آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
کاسهی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد
تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت
از غمت شهریورِ بیچاره حلقآویز شد
مهر با بیمهری و نامهربانی میرسد
مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد
بیتو یک پاییز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟
بیتو حتی فکر باران هم خیالانگیز شد
کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز سرد
بوی باران را تنفس کرد و عطرآمیز شد
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد..
#فرهاد_شریفی
من در آغوشِ تو آرام ترین مردِ جهانم
بغلم کن
که تنت معجزه ی قرنِ اخیر است...
@shearvdstan
بابای مفقود الاثر! بابای زخمی! ( عظیم زارع )
ای پیش پرواز کبوتر های زخمی
بابای مفقود الاثر! بابای زخمی!
دور از تو سهـــم دختــر از این هفته هم پر
پس کی؟ کی از حال و هوای خانه غم پر؟
تا یاد دارم برگی از تاریـــخ بودی
یک قاب چوبی روی دست میخ بودی
توی کتابـــم هر چـه بابا آب می داد
مادر نشانم عکس توی قاب می داد
اینجا کنــــار قاب عکست جان سپردم
از بس که از این هفته ها سر کوفت خوردم
من بیست سالم شد هنوزم توی قابی
خوب یک تکانی لااقل مرد حسابی!
یک بار هم از گیر و دار قاب رد شو
از سیـــم های خاردار قاب رد شو
برگرد تنهــا یک بغـــل بابای من باش
ها! یک بغل برگرد، تنها جای من باش
ای دست هایت آرزوی دستهایم
ناز و ادایم مانده روی دست هایم
شاید تو هم شرمنده یک مشت خاکی
یک مشت خاک بی نشان و بی پلاکی
عیبــی ندارد خاک هـــم باشی قبــول است
یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است!!
تنها تلاشش انتظار است و سکوت است
پروانه ای که تـــوی تار عنکبوت است
امشب عروسی می کنم جای تو خالی
پای قبــاله جای امضــــای تو خالی
ای عکس هایت روی زخم دل نمک پاش
یک بار هم بابای معلوم الاثر باش
عظیم زارع
@shearvdastan
حبابِ خاطرات
میان چشمان بغض آلوده ام
بشکست و
برگ برگ احساس از تنم
فرو ریخت
در خزانی زرد
زمزمه های مست گونه ات
فراموش میشد
مثل رفتن بی وداع
مثل خوابی پریشان
مثل پائیزی سرد و دلگیر
وقتی از گیسوانت
شراب جاری می شد
وقتی در نگاهت عطر نیلوفر
می پیچید
وقتی قلبم را به یغما میبردی
در خزانی غم آلوده
تو در کدامین خیابان قدم گذاشته ای
که ضیافتی از گلهای سرخ برپاست
یاد زمزمه هایت
جنون دوبارهء پروازست و
شکستن قفس و
سنگ بر شیشهء دل زدنهاست
پائیز،
رازیست پنهان
میان لبهای من و بوسه های تو
بهانهء شعرها و غزلهای شبانهء منست و
اجابت دعاهای
عاشقی
شکسته دل...
@shearvdastan
نام من عشق است آیا میشناسیدم؟
زخمیام -زخمی سراپا- میشناسیدم؟
با شما طیکردهام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا میشناسیدم؟
راه ششصدسالهای از دفتر حافظ
تا غزلهای شما، ها، میشناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیدهاست
من همان خورشیدم اما، میشناسیدم
پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، میشناسیدم؟
میشناسد چشمهایم چهرههاتان را
همچنانی که شماها میشناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، میشناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! میشناسیدم
اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا میشناسیدم؟
در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!
من بریدم بیستون را میشناسیدم
مسخ کرده چهرهام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی میشناسیدم
من همانم مهربان سالهای دور
رفتهام از یادتان؟ یا میشناسیدم؟
حسین منزوی
@shearvdastan
به من محبت کن!
که ابر رحمت اگر در کویر میبارید
بهجای خار بیابان
بنفشه میروئید
و بوی پونه وحشی
به دشت برمیخاست
چرا هراس؟
چرا شک؟
بیا که من بیتو
درخت خشک کویرم
که برگ و بارم نیست
امید بارش باران نوبهارم نیست....
حمید مصدق
@shearvdastan
پرندگان هیچگاه
در قفس لانه نمیسازند
میدانی چرا؟
زیرا که نمیخواهند اسارت را
برای جوجههای خویش
به میراث بگذارند....
محمود درویش
@shearvdastan
کسی با سکوتش
مرا تا بیابان
بیانتهای جنون برد...
کسی با نگاهش
مرا تا درندشت
دریای خون برد...
مرا باز گردان
مرا ای به پایان رسانیده،
آغاز گردان...
حمید مصدق
@shearvdastan
پشت خرمن های گندم،لای بازو های بید
آفتاب زرد کم کم رو نهفت
بر سر گیسوی گندم زار ها
بوسه ی بدرود تابستان شکفت
از تو بود ای چشمه ی جوشان تابستان گرم
گر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید
از تو بود از گرمی آغوش تو
هر گلی خندید و هر برگی دمید...
این همه شهد و شکر از سینه ی پر شور توست
در دل ذرات هستی نور توست
مستی ما از طلایی خوشه ی انگور توست...
راستی را بوسه ی تو
بوسه ی بدرود بود؟
بسته شد آغوش تابستان؟
خدایا زود بود...
#فریدون_مشیری
سلام. صبحتون بخیر
@shearvdastan
و عمر شیشه عطر است پس نمیماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند
مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند
طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
كه عشق جز به هوای هوس نمی ماند
مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریاد رس نمی ماند
من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند
#فاضل_نظری
@shearvdastan
چشم بر چشمان من مى زد گره بر روسرى
بودنش يك خواب بود و رفتنش ناباورى
من نگاهش مى كنم او هم نگاهم مى كند
او براى دل بريدن من براى دل برى
واژه ها را از دهانم يك به يك دزديد و رفت
سهم من از عشق شعرى شد بنام ديگرى
عشق يعنى تار موهاى تنت مى ايستد
هر كجا كه نام او را روى لب مى آورى
در سرم بيهوده روياى پريدن با تو بود
چيست دنيا جز قفس وقتى كه بى بال و پرى
#سید_تقی_سیدی
@shearvdastan
مانده بر دوش زمین ، رنج مسیر سفرت
آسمان هم شده با گریه ی خود نوحه گرت
سفر کوفه و دروازه ی ساعات و حلب..
چه سفرها... چه سفرها که نکرده ست سرت!
مجلس شام و تنور و طبق و تشت طلا..
چند تابوت ..که افتاده به آنها گذرت؟
کوهی از درد :سراسیمه دوان است پی ات
رودی از ناله سرازیر شده پشت سرت
راه افتاده به تشییع سرت، شهر به شهر
پابه پای تو نسیمی که شده همسفرت
می روی...بر دل گلهای جهان خواهد ماند
داغ هفتاد و دو پروانه ی بی بال و پرت
آه دریا ! چه گذشته ست به روزت که چنین
مانده بر دوش زمین رنج مسیر سفرت؟
شهادت امام سجاد علیه السلام تسلیت باد
@shearvdastan
صبح، وقتی واژگون شد آخرین پیمانهها
راه، پرپیچ است از میخانهها تا خانهها
حیف! وقتیکه اذان توی اذان گم میشود
من، منِ تصنیف کفرآلودهی مستانهها
دور میگیرند گرداگرد تو دیوارها
دور میگردند بالای سرت پروانهها
گریه یا خندهست در سمفونی اندام تو،
بی صدا بالا و پایین مینوازد شانهها
من تواَم وقتی تو من هستی، چه فرقی میکند
اینچنین گم میشود گاهی مسیر خانهها
روز و شب مال تمام مردم دنیا ولی
ساعتی از گرگ و میشش مال ما دیوانهها!
#مهدی_فرجی
@shearvdastan
به نام آفریدگار فراوانی
امروز چهارشنبه سوم مهر ماه نود و هشت
از متخصص کمک بگیرید.
نادیده گرفتن خود دردناک است. شما لایق شاد بودن هستید. شما حق دارید پذیرفته شده و دوست داشته شوید. اگر لازم بود، از یک مشاور، مربی یا متخصص کمک بگیرید. این بهترین سرمایهگذاری است که میتوانید انجام دهید. از آنجا که ما انسانها همه به هم وصل هستیم، اگر من خودم را دوست داشته باشم، شما را هم دوست خواهم داشت. ما با عشقهایمان میتوانیم خودمان، همدیگر و دنیا را بهبود بخشیم. عشق هدف ماست. یادتان باشد که عشق از ما و از درون تکتک ما آغاز میشود.
عبارت تاکیدی:
من همه انسانها را دوست دارم!
خداوندا سپاسگزارم....
@shearvdastan
داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیر ِناودان می ایستاد
با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است
چای می نوشيد و قلب استکان می ایستاد
در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد
یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد
در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد
موقع رفتن که می شد من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد
موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد
از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه یک شب در میان می ایستاد
قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد
ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
نه چرا آهسته، باید ساربان می ایستاد
باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد
#كاظم_بهمنی
@shearvdastan
حکمت عمر دراز فرعون
سید ابن طاووس(عالم شیعی قرن هفتم) در کتاب الملاحم و الفتن (ص۳۵۹ – ۳۵۸) میگوید:
در روایت است که روزی موسی و هارون به خدا گفتند: چرا به فرعون عمر دراز دادی و تا مدتها نفرین ما را در حق او اجابت نکردی؟
خدا گفت: فرعون، یک عیب داشت و یک حُسن. عیب او این بود که دعوی خدایی میکرد، و حُسن او این بود که شهرها را آباد و راهها را امن و سفرهها را رنگین کرده بود. از دعوی خدایی او زیانی به من نمیرسید، اما فرمانروایی او به سود مردم بود. پس من از حق خویش گذشتم تا مردم آسوده باشند.
@shearvdastan
چه باید کرد با چشمت که در تکرار این لذت
جدایى مى شود افسوس و ماندن مى شود عادت
بیا عهدی کنیم امروز، روز اول دیدار
اگر رفتیم بی برگشت، اگر ماندیم بی منت
تو باید سهم من باشی اگر معیار دل باشد
ولی دق داد تا دادت به من تقدیر بی دقّت
جوانی رفت و در آغوش تو من تازه فهمیدم
چه می گویند وقتی می کنند از زندگی صحبت
خودت شاید نمی دانی چه کردی با دلم امّا
دل یک آدم سرسخت را بردی ، خداقوّت!
#سید_تقی_سیدی
#مخاطب_خاص
@shearvdastan
با نگاهت صبح من غرق شکفتن میشود
مملو از لبخندهای یاس و سوسن میشود
بامــداد برگهــــای شبنــــم آرای حریـــــر
با نگـــــاه آفتــــابت باز روشــــن میشود
میگشــــایی مخمل پلک خمارت را به ناز
آینــــه در آینـــــه مبهــــوت دیدن میشود
دور تا دور سرت پروانه های رنــگ رنــگ
بالشان سرشـــار از رقص مطنطن میشود
رشک موهوم هزاران معبد مشرق زمین!
سنگ هم در آرزویت مرمری تن میشـود
عاجز از آوردن نامــت به او حق میدهم
هر زبان رشــــــک آلودی که الکن میشود
بس که زیبایی و رعنایی به وصفت بیت بیت
خوش بحال شاعری دیوانه چون من میشود
در هوایت عاشقــــــــانه میسرایم تا ابد
بهترین شعر خدا در دفترم زن میشود
#شهراد_ميدرى
@shearvdastan
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند،
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم،
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
سلام
شنبه هفته آینده ساعت ۵ و ۴۳ دقیقه و ۲۱ ثانیه ؛ تنها وقتی هست که تمام اعداد کنار هم قرار می گیرند و تنها یکبار اتفاق می افتد . میشه :
۵:۴۳:۲۱ ؛ ۹۸/۷/۶
۹۸۷۶۵۴۳۲۱