🌙 میلاد ماه
❤️ روایتی از ولادت امام حسین علیهالسلام
💡 هزارنفرند، همه در صفوف بههمپیوسته. گوش اگر تیز کنی، صدای ذکر و تسبیح و صلوات از نفربهنفرشان بلند است. انگار *نقل لبخند پاشیدهاند* روی همۀ چهرهها. شادی فضا را به ارتعاش درآورده. همهشان پشت سر بزرگتریننفر منتظرند و مشتاق.
⭐️ بزرگشان پیش میآید. او به اینخانه و اهلش آشناست. اوست که باید *پیام* را برساند؛ *تبریک* و تهنیتی روشن، تازهرسیده از آسمان. انتظار به سر میرسد. چشم هزارفرشته به جمال پیامبر صلیاللهعلیهوآله روشن میشود. بزرگ فرشتهها، جبرئیل، پیش میرود و متواضعانه، از طرف خداوند و خودش به حضرت رسول صلیاللهعلیهوآله تبریک میگوید.
💎 پیامبر صلیاللهعلیهوآله به صفوف فرشتههایی که برای عرض تبریک آمدهاند، نگاه میکند و آن *تبسم شیرین* آشنا بر چهرۀ مبارکش نقش میبندد. *دوباره پدربزرگ شده است.*
پیامبر صلیاللهعلیهوآله به سمت امیرالمؤمنین علیهالسلام میرود. امروز *او خوشحالترین مرد دنیاست!* حضرت پیشتر پرسیده: *«اسمش را چه میگذاری؟»* و فرشتهها سکوت کردهاند. هرکدام میخواستند زودتر از دیگری نام مولود تازه را بفهمند. ادب و تواضع امیرالمؤمنین اما فراتر از تصور آنهاست. علی علیهالسلام گفته: «در نامگذاریاش از شما سبقت نمیگیرم» و پیامبر هم فرموده: «من هر از پروردگارم سبقت نمیگیرم».
💥 حالا همه چشم شدهاند؛ خیره به دهان جبرائیل که پیام خدا را آورده: «ای محمد! خدای بزرگ تو را سلام میرساند و میفرماید: «علی نسبت به تو مثل هارون نسبت به موسی است. پسرش را به اسم پسر هارون نام بگذار که «شبیر» است». پیامبر صلیاللهعلیهوآله به مقربترین فرشتۀ الهی نگاه میکند. شبیر نامی عبری است. میگوید: «زبان من عربی است» و جبرئیل پاسخ میدهد: «نامش را «حسین» بگذار».
❤️ حسین. حسین. هزارفرشته، نام مولود تازه را دم گرفتهاند؛ درست همانطور که ذکر و تسبیح را. تبریکها و تهنیتها، دانهبهدانه از آسمان به خانۀ پیامبر میرسند که درخشانترینخانۀ روی زمین است از چشم اهالی آسمان.
همینوقتهاست که پیامبر صلیاللهعلیهوآله به اسماء میگوید: «فرزندم را بیاور».
🔆 حسین تازه به دنیا آمده و چنان دیگرنوزادان، او را شستشو ندادهاند. اسماء دلنگران است. به رسم ادب میگوید: «نوزاد تازه رسیده! هنوز آمادهاش نکردهایم ای رسول خدا». چشمان پیامبر آرام میخندد: «خدا او را پاکیزه کرده. بیاورش». چندلحظه بعد، دومینپسر فاطمه، پارۀ تن پیامبر، در آغوش نبی آرام میگیرد، پیچیده در پارچهای سفید.
👌 پیامبر صلیاللهعلیهوآله سر پیش میبرد و در گوش راست حسین اذان و در گوش چپش اقامه میگوید. صدای پیامبر از پردۀ گوش حسین میگذرد و در عمق جانش مینشیند؛ اولین و عزیزترینصدایی که در دنیا شنیده و تنهاصدایی که در روزهای پیش رو، او را آرام میکند.
