شیخ شوخ 😅✌️
💠من یه عمره تو دنیا فدایی توام آقا... 🔹 #شور 🎤 #مهدی_رسولی 📢گنجینه مداحان انقلابی 💠 @maddahi_enghl
من یه عمره تو دنیا، فدائیه توام اقا
مفتخر به عنوانِ، گدایی توام آقا
من بهشتو میخوام چیکار آخه وقتی که تورو دارم
عمریه سرم رو با گریه رو تربت تو میزارم
من به تو بدهکارم
خیلی خالیه دستم
اما هستیمه اینها
جون من فدای تو
یا حسین، ذبیح الله
یاحسین 3
**
هر کی با علی باشه، رو سفیده تو محشر
اشفعی لنا زهرا، تویی بهشت پیغمبر
چون خدا عذاب جهنمو از محبِ تو برداشت
فاطمه شدی تا جدا کنی (هر کی حب حیدر داشت)2
تو فدا شدی تا که
دنیا با علی باشه
روی مأذنه هامون
ذکر یاعلی باشه
یاحیدر، علی 5
**
حاجتم رو میگیرم، یه روزی با نگاه تو
عمری آرزوم بوده، فدا شدن به راه تو
گر چه این گدا بیلیاقت و بیسعادته مادر
اما توی قلبش یه عمره شوق شهادته مادر
غرقه حاجته مادر
رفتی و شهادت شد
زنده با قیام تو
آخرین مناجاته
هر شهیدِ نام تو
**
یازهرا، مادرجان
**
هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت اول
i) قلب
قلب خانه ایست که دچار سیلاب شده. از کینه ها تلنبار شده. خانه هایی که ابتدا باید سیلاب دست از سرش بردارد.آبها که فروکش کرد.گل و لای لجن را باید بیرون ریخت با سختی و مرارت. گلهای چسبناک و بدبو. گِل که بیرون رفت باید با فشار دستگاه کارواش یا واتر جت تیغ زد گلهای مانده بر روی در و دیوارِ دل. یک نفر با فشار آب بپاشاند بر روی در و دیوارِ دِل تا گِل های ریز و کوچک هم باقی نماند. چند نفر هم مرتب طی بزنند مثل زمین والیبال موزاییک های خانه های روستایی را. آخرین نفر هم باید بماند تا با کارواش چکمه اش را بشویند و تک و تنها کار را تمام کند. به شرط اینکه گل ولای از درز های کمد و تَرَک های دیوار دوباره جاری نشود. قصه همین است. قصه سیل ویرانگر که از آب احیاگر ایجاد شده. همین و بس. آبی که مظهر شفافیت و رحمت و نرمی و آرامش است. آب حق است که از آسمان نازل می شود. انزل من السماء ماء. آسمان آبی. مثل همین آسمان پلدختر. وقتی از توی شیشه ی دودی نگاهش نکنی.
ظهر پنج شنبه می رسیم پلدختر. طلبه های میبدی همراهمان هستند به حساب ریز سی و دو نفر. پنج نفر طلبه بافقی. سه نفر طلبه سفیرانی البته با خودم سه نفر. من، وحید و رضا حرمزه و دوست وحید. می شویم چهار نفر. شبیه دالتون ها به قواره ی بدنی. مجتبی 194، وحید 185، رضا172، خودم166. راننده خلقش تنگ است:
- به ما گفتن پلدختر، جلوتر راه نیست
یکی از بچه ها می رود پایین اشاره میکند که راه است بیا. راننده اوقاتش فضله مرغی تر از این است که با اشاره کاری سامان بدهد:
- مگه سواریه. نمیشه من برم گیر بیفتم کی جواب میده.
یکی از ملبّسین پیاده می شود و می رود توی شکم جاده ی شلوغ پلوغ. بنز تک با کله ی نارنجی اصیل و انواع کامیونت ها در سایز های مختلف توی جاده چپ و راست ایستاده اند. سواری ها بوق می زنند. گل و لای خشک افتاده از در و دیوار بالا می رود. آب به تازگی که نه، هشت یا نه روز است که فرو نشسته به فرمان خدا:
- وَ قيلَ يا أَرْضُ ابْلَعي ماءَکِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعي وَ غيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ ...
دانشمندان عرب این آیه را «فصیحترین و بلیغترین» آیه قرآن گفته اند...مىخوانیم که گروهى از کفار قریش، به مبارزه با قرآن برخاستند و تصمیم گرفتند آیاتى همچون آیات قرآن ابداع کنند، علاقمندانشان براى مدت چهل روز بهترین غذاها و مشروبات مورد علاقه آنان برایشان تدارک دیدند، مغز گندم خالص، گوشت گوسفند و شراب کهنه! تا با خیال راحت به ترکیب جمله هایى همانند قرآن بپردازند! اما هنگامى که به آیه فوق رسیدند، چنان آنها را تکان داد که بعضى به بعض دیگر نگاه کردند و گفتند:
- این سخنى است که هیچ کلامى شبیه آن نیست و شباهت به کلام مخلوقین ندارد،
این را گفتند و از تصمیم خود منصرف شدند و مأیوسانه پراکنده گشتند. مثل همین سیلی که فرو نشست. راننده همچنان پای بر سر دنده لج می کوفت. ترافیک شده بود. خبر از جلو نمی رسید. کم کم فهمیدیم همان کله نارنجی عامل ترافیک است. می خواهد دور بزند و راه را بند آورده. به راننده گفتیم برو گفت:
- شما که غمتون نیست. من می مونم و حوضم ام. نمیشه سرو ته کرد. از کجا معلوم جاده رو آب نبرده باشه. کوه ریزش نکرده باشه. این جاده ها الان زیرش خالی شده.
