eitaa logo
📚کانال شعر،سبک و نکات مداحی🎙
7.8هزار دنبال‌کننده
604 عکس
154 ویدیو
91 فایل
برای شرکت در کلاس های آموزش مداحی دکترحاج مجیدطاهری با این شماره ها تماس بگیرید: ۰۹۱۲۱۸۳۸۲۶۸ ۰۲۱۳۳۲۵۰۹۳۰ در ایتا به شماره ۰۹۹۰۵۲۸۶۲۰۰ پیام دهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ امام رضا(علیه السلام) زمزمه🎙 کاشکی می‌شد در حرم امام رضا پر می‌زدم مثـــلِ گــدای آشنــا، حلقه بر این در می‌زدم اینجا پناه عالمینه                         یا حرم امام حسینه؟ رضا گل و باغ و بهارم رضا همه دار و ندارم   کاش می‌شد کبوتر صحن امام رضا بودم مشغول اشک و ناله و زمزمه و دعا بودم کنـــار ایــــوون طــلایـش             یه لحظه می‌شدم فدایش رضا گل و باغ و بهارم رضا همه دار و ندارم   امام رضا هم خوبا هم بدا رو دعوت می‌کنه نــاز گـــدا رو می‌خــره، با او رفـاقت می‌کنه زوّارشو تحویل می‌گیره                     سـوا نکـرده می‌پذیره رضا گل و باغ و بهارم رضا همه دار و ندارم    مهـــربون مهــربونا، از همه مهربون‌تره می‌دونه من کیَم، ولی آبرومو نمی‌بره رخصت میده دورش بگردم               انگار که من گناه نکردم رضا گل و باغ و بهارم رضا همه دار و ندارم    غیر امام رضا، کسی ضامن آهو نمی‌شه حتـی شتـر هم ناامید از کرم او نمی‌شه به زائرش داده بشارت                     سه مرتبه میاد زیارت رضا گل و باغ و بهارم رضا همه دار و ندارم   بـس‌کــه آقــا مهــربونه بــه من زیادی رو داده می‌خواسته رسوام نکنه هی به من آبرو داده مهربونه به روم می‌خنده             به روی کسی در نمی‌بنده رضا گل و باغ و بهارم رضا همه دار و ندارم   خــــدا کنــــه اجـــــازۀ عــــــرض ارادتم بده به این ارادت شب و روز همیشه عادتم بده یه شب در این حرم بمونم                   بالای سر نماز بخونم رضا گل و باغ و بهارم رضا همه دار و ندارم ✍  ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ازخاک کفش داریِ تان می‌توان گرفت عزت برای روز قیامت اباالحسن! خُدّام کفش داری ِتان اذن می‌دهند ما را برای وقت شفاعت ،اباالحسن ! ....... چشمم که ازضریح شما چشم می‌گرفت می خواست تا که شاهد قدسی ببیندَش حاجت بهانه بود که بالای اشک ها گلچین بدون جرم و گناهی بچیندَش ......... نیت اگر چه دائماً از یاد می‌رود دائم ولی خداست به دل، جان من رضاست با بوسه‌های دور درآن موج ازدحام نقش ضریح گشت که ایمان من رضاست ......... با اینکه دست خالی و درخواب آمدم برگشتم از همان در وبیدار درحرم دل تنگ آمدم که به  میقات خوانی ام احرام بسته ام شوم احضار در حرم ....... اینجا اگر که تشنه و با درد آمدم دردم دوا و سائل سیراب می‌شوم گاهی به پشت پنجره فولاد می‌روم از سوز تشنگان حرم آب می‌شوم ....... اینجا زنی  نشسته و با قلب پُرامید طفلی دخیل بر حرم یار کرده است یا یک جوان عاشقی از شهرهای دور پای پیاده، رهرو ِ دلدارکرده است! ....... نزدیک حوض مثل کبوتر نشسته است آبی ودانه ای و گذرنامه ای و باز درهای آسمان همه گویا گشوده شد تا سوی کربلای حسینی بَرَد نماز ..... شب‌ها رقیه‌ها همگی جمع می‌شوند در روضه ، روضۀ لب عطشان گرفته اند لب تشنه در حضور طبیب رئوف ِ ما گریان به قلب سوخته درمان گرفته اند ....... هر دفعه جان من به خراسان مُشرّف است اشکم درانتظار زیارت به کربلاست فرموده اند اشک فقط درغم حسین بانی اشک من بخدا حضرت رضاست ✍
آمدم توشه بگیرم به شما برگردم راه برمن بنمایی به خدا برگردم یارضاجان مددی تا به نوایی برسم هیچ جایی نروم تا به رضا برگردم تا مرادم بدهید آمده ام در بزنم حاجتم را نظری تا که روا برگردم همه دل داده ی وصلند و به دلبر مایل می دهم دل که به دریای وفا برگردم بی قراری چه کنم زد به نهادم آتش خرمنم سوخته اینجا نه، کجا برگردم پاره ای از تن پیغمبر اکرم باشید جان من! مُعجزه ای معجزه تا برگردم پای هر مرثیه را کرببلا وا کردید آمدم نزد شما کرببلا برگردم
👇👇👇 زائر شده روح نیازم در زیارت هر بار می گیرد ز جسم من نیابت کم می شود با پای ظاهر پا گذارند چون زائران اینجا دلی آماده دارند سبقت گرفته چشم، از دل بارِ دیگر اشک آمده تا که بیفتد پای دلبر صحن شما صحن سبکبالان نور است این گنبد پُرنورتان چون کوه طور است تابیده از نور حرم تا دورها دور اینجا سلیمان بشنود آوای هر مور از آمریکا و قلب آفریقا به اینجا دلها شده جذب تجلی های آقا آهن شده ذوبِ تجلیِ الهیش *پس* بوده گردیده به دربار رضا *پیش* اینجا نفس ها زیر زانو نیست محبوس بین پَرِ خُدّام، زائر گشته پابوس تا پاگذاری در سپهرِ شمس هشتم در مهربانی های سلطان می شوی گُم با هر زبانی سوی این درگاه آیی بر درد خود خواهی گرفت اینجا دوایی حاجات، در پای ضریح او برآید گرنام مهدی را بیاری او فزاید برچوب های خشکِ دل "طاهر" زد آذر هر نامه محتاج ست بر امضای آخر ✍️
مسموم زهر جفا معین الضعفا سلطان جان و جهان مولا غریب الغربا(2) حبیبم یا رضا طبیبم یا رضا مجیبم یا رضا...امام رضا یارضا یا رضا...امام رضا شهید ماه صفر ای پاره پاره جگر زهرا به حجره به صد افغان می زد به سینه و سر جانان زهرایی ریحان زهرایی رضوان زهرایی...امام رضا یارضا یا رضا...امام رضا ازمجلس مأمون چون آمدی بیرون کرببلا آمد یادم چون پیکر در خون یادگارحسین جان نثار حسین بی قرارحسین...امام رضا یارضا یا رضا...امام رضا ✍️