🌺 به مناسبت ولادت امام حسین علیه السلام🌺
🌸🍃 @shayestegan98
🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸
علیک منا السلام یا اباعبدلله الحسین(ع) ✋
💕اللهم اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الاخره💕
🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸
🌸🍃@shayestegan98
هدایت شده از تبیین ثارالله شهرستان اصفهان
mp3_۲۰۲۰۰۳۲۷۱۸۵۱۰۳۲۶۶_by_vidcompact.mp3
2.65M
🕌جلسات مسجد محمدیه اصفهان
🌸سبک زندگی نهج البلاغه🌸
👈هرروز درفضای مجازی ۳دقیقه
✅حجت الاسلام صادق زاده
👈خطبه ۱۶۰نهج البلاغه (امیدبه خدا)
❤️مسجدتعطیلی ندارد❤️
💖امام حسین (ع) فرمودند:
💠«پنج چیز است که در هرکسى نباشد، خیر زیادى در او نیست؛ «عقل، دین، ادب، حیا و خوش خلقی»!!
📚حیاهالامامالحسین(ع)، جلد۱، صفحه ۱۸۱
🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 به امید خنده رو لباتون...
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_چهل_و_سوم
قبل از اینکه پاهایم به پله ی نهایی برسد مهمان ها سر رسیدند. روی پله ها ماندم تا رد شوند، جوری که دیده نشوم حرکت کردم، بالاخره پاهایم به زمین سرامیک آشپزخانه باز شد؛ گوشه ای از آشپزخانه طوری که دید نداشته باشد نشستم. نفرین های آبکی من اثری نداشته و مهمان ها سور مور گنده توی پذیرایی نشسته اند، گل گفته و گل می شنفتند. دست روی گوش هایم می گذارم تا صدایی نشنوم اما بی فایده است، در عجبم از اینکه اصلا اثری از صدای شازده داماد نسبتا محترم نیست! شاید هنوز مرا ندیده زبانش بند آمده، وگرنه محال بود نفرین نکرده ام در مورد زبانش بگیرد! صدای خنده ها زخم دلم را بیشتر و بیشتر می کند، دعا دعا می کردم که این خواستگار مورد تایید پدر نباشد اما خنده ها حکایت از رضایت پدر را می رساند.
مادر احضارم می کند. دل و روده ام به هم می پیچد، قلبم یاد بازی قدیمی اش می افتد، انگشتانم به لرزش در می آیند؛ نفس عمیقی می کشم و کمی به خود مسلط می شوم. استکان ها یک به یک صف کشیده اند و در انتظار چای به سر می برند، از خجالتشان در می آیم و استکان ها را پر می کنم. ابرهای روی سرم هر کدام با جمله ای پر می شود: «ابر اول: کاشکی یه ورد بلد بودی روی چای داماد می خوندی! ابر دوم: استیکر خنده و گریه را به نمایش گذاشته. ابر سوم امید می دهد، می خندد و با مداد نامرئی جمله ای رویش نوشته می شود "الا بذکرالله تطمئن القلوب". برای عرض تشکر ابر سوم را لایک می کنم، یادآوری اش حرف نداشت. ابرها به کناری می روند و من سه بار زیر لب آیه را تکرار می کنم، دلم قرص می شود و نیمچه لبخندی مهمان لب هایم...
چند قدم بر می دارم، به ورودی سالن نزدیک تر می شوم. نیم نگاهی به افراد می اندازم، پشتشان به من است و فرصت دید زدن را دارم. دو زن و دو مرد، آن مرد با موهای سفید پدرش هست و زنی که کنارش نشسته لابد مادرش... اما آن پیر زنی که کنار مرد جوان نشسسته کیست؟!
آرام سرفه ای کرده و با بسم الله وارد می شوم. "سلام!" به احترام من از جا برمی خیزند، با تک تک شان مجدد سلام و احوالپرسی می کنم. نوبت به پسر خانواده می رسد، چشمانم چیزی را که می بینند باور نمی کنند! لب هایم از لبخند زدن باز می ایستند، مغزم پشت هم علامت تعجب صادر می کند، قلبم بازیش را ادامه می دهد، دلم... وای دلم چه ادا ها که در نمی آورد..!
