eitaa logo
معرفی اساتید اخلاق و عرفان در قید حیات شیعه
11.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
73 فایل
جهت همکاری در معرفی اساتید و برای معرفی کردن اساتید اخلاق و عرفان و ادرس و مکان جلساتشان ، جهت معرفی در کانال، میتوانید به آیدی زیر پیام بدهید: @montazar113113 ⛔️کپی بدون ذکر منبع ، مطالب کانال معرفی اساتید اخلاق و عرفان در قید حیات شیعه ،حرام است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻حکایت هایی از جوانی که قهرمان یکی از رشته های ورزشی بود : این جوان ، ده سال دروس حوزوی را طی چهارسال خوانده است ، ازطرف دیگر دکترای فیزیک از خارج کشور گرفته است. از طرف دیگر قهرمان و مربی ، یکی از رشته های ورزشی کشور هم بود و حافظ کل قرآن کریم هم هست ، سالهای طولانی نیز ، درس تفسیر حضرت آیت الله جوادی آملی را از رادیو گوش کرده است... حکایت دیدار این جوان با ایت الله جوادی ؛ این اقا نقل میکند : مدتی در فکر این بودم که چرا خدا انسان را خلق کرد و چرا شیطان را خلق کرد. می گفت هر چه مطالعه کردم و اینجا و انجا تحقیق کردم ، قانع نشدم ، تا اینکه یک شب خواب دیدم یک خیابان وسیع هست و علما دارند در این خیابان راه میروند ، یک دفعه یکی از علما از صف جدا شد و آمد سمت من و گفت جواب شما درتفسیر المیزان جلد فلان صفحات فلان هست ، میگفت بیدارشدم و فورا رفتم تفسیر را نگاه کردم ، دیدم بله درست است و آن عالم بزرگوار حضرت آیت الله جوادی آملی بود. گفت سپس تصمیم گرفتم به قم بیایم و به دیدن ایشان بروم ، وقتی به قم آمدم قدری طول کشید و نزدیک اذان ظهر شد ، آدرس ایشان را پیداکردم ، وقتی رفتم ایشان آماده نماز بودند ، آقایی که آنجا بود تا چشمش به من افتاد گفت ،اقای فلانی از فلان شهر شمایی؟ گفتم بله ، گفت کجایی مرد مؤمن آقا از صبح منتظر شماست !!! میگفت روزی خدمتشان بودم ، صحبت کردند سپس ساکت شدند ، آقایان طلاب آمدند و نشستند ، اما من همچنان نشسته بودم، آقای جوادی آملی سرشان را پایین انداخته بودند و هیچ نمیگفتند ، پرسیدم چرا آقا چیزی نمیگویند ؟ یکی از شاگردان گفت : الان وقت تدریس ایشان است و ایشان چون مؤدب و مأخوذ به حیا هستند ، نمیخواهد به شما بگوید که برخیزید بروید... حکایت دیدار این جوان با مرحوم حاج اسماعیل دولابی ؛ این اقا نقل میکند : سال هفتاد بود ، درتهران در دانشگاه شریف درس میخواندم ، روزی به جلسه مرحوم حاج اسماعیل دولابی رفتم ، بعد از اتمام جلسه اشکالی به یکی از صحبتهایش کردم ، خندید و گفت : جواب هراشکالی را نباید بدهند ، گفتم قرآن خلاف این را میفرماید ، دوباره با محبت حرف دیگری زد ، دوباره جواب دادم ، یک دفعه افراد جلسه هجوم آوردند که دستشان را ببوسند و نشد ادامه بدهم و رفتیم ، هفته بعد که دوستم به جلسه رفته بود ، وقتی برگشت گفت : حاج اسماعیل خیلی ناراحت بود و افراد جلسه را توبیخ کرد که هفته پیش آن جوان خوش سیما هم به لحاظ ظاهر و هم به لحاظ باطن سوال کرد ، اما شما ها هجوم کردید و نگذاشتید جواب بگیرد و بخاطر بوسیدن دست من که فایده ای برای شما و من ندارد ، او را محروم کردید و خلاصه مرحوم حاجی حسابی ناراحت شده بود. حکایت دیدار این جوان با مرحوم ایت الله بهجت ؛ این اقا نقل