- آقای راننده برو صلوات بفرست.
- اگر برم جاده بسته باشه فحش میدم گفته باشم. فحش میدم.
وحید گفت:
- خیلی هم خوب. فحش اشکال نداره قابل درکه. ضرری هم نداره. برو.
چهارتایی خندیدم. اتوبوس با یک تکان راه افتاد. لای ماشین ها راهی باز کردیم و به زودی دویست متری کشیدیم جلو. ترافیک تمام شد. جاده های آب برده کنار کوه پیدا شد. باند رفت که چسبیده بود به کوه سالم بود. باند سمت چپ را رودخانه خروشان برده بود. سمت راستمان کوه بودو گه گاهی زمین های کشاورزی سرسبز. زمین هایی که درخت های انجیر تویش جلوه فروشی می کردند. لَختی که اتوبوس جلو رفت به پل باستانی رسیدیم. چیزی شبیه گیت. یا میدان پیروزی پاریس. با حدود هجده متر ارتفاع. البته ابعاد دقیقش توی گوگل است از اینجا همین قدر به نظر می آید. البته وقتی توی قسمت بار خاور باشی و از زیر پل عبور کنی عظمتش بیشتر هم می شود. پلی شبیه طاق کسری شاید با همان قدمت. شاید هم بی شباهت البته به شکل محراب. میانه راه اتوبوس سرعتش کم می شود. می ایستد. جاده کنار را آب برده. زیر جاده ما خالی شده. راه پستی و بلندی دارد. دارم فکر می کنم به فحش راننده که به زودی نثارمان شود. اما امت حزب الله را چه باک از چند فروند فحش آب نکشیده. میخوریم. نوش جانمان. زدیم ضربتی ضربتی نوش میکنیم. گوارای وجودمان. ما آمده ایم تا جان دهیم چند فحش هم رویش. اتوبوس با سلام و صلوات می گذرد. توی دلم می گویم، جستی ملخک.
شیخ شوخ 😅✌️
#به_هوای_سیل #سفر_به_پلدختر نوشته اسماعیل واقفی قسمت اول i) قلب قلب خانه ایست که دچار سیلاب شده.
این مجموعه خاطرات دوستان هست از اردوی جهادی پلدختر....
ان شالله هر شب یک قسمت ارسال میشه حدود 20 تا قسمت هست....
نظر بدید حتما
🌹
هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت دوم
به ابتدای روستای بابا زید می رسیم. محل اسکانمان مسجد صاحب الزمان روستای بابا زید است. قرارگاه شهید محمدخانی. عمار حلب. هیاتش را اینبار در پلدختر علم کرده. اتوبوس دوم پشت سرمان می ایستد به فاصله ده دقیقه. دسته های بیل را به بیل ها پیوند میزنند جهادگران تازه موی برصورت رسته. فرغون ها را آماده عملیات نقلیه می کنند. چرخ فرغون جا نمی رود. تا مسجد سیصد متری راه است. وسایل تدارکات زیاد است و گروهی چشم یاری به فرغونها دوخته اند. مسئول فرغون برای سفت کردن چرغ فرغون آچار میخواهد. جلو چند سواری را می گیرند تا آچار بگیرند ولی خب قرعه به نام یک جوان لر رشید با سینه ای گشاده می افتد. آچار را که میدهد می گوید:
- داداش باشه پیشت من نمی خوامش.
جوانمرد است. گروه راه می افتد به سمت مسجد. ظاهر شهر به شهرهای جنگ زده می ماند. ماشین های هلال احمر زوزه کشان می روند. کامیون های ده چرخ با صدای کر کننده. سواری ها به سرعت برق. نیسان های آبی مثل همه جای ایران چست و چابک می پریدند از سر جو. بچه ها با دو پای کودکانه نرم و نازک. لودر ها نخراشیده می رفتند. مردم در تکاپو. خاورهای سبز رنگ گهگداری از راه می رسند و چند بسته می اندازند پایین و می روند. معلوم نیست از کجا می آیند و به کجا می روند. اگر ایزدی بود می گفت از کنعان آمده اند و به مصر می روند. گرد وخاک تو هوا موج می زند و می رسد به ما. گردو خاک ما را میرساند به مسجد. تانکر سبز رنگ که به یدک بسته می شود بی اسب رها شده جلو مسجد. یک ردیف شیر آب آبش را از تانکر میگرد. هرروز صبح تانکر توسط ده چرخ های تانکر دار پر می شود تا جماعت جهادگر در ساختن وضو و وطن لنگ نشوند. پنجشنبه ظهر است. دقایقی مانده به اذان. باد صبا را می گذارم روی شهر پلدختر. کاری که وحید تا روز آخر نکرد. نکرد دلخوشکنک یک بار امتحانی انجامش دهد تا روزی صد بار تشرش نزنیم. ساک ها را انداختیم توی مسجد و آمدیم بیرون. وضو می سازیم تا اول خودمان را بعدش هم بابازید را بسازیم. بعدش هم برویم برای ساخت تمدن اسلامی. همین و بس. فکر کردی پانزده ساعت توی اتوبوس نشسته ایم تا بیاییم کاشی حمام بشوییم و برویم. نه داداش ما از اوناش نیستیم. فکر کرده ای جهادگر آمده است تا عکسش را بیاندازند توی اینستا و زیرش بنویسند خسته نباشی پهلوان خدا قوت قهرمان. هیهات ما ذلک الظنُّ بهم. البته چند دانه برای کوری چشم های نتوان بین لازم است که واجب عینی است. جهادگر آمده تا دلش را خالی کند. خانه را از گل خالی کردن یک بیل می خواهد با یک فرغون. خالی کردن دل از لجن چه می خواهد، خدا می داند. هوای نفسی که رشد کرده را چطور قلع و قمع کند جهادگر. یا ارض ابلعی ماءک و یا سماء اقلعی... مجتبی همچنان سکوت کرده. کوله اش را می گذارد زیر سرش و دراز می کشد. حرمزه هم کنارش دراز می شود. از مسجد می زنم بیرون... لباس گلی ها مشغول تمیز کردن خودشانند. چکمه ها با فشار کارواش تمیز می شوند. لباس ها تعویض می شود و دست ها و صورت با وضو پاک می شوند. هوا عالی است. نمی دانم جهادگر چطور باید جهادگر باشد. آمده ام جهاد کنم. با نفس. با شیطان. با شکم. با خواب. با بی تحرکی و تنبلی. با سیل. به هوای سیل آمده ام تا با خودم جهاد کنم. این دشمن ترین دشمنانم. این نفسم.