زل زده ام به چشمانش... مات و مبهوت مانده ام! اینجا... فرزام!!! چشمانم دو دو می زنند، گنجشک های دور سرم زیاد و زیاد تر می شوند، دستانم شل شد و سینی چای کف سرامیک خشک را سیراب می کند! علی به سرعت سمت من می دود و دستم را می گیرد، پدر صندلی برایم می آورد، مادر از طرفی دلواپس من شده و از طرفی نگران حرف درآوردن خواستگارها برای من! من اما هنوز از دور محو تماشای فرزامم! می دیدم که با آن پیرزن درگوشی پچ پچ می کند، یکدفعه با نگرانی که روی صورتش خودنمایی می کند سمت من می آید. صدایش... صدایش در گوشم طنین انداز می شود «می خوایین ببریمشون دکتر؟!» دکتر؟! دکتر به چه کار آید... دوای درد من تویی که با پاهای خودت پا به این خانه گذاشته ای... قدم رنجه کرده ای...
با یک لیوان آب قند حالم کمی سرجایش می آید، بی بی گل نساء همان پیرزن کنار فرزام از سیر تا پیاز ماجرا را برایمان تعریف می کند، علی هم ادامه صحبت های بی بی را گرفته و می رسد به روز تولدم! و آن جوان خوش قدوبالا را که خودش باشد معرفی می کند! سالن از خنده های هر دو خانواده پر می شود. بی اختیار زبانم را گاز می گیرم، یاد نفرین های آبکی ام افتادم و دلم گرفت، هر چند از ته دل نبود اما مدام بد و بیراه نثار زبانم می کنم.
جز یک بار دیگر نمی توانم به فرزام نگاه کنم، صحبت های دو خانواده گل انداخته و من هنوز در فکر شوک امشب وا مانده ام. عقربه های ساعت به سرعت می گذرند، نوبت خلوت کردن من و فرزام فرا می رسد. حیاط کوچک خانه، محل از قبل تعیین شده از جانب خانواده برای من و خواستگار محترم است. ابتدا من با تعارف فرزام قدم بر می دارم، او هم با اختلاف یک قدم پشت سر من حرکت می کند. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
😳 آیا میدانید که لاکپشت تنها جانداریه که از زمان دایناسورها تا کنون تمام سختیهای جهان را دیده و منقرض نشده ؟
🤓 راز این ماندگاریش اینه که همیشه در خانه میماند
مثل لاکپشت باشید 😉
#در_خانه_بمانید
🌸🍃 @shayestegan98
❤️ لبخند علی (علیهالسلام) رنگ میگیرد.
🌸فرشتگان، تولد دستانی را جشن میگیرند که قرار است روزی چراغ حماسه را برافروزند.
🌺پهلوانی به عالم چشم میگشاید که پهلوانان عالم به نامش اقتدا میکنند.
🌸پهلوانی که فرزند مردی است که کوهِ رشادت و جوانمردی است،
🌺فرزندِ شیر زنی است که به او شیر شهامت نوشاند.
🌸کوهمردی که ذرهای از احترام برادرش حسین (علیهالسلام) فرو نگذارد.
🌺حسین (علیهالسلام) امام بود و ابوالفضل، برادر امامت.
🌸حسین (علیهالسلام) ولی بود و ابوالفضل، هم رکاب ولایت.
🌺آری، نوزادی در گهواره خفته است که علمدار لشکر حسین (علیهالسلام) خواهد بود.
✋ سلام بر عباس، ای غیرت مجسم… ای قامتِ فتوت…
✋سلام ای چشمهایی که آب را شرمنده نجابت خود خواهی کرد…
✋سلام ای دستهایی که رودخانههای زمین، به جستجویشان سر گردانند…
✋سلام ای پیشانی بلندی که آیینهی آسمان است…
💕السلام علیک یا اباالفضل العباس (ع)💕
🌸🍃@shayestegan98