میکند : میگفت روزی بادانشجویان به قم خدمت مرحوم آقای بهجت رسیدیم ، همه گفتند مواظب باشید آقا افکار و باطن ما را میبیند و میفهمد ، میگفت من به راحتی رفتم جلو و با آقا سلام و احوال پرسی کردم ، آقا یک نگاهی از پا تا فرق من نمود و سپس گفت ببین اینها باید مایه عبرت تو باشند !!! بار دوم هم همینطور نگاه کرد و همان را فرمود ، بار سوم هم همینطور و خلاصه هرسه بار مرحوم آقای بهجت تصرفی نمود و چیزهایی دیدم. حکایتی دیگر از زبان ایشان : میگفت در جبهه کار غواصی میکردم ، یک وقت درفصل زمستان همراه تعدادی از بچه ها مأموریتی را انجام دادیم ، نزدیک سحر از آب بیرون آمدیم ، یکی از بچه ها که نوزده سالش بود ، از شدت سرما میلرزید و دندانهایش بهم میخورد ، به من گفت : فلانی خیلی سرد هست چیکار کنم ؟من بی اختیار گفتم : از ایمانت کمک بگیر ! آن جوان چند لحظه توجه کرد و گفت آخیش راحت شدم کاش زودتر گفته بودی ! @shia12t
🔻حکایت خانم جوانی که متوجه دروغ گفتن شوهرش میشد : خانم جوانی هستند که الان قریب بیست و یک سال دارند ، این خانم در سن هفده سالگی ازدواج کرده اند. این خانم در سن شانزده سالگی در مجلس روضه شرکت کرده بوده که ناگهان میبیند که نور سبزی داخل مسجد آمد، به دنبال آن میبیند افرادی که اطرافش نشسته اند هریک به صورت حیوانی هستند ، بعد از اتمام جلسه روضه به خانه میروند ؛ خانم جوان قصه ی ما که کمی ترسیده بوده ، به گوشه ای میرود ، خانواده اش میپرسند چه شده ؟ او توضیح میدهد ، خانواده خیال میکنند دیوانه شده ، دوسه روز بعد به دفتر امام جمعه شهر زنگ میزنند که دختر ما این را میگوید ، آنها میگویند چقدر خوب و چشم برزخی برای لحظاتی باز شده و ما باید بیاییم التماس دعا بگوییم !!! خلاصه زمان گذشت و چند بار دیگر این اتفاق افتاد و سپس درخواب شخصی جلیل القدری را دید که چیزهایی به او گفت و کم کم از خواب به بیداری تبدیل شد و وقتی آن شخص می آمد، انرژی فوق العاده ای هم همراهش بود و کم کم اسراری را بهشون میگفت ، بعد از ازدواج هم بود . خلاصه دخترخانم پیشرفت کرد و اگر شوهرش دروغ میگفت یا کاری میکرد دقیق خبر میداد . به توصیه یکی از دوستان شوهر این خانم ، ایشان در جلسات یکی از بزرگان عرفان شهرشون در تابستان سال نود و هفت شرکت کردند ، دوست شوهر این خانم در اون جلسه درخواست کردند که دعا کنند تا آن شخص که با این خانم جوان ارتباط دارد بیاید و انجام شد و فضای مجلس عوض شد ، بعدازاتمام جلسه استاد گفتند : چند خانم مجلله هم در مجلس آمدند از جمله حضرت زینب س و گفتند حضرت اباالفضل ع هم نظر خاص به مجلس داشتند ... 🔻نتیجه این که ، خانم های جوان اگر کمی همت کنند و روی خودشون کار کنند در مسائل معنوی خیلی سریع پیشرفت میکنند و به جاهای خوبی خواهند رسید. @shia12t
🔻حکایت جوان شدن پیرزن : یکی از اولیاء بزرگ خدا درقم ، زمانی برای تبلیغ ماه مبارک رمضان به منطقه ای در اطراف شیراز رفته بود ، گفت پیرزنی بود فرتوت که توان روزه گرفتن و مسجد امدن نداشت ، آن پیرزن ناراحت بود که مسجد نمیتواند بیاید و بسیار دلشکسته شده بود ، شب خواب دید امیرالمومنین ع امد و گفت با چیزی که ما افطار میکنیم افطار کن و مقداری تربت کربلا بهش دادند؛ پیرزن از خواب بیدار شد ، دید تربت دستش هست ، مقداری خورد و جوان شد و مردم ده تعجب کردند و امدند دیدنش و خبرش همه جا پخش شد، مدتی بعد از ماه مبارک هم از دنیا رفت... @shia12t
