eitaa logo
بانوان شایسته
343 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
813 ویدیو
27 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیڪ یا صاحب الزمان السلام علیڪ یا شریڪ القرآن 🍃سلام اے صاحبـــ صبح رهایے 🍂سلام اے مَظـهـر عدل الهـے 🍃سلام اے منتهاے آرزویم 🍂سلام اے صاحبـــ ڪجایے...😔 🌷اللّهمّـ عجّل لولیّڪ الفرج🌷 🌸🍃 @shayestegan98
✨📖✨ ✍کسانی که قالی می‌بافند.. یک نگاه به نقشه دارند و یک نگاه به قالی؛ ما نیز بایدچشم به قرآن داشته باشیم و بر اساس آن تار و پود زندگی خود را ببافیم.. این است که قرآن می‌فرماید: { یا یحیی خذ الکتاب بقوه و آتیناه الحکم صبیاً } "خذ الکتاب" یعنی کتاب را بگیر؛ یعنی بی‌نقشه نباش... !! 📚سوره‌ مریم 🌸🍃 @shayestegan98
🌸سوره بقره آیه ۷🌸 🌺 👇🏻
✍حاج اسماعیل دولابی: 🌸هیچ عبادتی مانند صلوات نیست.هیچ عبادتی را خداوند نفرموده من انجام می دهم پس شما هم انجام دهید در مورد نماز،روزه و هیچ عبادت دیگری چنین نفرمود.اما در مورد صلوات فرمود: خدا و ملائکه اش بر پیامبر صلوات میفرستند پس ای مومنان شما هم بر او صلوات بفرستید. ان‌شاءالله وقتی صلوات می فرستی ببینی که خدا دارد بر حبیبش صلوات می فرستد و ببینی که بر تو هم که صلوات می فرستی دارد صلوات می فرستد! 📚عرفان در کلام اولیای ربّانی،ص۶۲_۶۷ 🌸🍃 @shayestegan98
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍┄━•●❥ ❥●•━--- کتاب نیمه باز روی میز رها شده، هر چه چشمک می زد بخوانمش محلش نمی گذارم. انگار با زبان بی زبانی می گفت: <آخر ترم دارم برات!> در آن لحظه زیاده گویی می کرد، دستانم فرود آمدند و کتاب را کت بسته راهی زیر کوسن مبل کردند. به ناچار چشمانم تلویزیون را هدف گرفتند، پای برنامه ای نه چندان جذاب نشستم، چشم هایم که از تماشای برنامه کسل کننده سیر شدند بافت موهایم را از سر گرفتم و خودم را با انواع بافت مو سرگرم کردم. مادر با چهره ای بشاش با میوه های پوست کنده که مانند رنگین کمان توی بشقاب تزیین کرده بود آمد و کنارم نشست. بعد کمی حرف از این در و آن در، ساعت های بیشماری بیخ گوشم شروع کرد به حرف زدن: «قراره برات خواستگار بیاد، یه خانواده با اصل و نصب، همه چی تموم. خودتو برای آخر هفته آماده کن.» پدر خواستار این بود که ندیده رد نکنم، به احترام پدر و مادر نمی توانستم خواستگار سمجی که مانند خروس همسایه بدموقع صدایش در آمده بود را حتی برای بعد امتحانات موکول کنم. زل زدم به نقطه ای نامعلوم... این خواستگار را کجای دلم بگذارم. یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون، چطور می توانستم برای کسی غیر از فرزام چای ببرم! چطور می توانستم با کسی جز فرزام حرف از ازدواج و آینده بزنم! چطور می توانستم مهر فرزام را از دلم بیرون کنم و مهر دیگری را در دل جا کنم. گاهی با خود زمزمه می کنم که <شاید... شاید این امر بر من هم مثل مهبد و سارینا ممکن باشد! و شاید گاهی نرسیدن به وصال معشوق جزو قوانین عاشقانه های زمینی باشد... و شاید گاهی عشق یعنی نرسیدن...