فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یا_اباعبدالله_ع🌷
در فراق ڪربلا محزون و دلخونم حسین
تا بہ ڪے ازجمع زوار تو بیرونم حسین؟
مےرسد آیا ڪه روزے روبروے گنبدٺ
سجدهے شڪرے ڪنم گویم ڪه ممنونم حسین؟
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا
ما اهل ولا، دشمن هر نامردیم
با مردم مظلوم جهان، همدردیم
ای قوت قلب و ای امید دل ما!
با همت و همدلی، "قوی" میگردیم
#فهیمه_انوری
#یا_زهرا_س💔
آتش و این همه اَسرار نمےدانستیم
پشٺ در ماندن و دیوار نمےدانستیم
مادرے در وسط شعلہ اگر گیر ڪند
نتوان گشٺ بر او یار نمےدانستیم
#حضرت_مادر
☕️☕️🏴🏴
✨
وَحُصِّلَ مَا فِي الصُّدُورِ
و آنچه در سينه هاست فاش شود
[العادیات |۱۰]
شمس آهی کشید و برایم حکایتی تعریف کرد :
دو سیاح از شهری به شهری میرفتند. سر راه به رودی خروشان برمیخورند. میخواهند از رود بگذرند، اما چشمشان به زنی جوان و تنها میافتد که کمی آن سو تر ایستاده و مثل بید میلرزد. یکی از دو سیاح فوری به کمک آن زن میشتابد ؛ او را کول میگیرد، از رود میگذرد و در آن سوی رود بر زمین میگذاردش و رهسپارش میکند. سیاح دیگر نیز از رود میگذرد و به راهشان ادامه میدهند؛ اما در باقی راه سیاح دیگر لب از لب نمی گشاید. مدام اخم میکند، از دوستش رو برمیگرداند و آه میکشد. چند ساعت بدین منوال میگذرد تا این که سکوتش را میشکند و میگوید: «برای چه به آن زن کمک کردی؟ تازه، آنطور لمسش کردی. ممکن بود از راه به درت کند! ممکن بود گولت بزند! مگر می شود زن و مرد نامحرم این طور یکدیگر را لمس کنند؟ کار بسیار زشتی است! شایستهٔ ما نیست!» سیاحی که زن را بر پشت گرفته بود، صبورانه لبخند میزند. بعد میگوید: «ای دوست، من آن زن را در طرف دیگر رود بر زمین گذاشتم، تو چرا هنوز او را بر دوش میکشی؟
#الیف_شافاک
برخواست دگر جمع کند بستر خود را
میخواست که خوشحال کند همسر خود را
امروز خودش پای تنور آمد و نان پخت
تا سیر کند فاطمه نان آور خود را
#حامد_عسکری
آهی ندارد
دستان پر مهر و لرزانش دستان علی را می فشارد
زینب را...
و حسین را...
و بعد از حسین را...
در دل نجوا میکند..
و علی می خواند....💔
مادری که حوالی صبح تشییع و دفن می شود
بچه هایش هم یاد می گیرند، شبیه او
باشند...
مثلا
حوالی فاطمیه
حوالی صبح شهید می شوند...
حوالی صبح دفن می شوند...
و
دل های زیادی را عاشق حوالی صبح می کنند...
#فاطمیه
#سردارشهید
#ونجَّیناهُمبِسَحرٍ
#حضرت_زهرا
خانه را با رفتنت ماتم سرا دیگر مکن
در حضورم چشمهایت را زغصه؛ تر مکن
چند ماهی ست که نشنیده صدایت را علی
اینچین این چند روزه عمر خود را سر مکن
سوی من بنما نگاهی من پسر عم توام
امتداد دیده هایت را به سوی در مکن
زینبت را باور بی مادری مشگل بود
از فراقت شعله بر جان و دل دختر مکن
حتم دارم کودکانت بعد تو جان میدهند
با نبودت کودکان خویش،غم پرور مکن
از نگاهت گشته پیدا بسته ای بار سفر
جان زهرا جان حیدر را پر از آذر مکن
خواهشی دارم زتو ای پیش مرگ ِِمرتضی
با نوای ناله ات خون بر دل حیدر مکن
وا مکن در این سرا پای جدایی،فاطمه
دست بردار زنالیدن،تو با غم سر مکن
خانه بی فاطمه زندان حیدر میشود
من پریشانم تو بیش ازاین مرامضطرمکن
یا علی گوی و زجا برخیز ای بیمارمن
پیکرت رابیش ازاین مانوس بابستر مکن
اسلام مولایی
دوستان التماس دعا
یاحق🌷