حرام گشت از این پس فغان و غمخواری
بهشت گشت جهان زانک تو جهان داری
مثال ده که نروید ز سینه خار غمی
مثال ده که کند ابر غم گهرباری
#مولانا
به ماه دی، گلستان گفت با برف
که ما را چند حیران میگذاری
بسی باریدهای بر گلشن و راغ
چه خواهد بود گر زین پس نباری
بسی گلبن، کفن پوشید از تو
بسی کردی بخوبان سوگواری
شکستی هر چه را، دیگر نپیوست
زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری
هزاران غنچه نشکفته بردی
نوید برگ سبزی هم نیاری
چو گستردی بساط دشمنی را
هزاران دوست را کردی فراری
بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس
ز ما ناید بجز تیمارخواری
هزاران راز بود اندر دل خاک
چه کردستیم ما جز رازداری
بهر بی توشه ساز و برگ دادم
نکردم هیچگه ناسازگاری
بهار از دکهٔ من حله گیرد
شکوفه باشد از من یادگاری
من آموزم درختان کهن را
گهی سرسبزی و گه میوهداری
مرا هر سال، گردون میفرستد
به گلزار از پی آموزگاری
چمن یکسر نگارستان شد از من
چرا نقش بد از من مینگاری
به گل گفتم رموز دلفریبی
به بلبل، داستان دوستاری
ز من، گلهای نوروزی شب و روز
فرا گیرند درس کامکاری
چو من گنجور باغ و بوستانم
درین گنجینه داری هر چه داری
مرا با خود ودیعتهاست پنهان
ز دوران بدین بی اعتباری
هزاران گنج را گشتم نگهبان
بدین بی پائی و ناپایداری
دل و دامن نیالودم به پستی
بری بودم ز ننگ بد شعاری
سپیدم زان سبب کردن در بر
که باشد جامهٔ پرهیزکاری
قضا بس کار بشمرد و بمن داد
هزاران کار کردم گر شماری
برای خواب سرو و لاله و گل
چه شبها کردهام شب زندهداری
به خیری گفتم اندر وقت سرما
که میل خواب داری؟ گفت آری
به بلبل گفتم اندر لانه بنشین
که ایمن باشی از باز شکاری
چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم
که باید صبر کرد و بردباری
شکستم لاله را ساغر، که دیگر
ننوشد می بوقت هوشیاری
فشردم نرگس مخمور را گوش
که تا بیرون کند از سر خماری
چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی
بگفت ار راست باید گفت، یاری
ز برف آماده گشت آب گوارا
گوارائی رسد زین ناگواری
بهار از سردی من یافت گرمی
منش دادم کلاه شهریاری
نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن
نمیکردیم گر ما پردهداری
اگر یکسال گردد خشکسالی
زبونی باشد و بد روزگاری
از این پس، باغبان آید به گلشن
مرا بگذشت وقت آبیاری
روان آید به جسم، این مردگانرا
ز باران و ز باد نو بهاری
درختان، برگ و گل آرند یکسر
بدل بر فربهی گردد نزاری
بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم
نه بیهوده است این چشم انتظاری
نثارم گل، ره آوردم بهار است
رهآورد مرا هرگز نیاری
عروس هستی از من یافت زیور
تو اکنون از منش کن خواستگاری
خبر ده بر خداوندان نعمت
که ما کردیم این خدمتگذاری
بانو پروین اعتصامی
انتظار
شب را شكست،
اما خود
در انتظار طلوع نماند.
نوري كه در طواف قلب محمد بود
به قبله طواف خويش
واصل شد.
پروانهها، نور را
به حكم ميثاق
مي شناسند و از آغاز
با قصد سوختن
پر در مطاف ميگشايند.
در آسمان، ملائكي كه قصر را
با يك اشاره لولاكي
بشكافتند،
راه را
با فاتحه گشودند.
بانگ تلاوت از شقاق قمر
برخاست و ....
تا آسمان هفتم
بالا گرفت.
تا جنات «يس»
و «حجرات نور»
بر دامنه «اعراف»
تا آنجا كه نسيم «هل اتي» ميوزد،
با عطر ياس
و گلهاي محمدي...
تابستانهايي كه
از نهرهاي «طه»
سيراب ميشوند.
اما زمين، اي واي!
ماتم گرفت.
آناءاليل و اطراف النهار
پر شد
از گريههاي غريبانه
و نوحههاي يتيمانه.
روح نمازمان
قبض شد،
و لاشههاي سرد ركوع و سجودمان
بي كفن و دفن
بر خاك ماند،
و قلب،
گوري شد كه در آن جنازه فطرت را
به خاك سپردند.
اعصار بينات
پايان گرفت و باز،
ماييم و عقلمان
ماييم و عقلمان
اين فرشته مطرود بال شكسته
بر مهبط زمين
در اين جزيره ي تنها.
كي باشد كه ادريس بيايد؟
شاعر 👈شهید مرتضی آوینی
بمناسبت رحلت امام ره
هدایت شده از NegeiN
من برای خودم خط هایی دارم...
دور بعضی چیزها
زیر بعضی چیزها
و روی بعضی چیزها
گاهی خط قرمز
گاهی خط زرد
و گاهی خط سبز
دور بعضی آدمها را خط قرمز کشیده ام
آنها که همیشه سهمی از حس خوبم را به تاراج میبرند...
حسودها ..خودبین ها و مهمتر از همه آنها که همیشه به من دروغ گفتند.....
زیر بعضی ها را خط زرد میکشم....
آدمهایی که تکلیفت را با آنها نمیدانی.
مثل فصلها رنگ عوض میکنند و اعتباری نیست نه به تحسین و نه به تکذیبشان....
روی بعضی چیزها و آدمها را با برگهای سبز خطی میکشم, سبز سبز تا یادم بمانند و یادگار همیشگی ذهنم باشند....
آدمهایی ک شاید همه ی فرقشان و خاص بودنشان در نگاه و کلامشان باشد....
آدمهایی که ساده ی ساده فقط دوستشان دارم
این آدمها را باید قاب گرفت و از مژه ها آویخت تا جلوی چشمت باشند ،تا وجب به وجب نگاهت را شکرگزار بودنشان باشی....