سلام
صندوق قرض الحسنه مون 200 تومن به کمک یکی از اعضای عزیز کانال موجودی داره
اگه کسی نیاز ضروری داره به بنده اطلاع بده
عکس رفیق شهیدم تو قاب چشمامه هر شب.mp3
20.46M
💠 عکس رفیقم شهیدم تو قاب چشمامه هر شب...
🔹 #شور
🔹 #شهدای_مدافع_حرم
🎤 #سیدرضا_نریمانی
📢گنجینه مداحان انقلابی
💠 @maddahi_enghlabi
شیخ شوخ 😅✌️
💠 عکس رفیقم شهیدم تو قاب چشمامه هر شب... 🔹 #شور 🔹 #شهدای_مدافع_حرم 🎤 #سیدرضا_نریمانی 📢گنجینه مداحا
عکس رفیق شهیدم، تو قاب چشمامه هرشب 2
جانم به این جوونا و، جانم به لشکر زینب 2
(یا زینب، به زینبیه حساسیم
یا زینب، مرید حضرت عباسیم)2
نشون میدیم غیرتو با رجز خوانی
نداره فارس و عرب، ترک و افغانی
همه میشیم مثل قاسم سلیمانی
کلنا، فداک یا زینب 4
**
از روضهی حسین بازم، شد آسمونی یک نوکر
یه عاشقِ برادر که، جون داده واسهی خواهر
(اربابم، دوباره روضهت برپا شد
یه نوکر، فدای زینب کبری شد)2
علیرضا، عاشق اسم مادر بود
تو هیئت فاطمیون یه نوکر بود
دیوونهی روضههای شاه بیسر بود
کِی میشه، که نوبت ما شه
ای رفیق، ما رو یادت باشه3
کلنا، فداک یا زینب 4
**
جونم به تو شهیدی که، سر واسه بیبی جون دادی3
جات بِینمون چه خالیه، تو این بهار آزادی2
(از داغت، قدِ سنوبرها خم شد
با خونت، بساط داعشیها جمع شد)2
تو مثل مرد جون دادی پای این پیمان
حالا شدی مایهی عزتِ ایران
به غیرتت آفرین علیرضا جیلان
کِی میشه، که نوبت ما شه
ای رفیق، ما رو یادت باشه3
کلنا، فداک یا زینب 4
**
مثل عموی شهیدت، جسم توام شده پرپر
با پهلویی که تیر خورده، رفتی زیارت مادر2
یازهرا، نداره مادر این نوکر2
تو واسهش، بیا و مادری کن مادر
تو که نگاهت شِفاست واسه هر دردی
با دست زَخمیت سرش، رو بغل کردی
میگفتی بِش، آفرین علیرضا مردی
کِی میشه، که نوبت ما شه
ای رفیق، ما رو یادت باشه3
کلنا، فداک یا زینب 4
**
هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت سوم
اردوی جهادی بهانه است، ما آمده ایم تا خودمان را بسازیم تا همدیگر را بسازیم. زمزمه ی بچه ها بعد از نماز ظهر مثل لالایی من را می پیچاند در گهواره خواب. می بَرَدم به آسمان ها. تا خدا راهی نیست از اینجا. از همین روستای سیل زده. بابازید. من که نه دیده ام هادی و باقری را و نه دیده ام همت و آوینی را از همین جا بویشان را استشمام می کنم. همت به محمد خانی دستور میدهد. محمد خانی به ما. آوینی گوشی روی گوش نریشن می نویسد. همینجا کنار کشکان رود. دفترش باز است. به سید سلام میکنم. سید مرتضی لبخند می زند و افق را نشانم می دهد. متوسلیان توی ارتفاعات ایستاده. انگشتش مکه را نشان میدهد. ندایی توی کوه می پیچد:
- اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است.