> اما باز بر می گردم سر خانه اول، روز از نو روزی از نو! . . . امشب دلم عجیب آشوب است، هنوز نتوانستم فرزام را از کنج دلم بیرون کنم. مگر ممکن است مهمانی که حبیب خدا بود و به مرور صاحبخانه شده را از خانه اش بیرون کرد! خدا خدا می کردم خواستگار امشب وقتی از در خانه خود بیرون می آید، کتش لای در گیر کند و پاره شود! یا ماشینش را بد جا پارک کرده باشد و پسر همسایه شان پنچرش کند. اصلا پاهایش قلم شود و به خانه ما باز نشود! با صدای تق تق در، از آه و نفرین برای آن پسر بخت برگشته دست برمی دارم. _عه عه! تو هنوز دراز کش افتادی رو تخت! پاشو دیگه یه ساعت دیگه مهمونا می رسن. +می خوام صد سال سیاه نرسن. _اوا چته تو دختر! پاشو دیگه، زود باش. اگر بیخیال دانشگاه شوم و کل روز را به همین منوال به دراز کشیدن روی تخت ادامه دهم، حتما زخم بستر خواهم گرفت! به زور تکانی به خود می دهم و روی صندلی می نشینم. موهایم ژولیده پولیده شده، چشمانم بین خواب و بیداری بلاتکلیف مانده، گوشواره هایم به هم پیچیده، لب هایم ترک برداشته، قیافه ام شبیه برج زهرمار شده..! هر طبقه از این برج به یک قسمت از چهره ام اختصاص دارد، زوار این طبقه ها کمی تا قسمتی ابری در رفته و باید چاره ای برای این معضل اندیشید تا برج زهرمار به برج شیرین تبدیل شود. دلم... دلم ادا در می آورد، شکلک هایش شبیه شکلک های تلگرام است، هر دقیقه خود را به یکی از آنها تبدیل می کند. خیره می شوم به میز دراور، روی لاک هایم آژیر خطر قرار گرفته تا مبادا جلوی نامحرمی ناخن هایم را جلا دهند. روی تک تک رژهایم ورود ممنوع برای رنگی شدن لب هایم در برابر نامحرم نصب شده، روی ریمل ضدآب برچسب الان وقتش نیست حک شده! از خیر افزودنی های مجاز در مواقع غیرمجاز می گذرم. به ضدآفتاب، کمی کرم و ویتامین لب بسنده می کنم. موهایم را در روسری ابریشمی طرح دارم پنهان می کنم تا جایشان مثل همیشه امن باشد. پیراهن بلند ساده ام را به تن می کنم و چادر گلدار ریز را به سر می اندازم. با هزار فکر و خیال توی سر با گفتن خدایا به امید خودت، راهی آشپزخانه می شوم. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 میلاد ماه ❤️ روایتی از ولادت امام حسین علیه‌السلام 💡 هزارنفرند، همه در صفوف به‌هم‌پیوسته. گوش اگر تیز کنی، صدای ذکر و تسبیح و صلوات از نفربه‌نفرشان بلند است. انگار *نقل لبخند پاشیده‌اند* روی همۀ چهره‌ها. شادی فضا را به ارتعاش درآورده. همه‌شان پشت سر بزرگ‌ترین‌نفر منتظرند و مشتاق. ⭐️ بزرگشان پیش می‌آید. او به این‌خانه و اهلش آشناست. اوست که باید *پیام* را برساند؛ *تبریک* و تهنیتی روشن، تازه‌رسیده از آسمان. انتظار به سر می‌رسد. چشم هزارفرشته به جمال پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله روشن می‌شود. بزرگ فرشته‌ها، جبرئیل، پیش می‌رود و متواضعانه، از طرف خداوند و خودش به حضرت رسول صلی‌الله‌علیه‌وآله تبریک می‌گوید. 💎 پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله به صفوف فرشته‌هایی که برای عرض تبریک آمده‌اند، نگاه می‌کند و آن‌ *تبسم شیرین* آشنا بر چهرۀ مبارکش نقش می‌بندد. *دوباره پدربزرگ شده است.* پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله به سمت امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌رود. امروز *او خوشحال‌ترین مرد دنیاست!