بسم الله الرحمن الرحیم
پرپرو همراه دوستانش بالای شهر پرواز میکردند. هوا گرم بود و خورشید وسط آسمان بود. پرپرو به خانهی خدا نگاه کرد و رو به دوستانش گفت:«من خیلی خانهی خدا را دوست دارم»
پرپرو همراه بقیهی پرستوها دور خانهی خدا میگشتند و آواز میخواندند.
یک دفعه چشمش به سیاهی روی زمین افتاد که از دور به طرف خانهی خدا میآمد.
پرپرو به طرف سیاهی پرواز کرد. هرچه جلوتر میرفت سیاهی بزرگتر میشد. کم کم متوجه شد سیاهی آدمهایی هستند که سوار فیل به طرف کعبه میایند. پرپرو جلوتر رفت. مردان سواربر فیل اخم کرده بودند و فیلها پاهایشان را محکم روی زمین میکوبیدند. پرپرو گوش تیز کرد. یکی از مردها که جلوتر از همه حرکت میکرد فریاد میزد:«زود باشید تندتنر حرکت کنید امروز باید خانهی خدا را خراب کنیم کار کعبه تمام است»
رنگ پرپرو با شنیدن حرفهای مرد، پرید. تند بال زد و به طرف خانهی خدا پرواز کرد. دوستانش هنوز بالای کعبه این طرف و آن طرف میرفتند. جلو رفت. نفس زنان گفت:«دوستان، دوستان» همه به پرپرو خیره شدند. ادامه داد:«کعبه، فیلها، مردِ عصبانی، کمک، کمک»
قویبال جلو رفت و گفت:«ارام باش درست بگو ببینم چه اتفاقی افتاده»
پرپرو نفس محکمی کشید و جواب داد:«تعداد زیادی آدم سوار فیل دارند به اینجا میآیند میخواهند خانهی خدا را خراب کنند»
قویبال با چشمان گرد گفت:«چرا؟ از کجا فهمیدی؟»
پرپرو ماجرا را برای قویبال تعریف کردو گفت:«دشمنان خدا، آنها آدمهای بدی هستند» قویبال گفت:«بروید همه پرستوها را خبر کنید بگویید همه بیایند روی کوهِ قرار همیشگی.»
خیلی نگذشته بود که همه پرستوها بالای کوه نشستند. قویبال گفت:«ادمهای بد میخواهد خانهی خدا را خراب کنند. باید کاری کنیم»
همهمه بین پرستوها افتاد. هرکس پیشنهادی داشت. بعضی از پرستوها هم میگفتند:«ما خیلی کوچکیم فیلها و آدمهاقوی و بزرگند کاری ا ما برنمیآید»
قویبال همه را آرام کرد و گفت:«ساکت... آرام باشید»
کمی فکر کرد و ادامه داد:«درست است ما کوچکیم اما زیادیم»
به اطراف نگاه کرد. سنگ کوچکی با پنجهی پایش برداشت و گفت:«میتوانیم کارهای بزرگی کنیم!»
پرستوها به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
پرپرو فساد زنان به پرستوها نزدیک شد و گفت:«زود باشید زودباشید دارند میرسند»
قویبال از زمین بلند شد و بلند گفت:«دوستان آماده باشید... حالا»
آسمان یک دفعه سیاه شد. پرستوها دسته دسته در آسمان پرواز میکردند. فیلها و ادمها به آسمان نگاه کردند. از آسمان سنگ میبارید. همه ترسیده بودند و فرار میکردند. پرستوها سنگها را با نوک و پنجههایشان میآوردند و بر سر فیلها و آدمهایی که میخواستند خانهی خدا را خراب کنند میریختند.
خیلی زود آدمهای بد از خانهی خدا دور شدند.
پرپرو و دوستانش به طرف خانهی خدا پرواز کردند و دور خانهی خدا گشتند.
#باران
خانهی کلاغ
من یک درخت سیب دارم
رویش کلاغی خانه دارد
او جوجههای کوچکش را
روی درختم میگذارد
او با صدای قارقارش
مادربزرگ را خسته کرده
تازه کلاغ دیگری هم
آنجا نشسته روی نرده
باید برای او بسازم
یک خانه ای در جای دیگر
مادربزرگم تا نیفتد
در زحمت و در رنج بیشتر
#باران
🦆 چرا همچینی؟ انگار غمگینی!
✍ نویسنده: مهدیه حاجی زاده
@yekiboodyekinabood
چرا همچینی؟ انگار غمگینی!!.mp3
8.38M
🎀 قصه های خاله پونه
#چرا_همچینی_انگار_غمگینی
🕰 ۸:۴۳ دقیقه
@yekiboodyekinabood
5⃣1⃣1⃣
یک اسم زیبا
امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشست. پوفی کرد و گلهای دامن مادربزرگ را شمرد:« یک....دو....سه....»
مادربزرگ موهای امیرعلی را نوازش میکرد و زیر لب ذکر میگفت.
