#امام_زمان_عج
در هیچ پرده نیست نباشد نوای تو
عالم پر است از تو و خالیست جای تو
هر چند کائنات گدای در تو اند
هیچ آفریده نیست که داند سرای تو
در مشت خاک من چه بود لایق نثار
هم از تو جان ستانم و سازم فدای تو
غیر از نیاز و عجز که در کشور تو نیست
این مشت خاک تیره چه دارد سزای تو
صائب چه ذره است و چه دارد فدا کند
ای صد هزار جان مقدس فدای تو
#صائب_تبریزی
🎙#اسماعیل_حیدری
﷽
باسلام
👈کلاس های مداحی کانون فرهنگی ولایت در طول هفته به این قرار است:
📚یکشنبه ها از ساعت ۱۸تا۲۱ برادران
📚سه شنبه ها از ساعت ۹تا ۱۲ خواهران
📚پنجشنبه ها از ساعت ۹تا۱۲ خواهران
📚پنجشنبه ها از ساعت ۱۲تا۱۵ نوجوانان
♦️کلاس های خصوصی برادران نیز در طول هفته برقرار است.
برادران و خواهران می توانند همواره در کلاسها ثبت نام و شرکت بفرمایند.🌺
🌸کانون فرهنگی ولایت🌸
بنداول
می آیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفت منزلی که سفرها در او گم است
.
از لا به لای آتش و خون جمع کرده ام
اوراق مقتلی که خبرها در او گم است
.
دردی کشیده ام که دلم داغدار اوست
داغی چشیده ام که جگرها در او گم است
.
با تشنگان چشمه ی احلی من العسل
نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است
.
این سرخی غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است
.
یاقوت و دُرّ صیرفیان را رها کنید
اشک است جوهری که گهرها در او گم است
.
هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی که سحرها در او گم است
.
باران نیزه بود و سر شهسوارها
جز تشنگی نکرد علاج خمارها
بنددوم
جوشید خونم از دل و شد دیده باز ، تر
نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر
.
صبحی دمید از شب عاصی سیاه تر
وز پی شبی ز روز قیامت درازتر
.
بر نیزه ها تلاوت خورشید ، دیدنی ست
قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر ؟
.
قرآن منم چه غم که شود نیزه ، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر
.
عشق توام کشاند بدین جا ، نه کوفیان
من بی نیازم از همه ، تو بی نیازتر
.
قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاکبازتر
.
با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید
بندسوم
فرصت دهید گریه کند بی صدا ، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا ، فرات
.
گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا ، فرات
.
با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویه کنان مشک را فرات
.
چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زان گونه اشک ها که مرا هست با فرات
.
حالی به داغ تازه ی خود گریه می کنی
تا می رسی به مرقد عباس ، یا فرات
.
از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات
.
از طفل آب ، خجلت بسیار می کشم
آن یوسفم که ناز خریدار می کشم
بندچهارم
بعد از شما به سایه ی ما تیر می زدند
زخم زبان به بغض گلوگیر می زدند
.
پیشانی تمامی شان داغ سجده داشت
آنان که خیمه گاه مرا تیر می زدند
.
این مردمان غریبه نبودند ، ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر می زدند
.
غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بی شیر می زدند
.
ماندند در بطالت اعمال حجّشان
محرم نگشته تیغ به تقصیر می زدند
.
در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق ، چار مرتبه تکبیر می زدند
.
هم روز و شب به گرد تو بودند سینه زن
هم ماه و سال ، بعد تو زنجیر می زدند
.
از حلق های تشنه ، صدای اذان رسید
در آن غروب ، تا که سرت بر سنان رسید
بندپنجم
کو خیزران که قافیه اش با دهان کنند
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند
.
از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گریه را به نی خیزران کنند
.
بگذار بی شمار بمیرم به پای یار
در هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند
.
پیداست منظری که در آن روز انتقام
سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند
.
یارب ، سپاه نیزه ، همه دست شان تهی ست
بی توشه اند و همرهی کاروان کنند
.
با مهر من ، غریب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند
.
با پای سر ، تمامی شب ، راه آمدم
تنهایی ام نبود ، که با ماه آمدم
بندششم
ای زلف خون فشان توام لیله البرات
وقت نماز شب شده ، حیّ علی الصلات
.
از منظر بلند ،ببین صف کشیده اند
پشت سرت تمامی ذرات کائنات
.
خود ، جاری وضوست ، ولی در نماز عشق
از مشک های تشنه وضو می کند ، فرات
.
طوفان خون وزیده ، سر کیست در تنور ؟
خاک تو نوح حادثه را می دهد نجات !
.
بین دو نهر ، خضر شهادت به جستجو ست
تا آب نوشد از لبت ، ای چشمه ی حیات
.
ما را حیات لم یزلی ، جز رخ تو نیست
ما بی تو چشم بسته و ماتیم و در ممات
.
عشقت نشاند ، باز به دریای خون ، مرا
وقت است تیغت آورد از خود ، برون ، مرا
بندهفتم
از دست رفته دین شما ، دین بیاورید !
خیزید ، مرهم از پی تسکین بیاورید !
.
دست خداست ، این که شکستید بیعتش
دستی خدای گونه تر از این بیاورید !
.
وقت غروب آمده ، سرهای تشنه را
از نیزه های بر شده ، پایین بیاورید !
.
امشب برای خاطر طفل سه ساله ام
یک سینه ریز ، خوشه ی پروین بیاورید !
.
گودال ، تیغ کند ، سنان های بی شمار
یک ریگزار ، سفره ی چرمین بیاورید !
.
سرها ورق ورق ، همه قرآن سرمدی ست !
فالی زنید و سوره ی یاسین بیاورید !
.
خاتم سوی مدینه بگو بی نگین برند !
دست بریده ، جانب ام البنین برند !
بندهشتم
خون می رود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زده ست ماه ، به گرد سر شما
.
آن زخم های شعله فشان ، هفت اخترند
یا زخم های نعش علی اکبر شما ؟
.
آن کهکشان شعله ور راه شیری است
یا روشنانِ خون علی اصغر شما ؟
.
دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما
.
از مکه و مدینه ، نشان داشت کربلا
گل داد ” نور ” و ” واقعه ” در حنجر شما
.
با زخم خویش ، بوسه به محراب می زدید
زان پیشتر که نیزه شود منبر شما
.
گاهی به غمزه ، یاد ز اصحاب می کنی
بر نیزه ، شرح سوره ی احزاب می کنی
بندنهم
در مشک تشنه ، جرعه ی آبی هنوز هست
اما به خیمه ها برسد با کدام دست ؟
.
برخاست با تلاوت خون ، بانگ یا اخا
وقتی ” کنار درک تو ، کوه از کمر شکست “
.
تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزه ی لب تشنگان شکست !
.
شد شعله های العطش تشنگان ، بلند
باران تیر آمد و بر چشم ها نشست
.
تا گوش دل شنید ، صدای ” الست ” دوست
سر شد ” بلی ” ی تشنه لبانِ میِ الست
.
ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید ، هلا عاشقان مست
.
باران می گرفت و سبوها که پر شدند
در موج تشنگی ، چه صدف ها که دُر شدند