* حضرت پیشتر پرسیده: *«اسمش را چه می‌گذاری؟»* و فرشته‌ها سکوت کرده‌اند. هرکدام می‌خواستند زودتر از دیگری نام مولود تازه را بفهمند. ادب و تواضع امیرالمؤمنین اما فراتر از تصور آن‌هاست. علی علیه‌السلام گفته: «در نام‌گذاری‌اش از شما سبقت نمی‌گیرم» و پیامبر هم فرموده: «من هر از پروردگارم سبقت نمی‌گیرم». 💥 حالا همه چشم شده‌اند؛ خیره به دهان جبرائیل که پیام خدا را آورده: «ای محمد! خدای بزرگ تو را سلام می‌رساند و می‌فرماید: «علی نسبت به تو مثل هارون نسبت به موسی است. پسرش را به اسم پسر هارون نام بگذار که «شبیر» است». پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله به مقرب‌ترین فرشتۀ الهی نگاه می‌کند. شبیر نامی عبری است. می‌گوید: «زبان من عربی است» و جبرئیل پاسخ می‌دهد: «نامش را «حسین» بگذار». ❤️ حسین. حسین. هزارفرشته، نام مولود تازه را دم گرفته‌اند؛ درست همان‌طور که ذکر و تسبیح را. تبریک‌ها و تهنیت‌ها، دانه‌به‌دانه از آسمان به خانۀ پیامبر می‌رسند که درخشان‌ترین‌خانۀ روی زمین است از چشم اهالی آسمان. همین‌وقت‌هاست که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله به اسماء می‌گوید: «فرزندم را بیاور». 🔆 حسین تازه به دنیا آمده و چنان دیگرنوزادان، او را شستشو نداده‌اند. اسماء دل‌نگران است. به رسم ادب می‌گوید: «نوزاد تازه رسیده! هنوز آماده‌اش نکرده‌ایم ای رسول خدا». چشمان پیامبر آرام می‌خندد: «خدا او را پاکیزه کرده. بیاورش». چندلحظه بعد، دومین‌پسر فاطمه، پارۀ تن پیامبر، در آغوش نبی آرام می‌گیرد، پیچیده در پارچه‌ای سفید. 👌 پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله سر پیش می‌برد و در گوش راست حسین اذان و در گوش چپش اقامه می‌گوید. صدای پیامبر از پردۀ گوش حسین می‌گذرد و در عمق جانش می‌نشیند؛ اولین و عزیزترین‌صدایی که در دنیا شنیده و تنهاصدایی که در روزهای پیش رو، او را آرام می‌کند. 🌺 به مناسبت ولادت امام حسین علیه السلام🌺 🌸🍃 @shayestegan98
🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸 علیک منا السلام یا اباعبدلله الحسین(ع) ✋ 💕اللهم اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الاخره💕 🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸 🌸🍃@shayestegan98
mp3_۲۰۲۰۰۳۲۷۱۸۵۱۰۳۲۶۶_by_vidcompact.mp3
2.65M
🕌جلسات مسجد محمدیه اصفهان 🌸سبک زندگی نهج البلاغه🌸 👈هرروز درفضای مجازی ۳دقیقه ✅حجت الاسلام صادق زاده 👈خطبه ۱۶۰نهج البلاغه (امیدبه خدا) ❤️مسجدتعطیلی ندارد❤️
💖امام حسین (ع) فرمودند: 💠«پنج چیز است که در هرکسى نباشد، خیر زیادى در او نیست؛ «عقل، دین، ادب، حیا و خوش‏ خلقی»!! 📚حیاه‌الامام‌الحسین(ع)، جلد۱، صفحه ۱۸۱ 🌸🍃 @shayestegan98
🌸 سوره بقره آیه ۸🌸 🌺 👇🏻