امیرعلی به چشمان مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ مامان کی میاد؟ دلم براش تنگ شده»
مادربزرگ لبخند زد و گفت:« میاد عزیزم نگران نباش»
تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش میکرد.
امیرعلی تلویزیون را نشان داد و پرسید:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟»
مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کرد و گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختره .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستن» به چشمان سیاه امیرعلی نگاه کرد و گفت:« یادته رفتیم قم؟ اونجا با هم رفتیم حرم؟ »
امیرعلی خندید و گفت:« بله یه عالمه با بچهها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت»
مادربزرگ روی سر امیرعلی دست کشید و گفت:« اونجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.»
دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده»
امیرعلی دستهایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو »
مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را محکمتر توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« میشه اسم خواهرم رو معصومه بذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در توی خانه پیچید.
امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.»
#باران
#میلاد_حضرت_معصومه(سلام الله علیها)
بهشت
مادر کیف را به مهدیه داد و گفت:«بیا دخترم وسایلش را خالی کن فقط کیف پول و تک کلید اتاق را بردار»
مهدیه کیف را گرفت و تمام وسایل را روی میز گذاشت.
گوشی اخم کرد و گفت:«می دانستم ما را با خود نمی برند»
دستبند مرواریدهایش را جمع کرد و گفت:«من را بگو که دلم را خوش کرده بودم»
تسبیح مهره های آبی اش را تکان داد گفت:«عجله نکنید شاید ما را هم بردند»
گوشی رویش را برگرداند گفت:«مگر نشنیدی گفت فقط کلید اتاق و کیف پول»
کیف پول لبخند زد گفت:«ناراحت نباشید من همه چیز را بعد از اینکه برگشتم برایتان تعریف میکنم»
مهدیه کیف پول را برداشت و توی کیف گذاشت. کلید اتاق را از روی میز برداشت نگاهی به وسایل روی میز کرد و گفت:«مادر من آماده ام»
مادر کنار مهدیه ایستاد گفت:«چادرت را سر کن دخترم که دیر شد»
مهدیه دست مادر را گرفت و از اتاق بیرون رفت.
گوشی صفحه اش را خاموش و روشن کرد گفت:«دیدی تسبیح؟ دیدی ما را نبردند، دیدی...»
هنوز حرف گوشی تمام نشده بود که در اتاق باز شد مهدیه تسبیح فیروزه ای را برداشت و گفت:«تو هم باید بیایی»
سریع از اتاق خارج شد در را قفل کرد، پله ها را دو تا یکی پایین رفت.
مادر چادرش را مرتب کرد و گفت:«خوب شد یادت افتاد تسبیح را فراموش کرده بودم»
صدای اذان که امد به حرم رسیده بودند. توی صحن باب الجواد نماز را خواندند. صدای دعا از بلندگوهای حرم شنیده می شد. مهدیه کبوترهای رنگی را نگاه می کرد و توی دلش می گفت:«کاش من هم پرواز می کردم می رفتم آن بالا روی گنبد می نشستم»
نزدیک در ورودی که رسیدند مادر تسبیح فیروزه ای را از توی کیف بیرون آورد مهدیه گفت:«مادر می شود تسبیح را من بیاورم؟»
مادر کمی فکر کرد در حالی که تسبیح را دور دست مهدیه می پیچید گفت:«خیلی مواظبش باش اینجوری گم نمی شود»
مهدیه خندید و گفت:«مثل دستبند شد»
مادر دست مهدیه را گرفت و به سمت ضریح حرکت کرد.
رو به روی ضریح ایستاد دست بر سینه گذاشت با چشمانی پر اشک زیر لب چیزهایی گفت، مهدیه هم آرام دست روی سینه گذاشت گفت:«سلام امام رضا » و به اطراف نگاه کرد زن ها و بچه های زیادی ان جا بودند. مادر گفت:«برویم یک زیارت نامه بخوانیم دخترم»
گوشه ای رو به ضریح ایستادند مادر مشغول خواندن زیارت نامه شد. مهدیه که حوصله اش سر رفته بود تسبیح را از روی مچ دستش باز کرد، روی سنگ نشست و با ان شکل های مختلف درست کرد. تسبیح از خوشحالی آبی تر و زیباتر شده بود. مادر دعایش تمام شد دست مهدیه را گرفت گفت:«بیا تا دور ضریح شلوغ نشده هم زیارت کنیم هم تسبیح را تبرک کنیم»
مهدیه فرصت نکرد تسبیح را دور دستش بپیچد دنبال مادر رفت نزدیک ضریح مادر گفت:«الان نسبت به همیشه خلوت تر است اما، دست من را رها نکن»
آرام آرام از بین جمعیت جلو رفتند، تسبیح با خودش گفت:«کاش می شد برای همیشه همین جا می ماندم، کنار همین ضریح توی دست زائران»
مهدیه تسبیح را محکم گرفته بود و همراه مادر جلو می رفت، به ضریح که رسیدند فشار جمعیت بیشتر شد مهدیه به سختی دست به ضریح کشید تسبیح را جلو آورد تا به ضریح بزند اما تسبیح از دستش رها شد و روی زمین افتاد مهدیه خواست تسبیح را بردارد اما نمی شد خم شود بلند گفت:«مادر تسبیح افتاد» اما آن جا آنقدر شلوغ بود که مادر صدای مهدیه را نشنید.