باقری نقشه را می کوبد به دیوار مسجد. همه لباس خاکی. نیروها را باقری تقسیم میکند. میبدی ها را. سفیرانی ها را. بچه های مدرسه عشق را. انصار ولایتی ها. انصار المهدی ها. بچه های فاطمیون. به حاج قاسم گفته بیاید. می گوید برادر سلیمانی. همه را. محمد خانی فهرست را می گیرد احترام نظامی میگذارد. باقری بیرون می رود. با سرعت دور می شود. ایزدی می گوید باقری از آق قلا آمده به اهواز می رود. طرح دارد برای مدیریت سیل. هنوز هم مدیریت با این هاست. ما ول معطلیم، أعنی لا شیء. اما ندای "أنا رجل" مان گوش آفاق را کر کرده.
باد ملایمی از پنجره های مسجد می خزد داخل. بوی بهشت می آید. کم کم بچه ها بیدار شده اند. وحید را بیدار میکنم. مجتبی زودتر بیدار می شود. کفشِ کارش رابیرون می کشد. شماره اش چهل و هفت است. قد دو متری پاپوش اینچنینی را می برازد. نصف جمعیت هنوز خواب است. بقیه در حال تکاپو. قسمت بالای مسجد شده انبار تدارکات. مسجد مستطیلی است به طول و عرض چهل در پانزده. قسمت بالازنانه هم چهل متر در پنج متر که دوبلکس کرده مسجد را.
در بیداری انگار همان شهدا بین بچه ها هستند. با همان لباسها. انگار بعضی هاشان چشمک می زنند. یکی شان بهم که میرسد دست می گذارد روی شانه ام و می گوید:
- اگر از سیم خاردار نفس خودت گذشتی می توانی از سیم خار دار دشمن هم بگذری.
با هول می گویم:
- خیلی وقت است گذشته ام.
می خندد و می رود. گروه چهار نفره مان آماده شده. توی حیاط کوچک مسجد ولوله ای شده. چکمه هایی که از یزد آورده اند را پخش می کنند. یک چهل ودو اش گیرم می آید به رنگ مشکی متالیک. برق می زند عجیب. انگار تازه مسلح شده ام. هر کدام یک بیل نو می گیریم و می رویم بیرون تا پدر سیل را در بیاوریم. یک اجاق بزرگ علم کرده اند برای چایی. ندایی توی گوشم می پیچد هلابیکم لزوار. اجاق دود می کند عجیب. به چایی آتشی اش می ارزد. چهار کتری گردن کلفت روی یک تنه درخت است که دارد می سوزد. این که می گویند: دود از کنده برمی خیزد، اینجا عیناً مشهود است. اجاق، دو تا میز، یک سینی لیوان یک بار مصرف. این بلای عام البلوی. تازه چشمم می افتد روی زمین. بطری های آب معدنی به مقدار متنابهی همه جا پهن است. لیوانهای یک بار مصرف هم. پلاستیک از همه نوعش همه جا ریخته شده. صدمه اش از سیل بیشتر است این ماده علیه ما علیه برای طبیعت. یکی از طلبه ها ما را می خواند چه خواندی.
- همه جمع بشین. کار دارم.
کم کم می فهمیم می خواهد سخنرانی کند برایمان. جمع بشین باید صحبت کنم.خب صحبت کن/همه باید باشند/بگو دیگه/من که نمی تونم صد بار بگم/ما که اومدیم بگو / نه باید همه جمع بشوند/ من که نمی تونم بقیه رو جمع کنم تو مسئولی باید جمعشون کنی/ رفیق باید رفیقشو بیاره من که نمی تونم برم دونه دونه تونو بردارم بیارم اینجا/ سید ابرقویی می پرد وسط جمع که :
- ما اومدیم کار کنیم. نیومدیم بیکار بایستیم سخنرانی بشنویم. اگه حرفی داری بگو یه ربع ...
می خواهد بلبشو بشود. یک نفر ملایم تر می گوید:
- خب حالا یه ذره شو بگو
- من نباید گوش به حرف شما بدم شما باید به حرفم گوش بدید. آقای اعرافی از الان تا دو ساعت دیگه می رسن ...آهاااان الان رسیدن
شیخ شوخ 😅✌️
سلام صندوق قرض الحسنه مون 200 تومن به کمک یکی از اعضای عزیز کانال موجودی داره اگه کسی نیاز ضروری دار
عزیزان هر کی لازم داره بهم تا ساعت 22 اطلاع بده صبح قرعه کشی میکنم و بهتون اطلاع میدم
خوش به حال شهدا که پر کشیدن.mp3
7.01M
💠خوش به حال شهدا که پر کشیدن...
🔹 #شور
🔹 #شهدا
🎤 #سیدرضا_نریمانی
📢گنجینه مداحان انقلابی
💠 @maddahi_enghlabi
شیخ شوخ 😅✌️
💠خوش به حال شهدا که پر کشیدن... 🔹 #شور 🔹 #شهدا 🎤 #سیدرضا_نریمانی 📢گنجینه مداحان انقلابی 💠 @maddah
خوشبهحال شهدا که پر کشیدن
خوشبهحال شهدا بهشتو دیدن
خوشبهحالشون که از دنیا بریدن 2
تو نمازاشون خدا، خدا میکردن
شب حمله برا هم، دعا میکردن
یه توسل به امام، رضا میکردن 2
یاد شما، دلامونو خدایی کرده
یاد شما، ماهارو کربلایی کرده 2
شهدا شبای جمعه، همه زائر حسینن
دیگه چی بهتر از اینه، (که مجاور حسینن2)
حسین وای 4
****
شهدا بعد شما، کاری نکردم
پسر فاطمه رو، یاری نکردم
برا رهبرم علمداری نکردم 2
حالا من موندم و این، بار گناهم
حالا من همون که جا، موندهی راهم
هنوزم تو حسرتِ، یهنیمنگاهم 2
غرق غمم، شبیه برگای خزونم
خیسه چشام، برا محشر دلنگرونم 2
با دعای خیر زهرا، الهی که رو سپید شم 2
توی صحن زینبیه، (بمیرم یا که شهید شم2)
حسین وای 4
****
حالا که واشده باز، راه شهادت
حیفه من جابمونم، از این سعادت
آرزوم شهادته، حینِ زیارت 2
مثه اون شهیدا که، با قلب بیتاب
مثه شیروانیان و، مسلم خیزاب
کاش منم فدات بشم، خواهر ارباب 2
خوب میدونی، ز غمت بیتاب و تبم من
جار میزنم، که فدایی زینبم من 2
برا اون لحظهی مرگم، عمریه دلهره دارم 2
دوست دارم مثل شهیدا، (سرمو رو پات بزارم2)
با دعای خیر زهرا، الهی که رو سپید شم 2
توی صحن زینبیه، (بمیرم یا که شهید شم2)
حسین وای 4
****
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت چهارم
- من نباید گوش به حرف شما بدم شما باید به حرفم گوش بدید. آقای اعرافی از الان تا دو ساعت دیگه می رسن ...آهاااان الان رسیدن
همه چشم ها خیره می شود به جاده. آقای اعرافی با همراهان آمدند. بچه ها چون نگینی در آغوشش کشیدند. وسوسه رفتن در حلقه آمد سراغم. راهی نبود برای نفوذ به حلقه رندان. در ضمن اینکه هنوز حرفی نبود برای گفتن به عنوان گزارش یا درددل یا هرچی. از وقتی آمده بودیم نماز گزارده بودیم، ناهار بلعیده بودیم همچون ارض، یا ارض ابلعی... خوابیده بودیم همچون اصحاب کهف... من آیاتنا عَجَبا...چکمه پوشیده بودیم و بیل حمایل کرده بودیم و مقداری توی سایه، انتظار سخنرانی کشیده بودیم. چیزی برای گفتن نبود. ناگاه آقایان شمس و فیاضی رخ نمودند. رفتم جلو. بادی توی غبغب انداختم و به آقای فیاضی افاضه کردم که آقا اینجا مدیریت نیست ها! بقیه حرف ها یادم نیست. به همین سوی چراغ قسم. اصلاً مدیریت با که بوده که حالا نیست. یادم به جمله آن شهید افتاد اگر از سیم خاردار خودت گذشتی... ولی من که گذشته ام... ندای أنا رجل خودم توی گوش هایم پیچید. گوشهایم داغ شد.
محمدحسین پارساییان کیسه زباله به دست با دو سه نفر از بچه های مدرسه عشق زباله جمع میکرد. من هم که عاشق این نوع فعالیت های بشردوستانه، سریع خودم را فرو کردم در گروهشان برای انجام اولین حرکت ضد استکباری نفس. باشد که رستگار شویم. آمین.
یکی از بچه ها می خواست برود جلو با آقای اعرافی صحبت کند. پارساییان گفت:
- تو سر کیسه رو درست بگیر نمی خواد بری صحبت کنی.
چند کیسه بزرگ زباله جمع شد. یکی از زنان محلی آمد و یک کیسه می خواست. با اینکه خودمان کم داشتیم ولی پای روی نفس خودمان گذاشتیم و به آن زن هم کیسه زباله دادیم شاید که مقبول افتد. همان شهید از دور با دو سه نفر دیگر به ما لبخند زدند. برایشان دست بلند کردم. فکر کنم هنوز بحث گذر از سیم خاردار نفس توی چشم هایش بود.
توی زباله ها یک گوشی موبایل پیدا کردیم. البته به درد نمی خورد دیگر. به یک درهم هم نمی ارزید تا لُقطه حساب شود. شاید هم می ارزید. شاید. والعهده علی الراوی. یک بشکه سیلآورده افتاده بود یک گوشه که آماده شد برای اینکه تبدیل شود به سطل زباله تا راه تکرار بر خطر بر بندیم. تا دوباره آشغال دونی نشود اطراف مسجد. و نگویند این جماعت بویی از بهداشت و نظافت من الایمان نبرده اند. آقایان اعرافی و شمس و ... در حال رفتن بودند. چند نفری آمدند گفت:
- آقا اینجا خیلی شلوغه کار نیست. پلدختر هم همینطور. از بس ترافیک کاروانهای جهادگر وجود داره. احتمالا ما باید بریم جای دیگه
- کجا بریم؟
- نمی دونم.
همانجا با وحید نشستیم به چایی خوردن. روی یک لوله ی سیمانی بزرگ. به حُرمُزه گفتیم تو هم بیا
- من چایی نمی خورم. توی ترکم.
وحید گفت:
- نترس سیاه نمیشی.
حُرمُزه اصالتا اهل روستای موردان از توابع فاریاب است فاریاب هم از توابع کرمان است دیگر. برای اینکه بهتر بشناسید آن منطقه را باید بگویم احمد یوسف زاده نویسنده آن بیست وسه نفر از اهالی فاریاب است. و رفاقتی با عموی حُرمُزه دارد.
حُرمُزه نیووووووووووووووومد. نیووومد چایی بخورد با ما مثل اکبر، بیست و چهارمین نفر. از گروه آن بیست و سه نفر. چایی مان را خوردیم و رفتیم به سمت سرنوشتمان آنطرف روستا کنار مدرسه تخریب شده. بچه ها کنار خانه ای ایستاده بودند در حال شور. و امرهم شوری بیهنم.
- حداقل اینه که آبگرمکن و کولرشو از گِل بیرون بکشیم.
- فایده ای نداره.
- خب چه کار کنیم.
- کار مفید.
- هرکاری بکنی برای این مردم مفیده.
🔹سلام
حالتون خوبه ان شالله؟
این هفته یه ذره نامنظم بودیم ببخشید
یه قرار ماهانه داریم نفری 2 تومن ماهانه پول میزاریم روی هم و به یتیم کمک میکنیم حدود 20 نفری هستیم الان شما هم حتما بیاید رفقا
http://eitaa.com/joinchat/2020147216Cf45778a685
حضرت آقا دوباره تاکید کردن که آراریش جنگی باید بگیریم در مقابل جنگی که دشمن شروع کرده
بیشتر مصمم شدم
هرکی پایه هست برای این جنگ بسم الله
برنامه این گروهمون معرفی کارهای تولیدی کوچیکی هست که تو خونه ها بشه انجام داد
پول باید دست مومنین باشه
پولی که دست مومن باشه جای درست صرف میشه
http://eitaa.com/joinchat/492371987Ga273448b9a
هدایت شده از بیداری ملت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید| رهبرانقلاب در دیدار روز گذشته:
📍آرایش دشمن آرایش جنگی است.
👈 از لحاظ #اقتصادی آرایش جنگی گرفته
👈 از لحاظ #سیاسی آرایش جنگی گرفته
👈 فقط از لحاظ #نظامی علیالظّاهر آرایش جنگی ندارد که آن هم البتّه حواس نظامیهای ما جمع است
👈 همان طور که عرض کردم از لحاظ #فضای_مجازی آرایش جنگی گرفته
📍در مقابل این دشمنی که آرایش جنگی در مقابل ملّت ایران گرفته، ملّت ایران بایستی آرایش مناسب بگیرد، باید خودش را آماده کند در همهی بخشهای مختلف.
و یکی از اساسیترین کارها حفظ اتّحاد و #وحدت کلمه است.
🔴به کمپین #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
حس من این است هر دم بی وفاتر می شوم.mp3
9.99M
💠حس من اینست هر دم بی وفاتر میشوم...
🔹 #مناجات
🔹 #امام_زمان
🎤 #سیدرضا_نریمانی
📢گنجینه مداحان انقلابی
💠 @maddahi_enghlabi
شیخ شوخ 😅✌️
💠حس من اینست هر دم بی وفاتر میشوم... 🔹 #مناجات 🔹 #امام_زمان 🎤 #سیدرضا_نریمانی 📢گنجینه مداحان انقلا
حس من این است هر دم بی وفاتر می شوم
دائما از یوسف زهرا جداتر می شوم
اشک هایش را نمی فهمد دل آلوده ام
هر چه یادم می کند بی اعتناتر می شوم
بنده ای بی دست و پا هستم، زمان معصیت...
... دست و پا گم می کنم، بی دست و پاتر می شوم
جای من العفو می گوید که راهم می دهند
من ولی جای تشکر بی حیاتر می شوم
با همه رسوایی ام وقتی به دادم می رسد
با نگاه مهربانش آشناتر می شوم
هر چه هم بد باشم آخر سائل این خانه ام
با گدایی کریمان پر بهاتر می شوم
بر دل آلوده ی خود آب و جارو می زنم
چون که با این گریه کردن با صفاتر می شوم
در میان روضه از نفسم رهایم می کنند
با سلامی بر حسین از خود رهاتر می شوم
درد من جان کندن آقا است زیر نیزه ها
حاجت درمان ندارم، مبتلاتر می شوم
***
💠صبح جمعه تون امام زمانی
آقا گفتن تولید باید رونق بگیره
تو این گروه میخوایم با هم تو منازل تولیدی های کوچیک راه اندازی کنیم
📢رفقا سریعتر عضو بشید
http://eitaa.com/joinchat/533331987C7f149d5ac3
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت پنجم
صاحب خانه آمد. بچه ها برایش توضیح دادند که آبگرمکنش رابیرون بکشند. او هم دعای خیر کرد برایمان که تا صد سال دیگه هر موفقیتی به دست بیاوریم صدقه سر دعاهای این مرد است. صاحبخانه عاقله مرد مو سپیدی بود که گفت جهیزیه ی فرزندش زیر این سقف بوده. گفت که تازه بیست روز قبل از سیل کابینت های آشپزخانه اش را عوض کرده بود. گفت که خدا خیرتان بدهد. گفت که ممنون است که آمده ایم. گفت که زندگی مان از بین رفته ولی خدا روشکر. گفت که ... . محمد شمس الهدی دوربین را از مداحی گرفته بود او هم از مجید بهجت. شمس الهدی از پیرمرد فیلم گرفت. البته بعد از اینکه دکمه فیلم برداری را پیدا کرد. پیرمرد از حال و هوایش گفت. بچه ها مصمم تر رفتند برای نجات آبگرمکن دیواری در گل مانده. گفتنش آسان است و نوشتنش مشکل. اینکه گِل های سیل آورده چقدر چسبناکند و روی نورون های مغزی راه می روند. وقتی بروند و بچسبند به چیزی باید با ابزارهای نانو آنها را کند. مولکول به مولکول. انگار که پیوند هیدروژنی می بندند با اشیاء. چند نفر داشتند از گودال پر گل و لای نزدیک خانه ماهی پیدا می کردند. مار ماهی بود. کوچک بود و لیز و گلی. ظرفی برداشته بودند برای زنده به رودخانه رساندش. احسنت دلاور. احسنت انسان. دیدم مفید نیستم رفتم کنار رودخانه کنار بچه هایی که داشتند کانالی باز می کردند کنار رودخانه تا گل ولای روستا را از آنجا به کشکان بریزند. این رودخانه بلاکش. سیل اگر بلا باشد که نیست. آنجا هم مفید نبودم. نیرو زیاد بود و همه با دقت کار میکردند.