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ قبل از اینکه پاهایم به پله ی نهایی برسد مهمان ها سر رسیدند. روی پله ها ماندم تا رد شوند، جوری که دیده نشوم حرکت کردم، بالاخره پاهایم به زمین سرامیک آشپزخانه باز شد؛ گوشه ای از آشپزخانه طوری که دید نداشته باشد نشستم. نفرین های آبکی من اثری نداشته و مهمان ها سور مور گنده توی پذیرایی نشسته اند، گل گفته و گل می شنفتند. دست روی گوش هایم می گذارم تا صدایی نشنوم اما بی فایده است، در عجبم از اینکه اصلا اثری از صدای شازده داماد نسبتا محترم نیست! شاید هنوز مرا ندیده زبانش بند آمده، وگرنه محال بود نفرین نکرده ام در مورد زبانش بگیرد! صدای خنده ها زخم دلم را بیشتر و بیشتر می کند، دعا دعا می کردم که این خواستگار مورد تایید پدر نباشد اما خنده ها حکایت از رضایت پدر را می رساند. مادر احضارم می کند. دل و روده ام به هم می پیچد، قلبم یاد بازی قدیمی اش می افتد، انگشتانم به لرزش در می آیند؛ نفس عمیقی می کشم و کمی به خود مسلط می شوم. استکان ها یک به یک صف کشیده اند و در انتظار چای به سر می برند، از خجالتشان در می آیم و استکان ها را پر می کنم. ابرهای روی سرم هر کدام با جمله ای پر می شود: «ابر اول: کاشکی یه ورد بلد بودی روی چای داماد می خوندی! ابر دوم: استیکر خنده و گریه را به نمایش گذاشته. ابر سوم امید می دهد، می خندد و با مداد نامرئی جمله ای رویش نوشته می شود "الا بذکرالله تطمئن القلوب". برای عرض تشکر ابر سوم را لایک می کنم، یادآوری اش حرف نداشت. ابرها به کناری می روند و من سه بار زیر لب آیه را تکرار می کنم، دلم قرص می شود و نیمچه لبخندی مهمان لب هایم... چند قدم بر می دارم، به ورودی سالن نزدیک تر می شوم. نیم نگاهی به افراد می اندازم، پشتشان به من است و فرصت دید زدن را دارم. دو زن و دو مرد، آن مرد با موهای سفید پدرش هست و زنی که کنارش نشسته لابد مادرش... اما آن پیر زنی که کنار مرد جوان نشسسته کیست؟! آرام سرفه ای کرده و با بسم الله وارد می شوم. "سلام!" به احترام من از جا برمی خیزند، با تک تک شان مجدد سلام و احوالپرسی می کنم. نوبت به پسر خانواده می رسد، چشمانم چیزی را که می بینند باور نمی کنند! لب هایم از لبخند زدن باز می ایستند، مغزم پشت هم علامت تعجب صادر می کند، قلبم بازیش را ادامه می دهد، دلم... وای دلم چه ادا ها که در نمی آورد..! زل زده ام به چشمانش... مات و مبهوت مانده ام! اینجا... فرزام!!! چشمانم دو دو می زنند، گنجشک های دور سرم زیاد و زیاد تر می شوند، دستانم شل شد و سینی چای کف سرامیک خشک را سیراب می کند! علی به سرعت سمت من می دود و دستم را می گیرد، پدر صندلی برایم می آورد، مادر از طرفی دلواپس من شده و از طرفی نگران حرف درآوردن خواستگارها برای من! من اما هنوز از دور محو تماشای فرزامم! می دیدم که با آن پیرزن درگوشی پچ پچ می کند، یکدفعه با نگرانی که روی صورتش خودنمایی می کند سمت من می آید. صدایش... صدایش در گوشم طنین انداز می شود «می خوایین ببریمشون دکتر؟!» دکتر؟! دکتر به چه کار آید... دوای درد من تویی که با پاهای خودت پا به این خانه گذاشته ای... قدم رنجه کرده ای... با یک لیوان آب قند حالم کمی سرجایش می آید، بی بی گل نساء همان پیرزن کنار فرزام از سیر تا پیاز ماجرا را برایمان تعریف می کند، علی هم ادامه صحبت های بی بی را گرفته و می رسد به روز تولدم! و آن جوان خوش قدوبالا را که خودش باشد معرفی می کند! سالن از خنده های هر دو خانواده پر می شود. بی اختیار زبانم را گاز می گیرم، یاد نفرین های آبکی ام افتادم و دلم گرفت، هر چند از ته دل نبود اما مدام بد و بیراه نثار زبانم می کنم. جز یک بار دیگر نمی توانم به فرزام نگاه کنم، صحبت های دو خانواده گل انداخته و من هنوز در فکر شوک امشب وا مانده ام. عقربه های ساعت به سرعت می گذرند، نوبت خلوت کردن من و فرزام فرا می رسد. حیاط کوچک خانه، محل از قبل تعیین شده از جانب خانواده برای من و خواستگار محترم است. ابتدا من با تعارف فرزام قدم بر می دارم، او هم با اختلاف یک قدم پشت سر من حرکت می کند. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
😳 ‏آیا میدانید که لاکپشت تنها جانداریه که از زمان دایناسورها تا کنون تمام سختی‌های جهان را دیده و منقرض نشده ؟ 🤓 راز این ماندگاریش اینه که همیشه در خانه میماند مثل لاکپشت باشید 😉 🌸🍃 @shayestegan98
❤️ لبخند علی (علیه‌السلام) رنگ می‌گیرد. 🌸فرشتگان، تولد دستانی را جشن می‌گیرند که قرار است روزی چراغ حماسه را برافروزند. 🌺پهلوانی به عالم چشم می‌گشاید که پهلوانان عالم به نامش اقتدا می‌کنند. 🌸پهلوانی که فرزند مردی است که کوهِ رشادت و جوانمردی است، 🌺فرزندِ شیر زنی است که به او شیر شهامت نوشاند. 🌸کوه‌مردی که ذره‌ای از احترام برادرش حسین (علیه‌السلام) فرو نگذارد. 🌺حسین (علیه‌السلام) امام بود و ابوالفضل، برادر امامت. 🌸حسین (علیه‌السلام) ولی بود و ابوالفضل، هم‌ رکاب ولایت. 🌺آری، نوزادی در گهواره خفته است که علمدار لشکر حسین (علیه‌السلام) خواهد بود. ✋ سلام بر عباس، ای غیرت مجسم… ای قامتِ فتوت… ✋سلام ای چشم‌هایی که آب را شرمنده نجابت خود خواهی کرد… ✋سلام ای دست‌هایی که رودخانه‌های زمین، به جستجویشان سر گردانند… ✋سلام ای پیشانی بلندی که آیینه‌ی آسمان است… 💕السلام علیک یا اباالفضل العباس (ع)💕 🌸🍃@shayestegan98
✨ امام سجاد (ع) فرمودند: خدا حضرت عباس را رحمت کند! حقاً که امام حسین را بر خویشتن مقدم داشت و جان خود را فدای آن حضرت نمود تا اینکه دستهای مبارکش قطع شد. خدای مهربان در عوض دستهای عباس‏ علیه السّلام دو بال‏ به وی عطا کرد تا بوسیله آنها در بهشت با ملائکه پرواز نماید. کما اینکه این نعمت را نیز به جعفر بن ابی طالب عطا کرد. عبّاس را نزد خداوند منزلتی‏ است ‏که در روز قیامت همه‏ شهیدان بر آن رشک‏ می‌برند.✨ 🎊ولادت حضرت عباس(ع) و روز «جــانبـــ💖ــــاز» مبارک 🌸🍃 @shayestegan98
🌸(منافقان به پندار خود) به خداوند و مؤمنان نيرنگ مى‌زنند در حالى كه جز خودشان را فريب نمى‌دهند، امّا نمى‌فهمند!🌸 🌺سوره بقره آیه۹🌺 🌸 👇🏻👇🏻
02.Baqara.009.mp3
1.45M
📌منافقین خود را فریب میدهند و نمیفهمند 📌 کلک های بد به خود آدم بر میگردد 📌 کسی چاه برا کسی بکنه خودش میوفته توش 📌 خدعه با خدا کار ریا کاران هست 📌خدا تو قرآن گفته هرچی پوشوندی و خدعه کردی خدا لو میدهد 🌸🍃 @shayestegan98
مسجد.m4a
4.95M
📣پنج دقیقه گوش کنیم ✅پاسخ به سوال درخصوص نگرانیهای متدینین جهت تعطیلی مساجدواماکن متبرکه 🔷توسط حجت الاسلام صادق زاده ریاست قرارگاه مهروامیدمساجد ❤️مسجد تعطیلی ندارد❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 نامه زن آمریکایی به زنان مسلمان! 😔 ای زن مسلمان مراقب باش تو فریب نخوری 🌸🍃 @shayestegan98