دست مهدیه را کشید از بین جمعیت بیرون برد.
تسبیح زیر پای زائران این طرف و ان طرف می رفت تا اینکه زنی او را دید و از زمین برداشت. و توی قفسه ی مهر ها گذاشت.
تسبیح به آرزویش رسیده بود و خودش را توی بهشت می دید.
#باران
سلاااااام سلاااااام ❤️
داریم میرسیم به یه روز قشنگ و خاص😍
روزی که هدیه دادن توش بشدت توصیه شده😌🌺
خب الان میگم چه روزی🧐
عید غدیر خم😍😍👏👏👏👏
بدویید تا از قافله هدیه دهنده ها جا نمونید😎
ثبت سفارشات عید غدیر تا الان👇👇
عروسک فرشته پونزده سانتی
تعداد صد عدد،سفارش دوست عزیزم مشتری همیشگی از جنوب کشور قشنگمون🌺
عروسک فرشته پونزده سانتی
پنجاه عدد،سفارش موسسه خوب مهر فرشته ها،موسسه دوستدار جمعیت،این موسسه هم مشتری وفادار و خوبمون هستن🌺😍
عروسک سرچرخشی
دو عدد سفارش مشتری عزیزمون🌺🌺
اگه برای عید با عظمت غدیر دنبال یه هدیه ی خاص هستید من اینجام🙏❤️
@aroosakmohajabe
آخ جون
ریحانه کنار مادر نشست. پولهایش را جلو برد و گفت:«مامان من میخوام پولهای قلکم رو برای غذایی که میخواید روز عید غدیر برای نیازمندان بپزید بدم»
مادر به چشمان سیاه ریحانه نگاه کرد و گفت:«ولی تو میخواستی با پولهات ساعت بخری»
ریحانه لبخند زد و گفت:«پولهام رو دوباره جمع میکنم و میخرم، بابا میگفت خدا غذا دادن به دیگران تو روز عید غدیر رو خیلی دوست داره»
مادر پیشانی ریحانه را بوسید، پولها را گرفت و گفت:«قبول باشه دخترمهربونم»
ریحانه با صدای در به طرف حیاط دوید. در را برای پدر باز کرد خودش را توی بغلش جا کرد و گفت:«سلام بابایی خسته نباشید»
پدر ریحانه را بوسید و گفت:«سلام دخترنازم، مونده نباشی عزیزم»
بستهی کوچکی توی دستان پدر بود. روی زانو نشست. موهای روی پیشانی ریحانه را کنار زد. بسته را توی دستان ریحانه گذاشت و گفت:«عید دخترم مبارک باشه»
چشمان ریحانه از خوشحالی برق زد. بسته را گرفت و گفت:«هنوز که عید غدیر نشده!»
پدر بلند شد و گفت:«عید قربانه دخترم» به طرف حوض رفت. ریحانه کنار پدر که داشت دستانش را میشست ایستاد. بسته را آرام باز کرد. بالا و پایین پرید و گفت:«اخ جون همون ساعت صورتی که دوست داشتم»
#باران
آرزوی سلیمه
قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد.
پدر در حالی که بار شتر را مرتب میکرد گفت:« بیایید بچهها! چرا معطلید؟ راه بیفتید»
سلیمه بلند شد و دوید؛ سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟»
سلیمه قدم زنان گفت:«بگذار برآورده شود میگویم» سعید نفس زنان گفت:«الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.»
سلیمه اخمهایش را در هم کرد و گفت:« میشود»
سعید با لبولوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمیگویم» سلیمه کمی فکر کرد و جواب داد :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب»
سعید دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟»
سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت.
قاصدک از آنها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟»
پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند اینجا بمانیم. باید صبر کنیم تا همهی مسافران خانهی خدا اینجا جمع شوند، ایشان میخواهند با مردم صحبت کنند.»
همهی فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم میچینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد میزد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند»
سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش میکنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکهی غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خندهی بچهها دشت غدیر را پر کرده بود.
سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست»
بچهها به دنبال قاصدک دویدند.
سلیمه با سختی از لابهلای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا میرفت.
سلیمه ایستاد و به چهرهی مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد.
سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.»
سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبتهای رسول خدا آمدند.
رسول خدا شروع به صحبت کردند. سلیمه و سعید با دهان باز به حرفهای رسول خدا گوش میدادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست»
سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز میکرد، خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟»
#باران
آمد پدر با شال مشکی
پرچم سیاهی داشت در دست
سربند یا عباس را او
بر روی پیشانی من بست
میگفت باز از راه آمد
ماه محرم ماه ایثار
باید شود خانه حسینی
با نصب پرچم روی دیوار
رفتم کمک کردم به او من
تا توی کوچه پرچمی زد
وقت کمک در نصب پرچم
خسته شدم اما می ارزد
#باران