- این خونه برای منه
یک از اهالی روستا که خانه اش کنار رودخانه بود هم داشت بیل می زد. خیلی خاکی خیلی لری خیلی ساده خیلی بی ادعا. بچه هاگفتند جدی می گی. گفت آره. گفتند چی شد اون شب. گفت سیل اومد صبح بود. تخلیه کرده بودیم. ولی پمپ آب توی رودخانه را آب کن و برد. از معمولان و قبل اش تا پلدختر دو هزار پمپ بود هر کدام با ترانس اش روی هم دویست و پنجاه میلیون تومان. داری ضرب و تقسیم می کنی برادر من، خواهر من. گیرم شد پانصد میلیارد تومان. فکر میکنی همین قدر بوده. خسارت روحی را چه میکنی؟ بچه کوچکت اگر خانه خرابت را ببیند چه میکنی؟ عروسک های پاره و گلی اش را چطور؟ مادر پیرت اگر همه سرمایه عمرش را از بین رفته ببیند چطور، چه کار می کنی؟ همین طور چرتکه بالا پایین می کنی برادر من، خواهر من. بگذار بگویم، پیرزن روستایی را دیده ای که برایت پتوی هلال احمر را بیاورد تا روی زمین ننشینی و بهت بگوید دخترم مغازه داشت اینجا. آبرو دارند این مردم. عزت نفس دارند. بزرگ منش هستند. پیرزن توی خانه نشسته و یک بند زیر لب شعری غمناک به لری می خواند. نمی فهمی چه می خواند ولی به شدت می فهمی چه حسی دارد. به تو چیزی نمی گویند. به تو لبخند می زنند و می گویند کاری است که شده. دولت هم که تکلیفش روشن است. سالهاست. توی راه تمدن اسلامی سالهاست توی ایستگاه دولت اسلامی ایستاده ایم. بگذریم. بله. بگذریم. این نیز بگذرد. مثل روز. مثل شب. مثل همین رودخانه. مثل کشکان. مثل کرخه. مثل سیل. مثل شادی مثل غم. باید کنار هم باشیم تا بگذرد. دلم برای یزد تنگ می شود یکهو. برای گلزار شهدای امیر چخماق. بگذریم.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹مومن باید تولیدگر باشه...
مثل امیرالمومنین که قبل از خلافتشون رفتن سراغ آبادکردن باغ و زدن چاه
🔹مومن باید تولید گر باشه...
مثل امام حسن مجتبی که کشاورزی و باغات زیادی داشتن
🔹مومن باید تولید گر باشه....
مثل امام صادق که تا یه پول به دستشون رسید گفتن این پول باید باهاش کار بشه نباشد راکد بمونه
🔸چرا باید مومن تولید گر باشه؟
🔺اسلام با پول حضرت خدیجه رشد کرد(یکی از دلایل اصلی)
🔺امام علی اونقدر پول داشتن که میتونستن کل مردم کوفه رو بخرن
🔺کمک های امامان به فقرا
🔺 و خیلی موارد دیگه
🔶اصلا مومنی که دنبال زندگی کارمندی یا کارگری باشه به درد نمیخوره اینکه دنبال این باشی که یه جا استخدام بشی که بهت ماهی 1 تومن 2 تومن پول بدن اصلا مورد تایید نیست و حتی مکروهه
مومن باید خودش کار ایجاد کنه و بقیه رو استخدام کنه
📢حالا ما میخوایم چیکار کنیم؟
هیچی ما فقط اومدیم تشویق کنیم شما برید کارآفرینی کنید, این وسط راهنمایی و معرفی کار هم در خدمتتون هستیم
هر کی پایه هست بسم الله
سریعتر تو گروه نام و شهرتون رو بفرستید
🔴🔴🔴نکته مهم اینکه کسی اینجا بمونه که واقعا میخواد یه کار و یه درآمدزایی داشته باشه
http://eitaa.com/joinchat/533331987C7f149d5ac3
دوباره آوایی نشسته بر این لب.mp3
2.95M
💠دوباره آوایی نشسته بر این لب...
🔹 #شور
🔹 #رهبر
🎤 #محمدحسین_حدادیان
📢گنجینه مداحان انقلابی
💠 @maddahi_enghlabi
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت ششم
iii) عصرِیاران سفر کرده
عصر شده. رسماً هوا ملایم است. ایزدی اگر بود می گفت: هوا از روی دریا آمده و به بیابان می رود. بچه ها آبگرمکن را بیرون کشیده اند و به هوای کولر دورخیز کرده اند. گل ولای چطور داخل کولر شده الله اعلم. کولر توی زمین و داخل محوطه تنگی است. شاید روزگاری در ارتفاع بوده همین کولر زبان بسته. حالا اما خیلی جایش بد دست است برای بیرون کشیدنش.
