید
🌸🍃 @shayestegan98
❤️ لبخند علی (علیهالسلام) رنگ میگیرد.
🌸فرشتگان، تولد دستانی را جشن میگیرند که قرار است روزی چراغ حماسه را برافروزند.
🌺پهلوانی به عالم چشم میگشاید که پهلوانان عالم به نامش اقتدا میکنند.
🌸پهلوانی که فرزند مردی است که کوهِ رشادت و جوانمردی است،
🌺فرزندِ شیر زنی است که به او شیر شهامت نوشاند.
🌸کوهمردی که ذرهای از احترام برادرش حسین (علیهالسلام) فرو نگذارد.
🌺حسین (علیهالسلام) امام بود و ابوالفضل، برادر امامت.
🌸حسین (علیهالسلام) ولی بود و ابوالفضل، هم رکاب ولایت.
🌺آری، نوزادی در گهواره خفته است که علمدار لشکر حسین (علیهالسلام) خواهد بود.
✋ سلام بر عباس، ای غیرت مجسم… ای قامتِ فتوت…
✋سلام ای چشمهایی که آب را شرمنده نجابت خود خواهی کرد…
✋سلام ای دستهایی که رودخانههای زمین، به جستجویشان سر گردانند…
✋سلام ای پیشانی بلندی که آیینهی آسمان است…
💕السلام علیک یا اباالفضل العباس (ع)💕
🌸🍃@shayestegan98
✨ امام سجاد (ع) فرمودند:
خدا حضرت عباس را رحمت کند! حقاً که امام حسین را بر خویشتن مقدم داشت و جان خود را فدای آن حضرت نمود تا اینکه دستهای مبارکش قطع شد. خدای مهربان در عوض دستهای عباس علیه السّلام دو بال به وی عطا کرد تا بوسیله آنها در بهشت با ملائکه پرواز نماید. کما اینکه این نعمت را نیز به جعفر بن ابی طالب عطا کرد. عبّاس را نزد خداوند منزلتی است که در روز قیامت همه شهیدان بر آن رشک میبرند.✨
🎊ولادت حضرت عباس(ع) و
روز «جــانبـــ💖ــــاز» مبارک
🌸🍃 @shayestegan98
🌸(منافقان به پندار خود) به خداوند و مؤمنان نيرنگ مىزنند در حالى كه جز خودشان را فريب نمىدهند، امّا نمىفهمند!🌸
🌺سوره بقره آیه۹🌺
🌸 #تفسیر 👇🏻👇🏻
02.Baqara.009.mp3
1.45M
📌منافقین خود را فریب میدهند و نمیفهمند
📌 کلک های بد به خود آدم بر میگردد
📌 کسی چاه برا کسی بکنه خودش میوفته توش
📌 خدعه با خدا کار ریا کاران هست
📌خدا تو قرآن گفته هرچی پوشوندی و خدعه کردی خدا لو میدهد
🌸🍃 @shayestegan98
مسجد.m4a
4.95M
📣پنج دقیقه گوش کنیم
✅پاسخ به سوال درخصوص نگرانیهای متدینین جهت تعطیلی مساجدواماکن متبرکه
🔷توسط حجت الاسلام صادق زاده ریاست قرارگاه مهروامیدمساجد
❤️مسجد تعطیلی ندارد❤️
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 نامه زن آمریکایی به زنان مسلمان!
😔 ای زن مسلمان مراقب باش تو فریب نخوری
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_چهل_و_چهارم
فرزام سمت چپ تخت چوبی کنار درخت گردو می نشیند و من سمت راست تخت... تا نیم ساعت خبری از به زبان آوردن یک کلمه هم نمی شود. ۳۰ دقیقه نزدیک بود ۳۱دقیقه شود که فرزام گفت: «شما هم اهل روزه سکوت هستید؟!» خنده ام گرفت! چادرم را روی سرم جا به جا کردم و گفتم: «جدیدا یاد گرفتم!»
_چه خوب...
+همیشه هم که خوب نیست.
_همیشه هم بدم نیست.
کمی مکث کرد و مجدد ادامه داد «امشب رو هیچوقت فراموش نمی کنم. دو ماه کلنجار رفتم با بقیه که نیام اینجا، اما نمی دونستم اینجا همونجایی هست که دلم می خواست بیاد!»
"آخ دل... گفتی دل... چه خوب که دل به دلم داده بودی"
با صدایی لرزان گفتم: «منم باورم نمیشه. هیچوقت فکرشم نمی کردم خدا انقدر دقیق و بیصدا پازل زندگی من و شما رو کنار هم بچینه. انقدر دقیق، انقدر با ظرافت... چه بی اعتماد بودم به خالقم! فقط کافی بود کمی صبر کنم و عجول نباشم.» زیر لب زمزمه کرد: «فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌ» با شرم و حیای دخترانه ام کلنجار رفتم، باید سوالی که جوابش برایم از نان شب واجب تر بود را می پرسیدم. سربه زیر افکندم و آهسته گفتم: «می تونم یه سوال بپرسم؟»
_بله بفرمایید.