حجره ی در بسته گشته قتلگاهم کی میرسد از مدینه قرص ماهم از پا فتادم برس بدادم اجل بده مهلت تا آید جوادم مولا رضا جان مولا رضا جان مولا مولا رضا جان از تب زهر کین پا تا سر من سوخت بسکه زدم پرپر بال و پر من سوخت عبا روی سر شد رستخیزم چه دیدنی در کوچه شد افت و خیزم در حجره رو به قبله شد دست و پایم زاده ی زهرا ، علی موسی الرضایم پاره ی قلب پاک پیمبر شد پاره پاره قلبش ، الله اکبر مولا رضا جان (میثم مؤمنی نژاد)
مهرت در فطرت ما/خورشید رحمت ما/ای ولی نعمت ما ای روح و روان من/السلطان ابالحسن... نام تو ذکر لبم/روی تو ماه شبم/بنگر بی تاب و تبم ای آرام جان من/السلطان اباالحسن... ثامنُ الائمه ای/تو مولای همه ای/فرزند فاطمه ای ای تاب و توان من/السلطان اباالحسن... جلوه ات نور هُدی/کِی هستی ز حق جدا/مدح تو کار خُدا برتر از بیان من/السلطان اباالحسن... عالم ِ آل عبا/کن رزق اهل ولا/عرفه کرببلا یار مهربان من/السلطان اباالحسن...
به گزارش خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس، عنایات ویژه هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، زمان و مکان نمی‌شناسد؛ می‌خواهد مسیحی، یهودی یا مسلمان باشی فرقی نمی‌کند، چرا که او چراغ هدایت است و فطرت‌های پاک را به خوبی راهنمایی می‌کند، کافی است که از با عمق وجود او را صدا بزنید و او را بخوانید. آنچه که در ادامه می‌آید شرح حال یکی از این جوانان‌پاک ضمیر است که با اعجاز رضوی از کانادا راهی مشهد الرضا(ع) می‌شود تا با محبوب خویش ملاقاتی داشته باشد، این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا از زبان بزرگان» به نقل از حجت‌الاسلام والمسلمین مهدی انصاری نقل می‌شود: *همه چیز از جشن میلاد شروع می‌شود در یک شب سرد زمستانی سال 1372 وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوان‌های انسان نفوذ می‌کرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود می‌زد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقه‌ای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود 35 سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آن‌ها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت: شب‌ بخیر آقا! به زبان انگلیسی حرف می‌زد، آنهم با لهجه‌ آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت. ادامه داد: ـ ببخشید! آقای علی ‌بن موسی‌الرضا، کجا هستند؟ می‌خواهم ایشان را ببینم. راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم: ـ معذرت می‌خواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟ ـ من دانشجوی رشته‌ حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً لبنانی‌ام، ولی در کانادا متولد شده‌ام و دینم «مسیحیت» است. ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟ ـ بله، یک مسیحی کاتولیک. با تعجب پرسیدم: ـ پس اینجا چه کار می‌کنید؟! ـ دعوت شده‌ام که آقای علی‌بن موسی‌الرضا(ع) را ملاقات کنم. ـ چه کسی شما را دعوت کرده است؟ ـ خود ایشان. دیگر حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه‌ تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علی‌بن موسی‌الرضا(ع) شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی! ادامه دادم: ـ شما ایشان را دیده‌اید؟ ـ بله سه یا چهار بار. این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم: ـ یعنی شما با چشمان خودتان علی‌بن موسی‌الرضا(ع) را دیده‌اید؟! ـ بله دیده‌ام، البته در عالم رویا. ـ یعنی اگر الان او را ببینید می‌شناسید؟ ـ بله، البته. موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چندقیقه‌ای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه می‌کرد، ضربان قلم تند‌تر شده بود، پرسیدم: ـ ممکن است نحوه‌ آشنا شدنتان با آقای علی‌بن موسی الرضا(ع) را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟ ـ بله، البته. یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تورنتو قدم می‌زدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کرده‌اند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت می‌گیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد می‌کردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم. معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است. وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آن‌ها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی می‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می‌دادند، من هم محو گفته‌هایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم. هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم. وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمی‌یافتم. *دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما!