eitaa logo
📚شعر و غزل
2هزار دنبال‌کننده
928 عکس
473 ویدیو
38 فایل
📕شعر و غزل های عاشقانه و عارفانه 📕معرفی انواع کتاب های ادبی و روانشناسی همراه با پی دی اف 📚حکایت 📚 بیان نکات نگارشی و ویرایشی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌خنک آن دم که نشینیم در ایوان من وتو به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من وتو من وتو بی من وتو جمع شویم از سر ذوق خوش وفارغ ز خرافات پریشان من وتو https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی... https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5 ‌‌ ‌‌ ‌‌
غم پنهان خود را با که گویم؟ تو با من‌ بی‌من ‌و من‌ بی‌تو‌ با تو ...! https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
توصیفِ یارِ بی‌وفا فقط اونجا که حضرت اشاره کرده اونجایی که میگه : "محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم که برگذشتی و ما را به هیچ نَخْریدی..." @Sheeroghazal
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد یاری که تحمل نکند یار نباشد.. https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت. دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود. فقیر گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد, کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده. شیخی دانا از آنجا عبور می کرد و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت: این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد . مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. کباب فروش گفت: این چه پول دادن است؟ گفت: کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد! https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✨در دو چشم من نشین ای آنَکه از من من‌تری ••• https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی الّا بر آن که دارد با دلبری وصالی دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم؟... https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت: آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5 مولانا
گفتم: ای عشق! من از چیز دگر می‌ترسم گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو... https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند. ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد. های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟ مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود. چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟ ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت: چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم. سخن پایانی این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند. https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
دل سودازده را راحت و آزار یکی است خانه پُر دود چو شد، روز و شب تار یکی است https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
‏بی‌ جواب ‌ترین سوال دنیا همونجاس که میگه: "من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی؟" https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیر و کمان گرفته‌ای، سوی شکار می‌روی صید تو اند عالمی، بهر چکار می‌روی ...؟! https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت، سزای سبکسری است https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
و چه عشق و اشتیاقی تو کلام موج میزنه؛ وقتی میگه: بیاضِ گردن او گر به دست ما افتد چه بوسه‌های گلوسوز انتخاب کنیم! https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با پای خود رفتیم و هی گفتیم تقدیر در گِل نشستیم و به خود بستیم زنجیر تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم یک عمر در پرواز خود کردیم تاخیر تا راحتِ وِجدانمان بر هم نریزد هر درد را با حکمتی کردیم تفسیر از ماست هر ظلمی که در هر لحظه بر ماست این است رمز نهضت و آغاز تغییر 💎تغییر از درون خود فرد آغاز می شود؛ تا پای مرگ نمی توان همه چیز را برگردن پدر و مادر و شرایط و تقدیر انداخت💎 https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
چه غریب است نظر به تو چه خوش است انتظار تو https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5
غرور بی جا ! یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد . برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد . وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت . باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد. ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:  اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم غرور بی جا نداشته باشیم ! https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است https://eitaa.com/joinchat/372310297C200b4bc4c5