خانه ها که خراب شده. محوطه ای وسیع ایجاد کرده. کوچه بعدی سالم تر است. از رودخانه دورتر بوده. خانه هایش اما پر از گل. لودر های کوچک موسوم به "بابکت" گریبان چاک داده اند و در پی امر مولی راهی شده اند. خوب کار میکنند. خدایشان ساخته است برای همین جاها. توی خانه ها هم می توانند بروند. به قول سلمان خر زوری هستند بیا و ببین. توی خانه روبرو به فاصله صد متر از ما دارند کار میکنند. چند نفر روی دیوار خانه شمالی هستند. وقتی می پرسم می گویند از توی حیاط نمی شود رفت داخل. حدودا پنجاه سانت گل چسبناک راه عبور را بر هر موجود دو پا و بیشتری می بندد. از دیوار می کشم بالا. طلبه ها عمامه به سر با لباس های خاکی عرق از سر و دستار پاک می کنند. داخل خانه یکهو سفیرانی ها را می بینم. گروهی که قبل از ما آمده بودند شامل چند سفیرانی بودند. حیدری، سلمان، مهدی باقری شاعر اهل بیت، دهقان بنادکی، اون یکی دهقان. سه نفر هم ما، روی هم میشویم هشت نفر. اون ها البته توی گُل گُل اسکان دارند. توی مدرسه. اسم مدرسه را آن موقع نپرسیدم. فردا شب می خوابیم توی یکی از کلاس هایش. هنوز به آن شب رویایی نرسیده ایم.
اون یکی دهقان روی دیوار ایستاده، گوشی ام را بیرون می کشم ازش عکس بر میدارم. حیدری با وضعی خاص در حال بیرون آمدن از خانه است. چسبیده است به پنجره های حیاط و خودش را حسابی دوست دارد که اینجا دیگر جای هیچ ریسکی نیست. گِلی بشوی، گلی شده ای و باید با چکمه ای که تویش باتلاقی است و مدام از پایت در می آید بسازی. البته بگذریم از بعضی از گِل ها که با لجن رودخانه ممزوج شده اند و بوی خیلی بدی می دهند. باقری هنوز روی دیوار است کلی حرف می زنیم. حرفهایمان یادم نیست به همین برکت. فقط می دانم اتوبوسشان توی دشت اندیمشک خراب شده و آنها هم امروز صبح روز اول کاریشان است. توی حیاط همچنان گِل آلود است. باقری میگوید یازده نفر توی خانه هستند و چند ساعت است مشغول بیرون ریختن گل ولای. همگی خسته و کوفته. پلک های اون یکی دهقان مایل به افتادن شده. سلمان هم خودش را از خانه بیرون می کشد. خستگی از لپ های بر آمده سلمان می تراود. چشم های باقری هم خمار شده. حیدری می خندند و در آغوشش می کشم ...
بوی رودخانه می آید. بوی درخت. خورشید روی رشته کوه ها لیز می خورد و می افتد پشت کوه. رودخانه می رود. خورشید می رود. روز می رود. سردار حسن باقری می رود. محمد خانی می رود. هوا کم کم تاریک می شود. عصرِ یاران سفر کرده است. همگی روی دیواریم. من، باقری شاعر اهل بیت، حیدری، سلمان ، اون یکی دهقان. دهقان نیامده. مجتبی، وحید و حرمزه سنگر دیگری را گرفته اند. می خواهم بنویسم که همگی باهم سوره والعصر را خواندیم ولی نخواندیم. دروغ چرا. آدم باید در زندگی اش اگر دین ندارد آزاده باشد. خدا رو شکر ما اگر آزاده نیستیم حداقل دین هم ان شا الله داریم. ها! چه خیال کرده ای عمو!...عمه... والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین....ایمان، عمل صالح، حق و صبر. باید ایمان داشته باشم. می روم به دنبال وحید و حُرمُزه و مجتبی. به دنبال عمل صالح، حق و صبر. مجتبی صبور است. کم حرف است. پُر کار است. همچون پاره های آهن. و انزلنا الحدید فیه بأسٌ شدید. و من او را قله می دانم. سکوت نشانه عقل است. صبر نشانه ایمان. پر کاری نشانه مومن. یاران امام عصر چون پاره های آهن اند. مجتبی آهن فروش است. مجتبی کار می کند و من حرف می زنم او اسمش جایی نیست و من روی هر متنی هشتک می کنم نامم را "و الله لا یستوؤن" مساوی نیستند این دو گروه...مجتبی مو ندارد مثل محمد حسن پسر یک و نیم ساله اش. همان پسری که وقتی عکسش را روی گوشی وحید دیدیم آب دهانش را قورت داد. گفتم: دلت برایش تنگ شده. گفت: الان که دیدمش آره. تو جهادگری آقا مجتبی. با صدو نود چهار سانت قد و بیست و اندی سال سن به یاران سفر کرده خواهی پیوست. ان شاءالله.
در دل ها جز غم تو بی تأثیره.mp3
13.86M
💠عشق تو مال همس عالم گیره...
🔹 #شور
🎵 #مدافعان_حرم
🎤 #سیدرضا_نریمانی
📢گنجینه مداحان انقلابی
💠 @maddahi_enghlabi