+چی شد... چی شد منو انتخاب کردید؟
خنده کنان جواب داد: «من انتخاب نکردم.» چشمانم گرد شد: «متوجه منظورتون نمی شم!» با صدای بم مردانه اش جمله دلانه را به زبان آورد «والا من هیچ کاره ام، دلم همه کاره اس»
"باز هم دل! آخ چه لذت بخش است نیمه ی جانت، دل به دلت داده باشد"
لبخند روی لب های هر دویمان حک شد. صحبت هایمان بیشتر حول و هوش اتفاقات اخیر بود و راز پلاک سوخته! از حرف های جدی آینده چیزی به میان نیامد. آنقدر حرف برای گفتن داشتیم که گویی سال های سال سکوت اختیار کرده و اکنون مانند کودکان تازه به حرف افتاده، زبان باز کرده ایم! صدای تق در حیاط حضور کسی را به محضر ما می رساند. علی وارد حیاط شد، ابرو بالا انداخت و به ساعت مچی اش اشاره رفت. زمان بودنمان به پایان رسیده بود و ما متوجه گذر زمان نبودیم. به ناچار حرف هایمان را نیمه تمام رها کردیم. قرار شد چند جلسه ای با هم صحبت داشته باشیم، خانواده ها هم بیشتر با هم رفت و آمد کنند. دلم می خواست زمان به عقب بر می گشت، اصلا کاش می شد مثل سریال هایی که صدباره تکرارش پخش می شد و آخر کار به عق زدن از سریال می رسید، بودن من و فرزام کنار هم بارها و بارها تکرار می شد منتها اینبار هیچوقت کار به عق زدن نمی رسید! وقت رفتن فرا رسید، گویی تکه ای از جانم می رفت. ضربان قلبم بی وقفه تند می زد و از دستم کاری ساخته نبود.
همین که رفتند خواستم زودی خود را به منطقه امن خود برسانم اما علی مچم را گرفت و پاپیچم شد «چشمم روشن! خانم خانوما توی دانشگاه عاشق شدند و ما بی خبریم!» پدر با خنده گفت: «اذیتش نکن پسر خوش قد و بالا!» مادر همانطور که چادر براقش را توی چوب لباسی آویزان می کرد تند و تند گفت: «نکنه به خاطر این شاخ شمشاد به پسر خاله ات جواب رد دادی هان؟» اینطور نبود و فکر مادر اشتباه! بزور آب دهانم را قورت دادم حرفی بزنم که مادر ادامه داد: «اگه آره که واقعا کار خوبی کردی، چه زرنگ بودی تو ما خبر نداشتیم.» همه زدند زیر خنده، قهقه های علی تمامی نداشت. نفس عمیقی کشیدم، کم مانده بود زهر ترک شوم که بخیر گذشت! فرزام و خانواده اش به مزاق مادر خوش آمده بودند و این خبر خوشایندی برایم بود. می دانستم اولین حرف هایی که بشنوم راجب جذابیت فرزام است و دلیل عاشق شدن من! منتها دلیلی برای قانع کردن دیگران و ثابت کردن این عشق نمی دیدم.
مادر دنبال تلفن می گشت تا اخبار دسته اول را به سمع نظر خواهر جانش برساند، پدر که متوجه شد مادرجان دلش هوس پز دادن و حرف های خاله زنکی را کرده، گفت: «هنوز که خبری نیست خانوم. چقدر شما هولی! نکنه شش ماهه دنیا اومدی و ما بی خبر.» بین ابروهای مادر گره افتاد: «طفلی خواهرم قبل اومدن خواستگار مهدخت به من خبر داده بود.» پدر جواب داد: «حالا شما یکم صبر پیشه کن!» سپس رو به من گفت: «فاطمه جانم، چشم عسلی بابا بیا بشین پیشم.» گونه هایم از خجالت جای سرخ آب سفیدآب را پر کردند، کنارش نشستم دست مردانه اش را دور گردن حلقه کرد، خود را در آغوش محکم ترین فرد زندگیم جا کردم. بوسه ای روی پیشانی ام نشاند و آرام بیخ گوشم زمزمه کرد: «مشخصه انتخابتو کردی، فقط مطمئنی دیگه؟» چشم به زمین دوختم و آهسته گفتم: «با همه پسرایی که تا الان دیدم فرق داره. یه مرد واقعیه، مثل خود شما.» علی فالگوش پشت مبل ایستاده بود گفت: «همه دخترا اولش همینو می گنا، خوب چشم و گوشتو باز کن لطفا» پدر سرش را سمت علی چرخاند: «علی جان، پسرم! میشه یه چند دقیقه کودک درون بیش فعالت رو بفرستی مهد کودک!» صدای خنده مان مثل بمب در خانه منفجر شد. ┄━•●❥ ادامه دارد
🌸🍃 @shayestegan98