🔻حکایت بچه ای که به خاطر پدرش دچار مشکل شده بود : زمانی خدمت یکی از علمای عارف صاحب نفس قم رفته بودم ، قبل از ورود به منزل دیدم ، دم در یک خانم و اقای جوانی ایستاده اند ، گفتند : ایا قسمت خانمها هم وجود دارد ، گفتم خیر اما بعد از نماز میتواتید خدمتشان برسید ، کاری دارید ؟ جوان گفت ما یک مشکلی داریم ، ازتهران امده ایم و باید با اقا مطرح کنیم ، حقیر عرض کردم بعد از نمازمطرح کنید ، بعد از نماز امدند خدمت اقا و با حال اشک و گریه گفتند : بچه ما به دنیا امده و از لحظه تولد ، چند بار دچار تشنج شد و صورتش سیاه شد و الان رفته درکما و در ای سی یو هستش و الان هفت روزش هست . حاج اقا توجهی کردند و فرمودند : این مسأله ای نیست که با دعا بشود حل کرد ، شما بروید مشهد خدمت امام رضا ع و طریق دعا و توسل خاصی را یاد دادند که درمشهد انجام دهند ، وقتی بلند شدند بروند ، حقیر به اون عارف بزرگوار عرض کردم که ، اقاجان اجازه میدهید حقیر این زن و شوهر جوان را به تهران نزد فلان اقا بفرستم ؟ فرمود مانعی ندارد خوب است ، حقیر امدم و به انها گفتم : فعلا با من بیایید ، رفتیم خدمت یک آقای دیگری درقم و ایشان قضیه را که شنید گفت جن نمیخواسته بگذارد بچه بدنیا بیاید و الان هم رویش افتاده و حرز داد که بگذارند روی بچه و خودشان هم حرز همراه کنند ، بعد از این که بیرون امدیم ، گفتم شما بروید مشهد فرمایش حاج اقا را انجام دهید ، گفت چطور بروم، بچه ام بیمارستان هستش، گفتم شما که کاری ازت برنمیاد ، پس برو مشهد و خانمت پیش بچه باشد ، وقتی رفتی و فرمایش حاج آقا را انجام دادی و برگشتی به من زنگ بزن و خبربده چی شد. جوان رفت و حدود یک هفته یا ده روز بعد زنگ زد و گفت رفتم مشهد و انجام دادم ، اما بچه هنوز همانطور هست و در ای سی یو هستش ، گفتم خب شما الان تهران هستی ، وقتش هست پیش بزرگی درتهران بروی ، فردا دو رکعت نماز بخوان هدیه به امام زمان و زیارت ال یس را هم بخوان و از اقا بخواه کمک کنند و با تمام توجه به اقا امام زمان عج و توسل به حضرت قمربنی هاشم ع به این ادرس که میگویم درتهران برو ، فقط حواست به امام زمان و حضرت عباس ع باشد و به ان اقایی که گفتم پیشش بروی هیچ فکر نکن ، وقتی رسیدی هم قبل از در زدن ، چند صلوات و توسل انجام بده و بعد برو و خبر بده چی شد ، جوان بعد از مدتی زنگ زد و درحالیکه به شدت گریه میکرد گفت : وقتی به آن آدرس رفتم و رفتم داخل و چشم آن عارف تهرانی به من افتاد ، قبل از اینکه حرف بزنم گفت : شما دوسال هست نماز نمیخوانی و این بدبختی ازانجا شروع شده و جن لحظه تولد افتاده روی بچه ، به خانمت بگو سوره جن را چهل بار بخواند و خودت هم همینطور و به افراد حاضر در جلسه هم گفت سوره جن برای حل مشکل ایشان بخوانید و سپس مجلس شروع شد و به سخنران هم گفتند که دعای خاص برای حل مشکل این شخص بکند و توسل خوبی برقرار شد ، بعد از اتمام مجلس من امدم بالا تا زنگ بزنم به خانمم و بگم سوره جن را چهل بار بخواند که خانمم پشت تلفن با گریه گفت گفت : الان بچه باز شد و رنگ صورتش خوب شد و گریه کرد و از کما بیرون امد. دراثر عمل به فرمایش اون عالم عارف بزرگوار قم و رفتن و به مشهد مقدس ، زمینه حاصل شد تا دعای عارفی که درتهران است و افراد حاضر در ان جلسه مستجاب شود و مشکل ان بچه حل شود. @shia12t
🔻حکایاتی شنیدینی از یکی از شاگردان ، یکی از اساتید عرفان : یکی از اساتید حوزه نقل می کند : من تدریس داشتم و در بین شاگردانم یکی بود که دراخلاق و رفتار با بقیه فرق داشت ، خیلی خوب بود ، مدتی زیر نظرش داشتم تا اینکه روزی به او گفتم : شما به نظر من خیلی اخلاق و رفتارت خوب است ، ایشان گفت من فلانی میروم ، گفتم ایشان کیست ؟اسمش را تا بحال نشنیده ام، گفت : استاد اخلاق ماست و فلان روز درس اخلاق میدهد، گفتم : از ایشان اجازه بگیر من هم بیایم، گفت باشه ، بنا شد روز مقرر برویم، من شب در عالم خواب دیدم مرحوم آیت الله العظمی اراکی آمدند و با من صحبت میکنند و حرف درباره عرفان بود و ورود در این مسیر بود و میفرمودند که نترس این راه در متن زندگی جریان دارد ، کم کم دیدم چهره ی آقای اراکی تغییر کرد و به شکل شیخی شد و آن شد ، داشت با من حرف میزد و این حرفها را میگفت ، صبح که از خواب بیدار شدم و به جلسه درس اخلاق اون استاد رفتم ، تعجب کردم ، دیدم این آقا که صحبت میکند ، همان است که درخواب حرف میزد ، بعد از اتمام درس خدمتش رسیدم و گفتم : آقا من دیشب چنین خوابی دیدم ، گفت خیلی عجیب است ، شما حتما یک عملی انجام میدهی که چنین دیده ای ، گفتم عمل خاصی انجام نمیدهم اما آیت الکرسی بعد از هرنماز و قبل از خواب را ترک نمیکنم و در طول روز هم اگر حال داشته باشم چندباری میخوانم ، گفت همین است و اثر همین عمل بوده و شاگردی من ازاینجا شروع شد... حکایت دوم : همین اقا نقل میکند که ، مدتی به دستور همین استاد ، صلوات بدون عدد با تمام وجود میگفتم؛ میگفت ، یک شب دیدم نوری سبز رنگ آمد و دور سرم چرخید. حکایت سوم : یکبار بچه ام را کتک زدم شب موقع ذکر دیدم خودم مقابل خودم نشسته ام و دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و یک جور خاص با ناراحتی خودم را تماشامیکنم ، ایشان میگفت ، فردایش رفتم خدمت همین استاد ، قبل از اینکه حرفی بزنم گفت بچه را که اون جور تنبیه نمیکنند. حکایت چهارم : رفته بودم شهر خودمان ، رفتم داخل قبرستان صدای گریه یک دختر خانمی را شنیدم فهمیدم این دخترخانم چون بستگانش بهش سر نمیزنند لذا ناراحت هست ، رفتم به بستگانش گفتم و آنها بناگذاشتند روزهای پنج شنبه به سر قبرش بیایند. @shia12t
🔻حکایت جالبی از باز شدن ناگهانی بصیرت : یکی از رفقا را ، کسی دعوت کرده بود منزلش ، پس از شام ناگهان یک انرژی خاصی ریخت روش ، از فرق سرتا کف پا و دوبار تکرار شد و از فردای ان روز چیزهایی نصیبش شد ، شامه برزخی باز شد گوش برزخی تا حدی باز شد ، چشم برزخی تا حدی باز شد عجیب تراینکه هاله ای از انرژی دورتا دورسرش پدیدار شد که وقتی جاهای معنوی میرفت شدیدتر میشد اگر جایی جن وجود داشت سردرد میشد ، اگر کسی سحر به همراه داشت سردرد میشد و میفهمید ، کمر بند قدرتش که دور شکم هست ، فعال شده بود و خلاصه خیلی جالب بود و جالب تراینکه نه ختمی نه ذکری نه وردی انجام نداده بود . گرمیبرندت واصلی گر میروی بی حاصلی @shia12t