🔻حکایت پسر جوان و عنایت امام زمان عج :
پسر جوانی بود که درجوانی محبت زیادی به اهل بیت ع داشت و خدمت مرحوم جعفر آقا مجتهدی هم میرسید.
پسر جوان نقل میکند :
در ایامی که خدمت مرحوم جعفر اقا مجتهدی میرفتم ، روزی به قصد رسیدن به خدمتشان ، به منزلشان رفتم .
دم در منزلشان ، یک بچه ده دوازده ساله ای در را باز کرد و گفت اقا میفرمایند شما نیایید داخل ، مدتی گذشت دیدم یک اقایی امد و رفت داخل و بعد از مدتی بیرون امد ، من دلم شکست ، گفتم یا صاحب الزمان ، من هدفم از امدن پیش ایشان این بود که ، ایشان مقرب درگاه شماست خدمتش میرسیدم تا از بیاناتش استفاده کنم و به شما نزدیک شوم ، اما حالا که ایشان امروز راه نداد دیگر دنبالش نمیروم ، این را گفتم و از دم منزل جعفر اقا راه افتادم ، به سمت سر کوچه و وسط های کوچه بودم که ، ان بچه به سرعت امد و گفت جعفر اقا شما را خواسته اند و فرموده اند زود بیایید داخل ، اما من اعتنا نکردم ، کودک رفت و دوباره برگشت و باشدت بیشتر گفت جعفر اقا تأکید کردند بیایید ، اما من کاملا بی اعتنا گفتم :
من با امام زمان عج کار دارم نه با ایشان و رفتم.
در ان ایام ، مرحوم جعفر اقا مجلس داشت و روضه خوانی میکرد ؛
از آن روزیکه جوان از پیش جعفرآقا رفت ، شب مجلس روضه جعفر اقا برهم خورد و دیگر نتوانست مجلس داری کند...
مرحوم جعفر آقا ذکری را به این جوان میدهند ، اما این جوان به مسجد مقدس جمکران رفته و به امام زمان عج متوسل شده و میگویند :
آقا اگر چیزی باید به من برسد از شما برسد و من خدمتگزاری شما را میخواهم و مدت سی سال خادم مسجد مقدس جمکران میشوند...
این جوان پس از مدتی آقا امام زمان عج را در خواب میبیند که سه نفر را به ایشان ، به عنوان استاد عرفان معرفی کردند ، که جوان پیش آنها برود و طی مراحل کند ، جوان در پاسخ به حضرت عرض کرده :
آقا خودتان عنایت کنید ، من غیر از شما را نمیخواهم . آقا فرمودند آخر اینها هم زحمت کشیده اند ، جوان هم در پاسخ به حضرت عرض کردند که : آقاجان فقط خودتان را میخواهم.
این جوان ، زمانی پیش شخص اهل معنایی که امام جماعت بود ، رفته بودند ، ان امام جماعت میگوید چیزی بخواه تا به تو بدهیم ، ایشان میگوید که من اگر چیزی بخواهم از خود اقا میگیرم نه از شما ، ان شخص ناراحت میشود و چیزی میگوید ، جوان هم ناراحت شده و میگوید دیگر مسجدنخواهی رفت و از منزل بیرون می اید ، ان شخص پایش میشکند و نمیتواند مسجد برود و بعد از ان هم بر اثر قضایایی امام جماعت مسجد بودن را ازدست میدهد و ترک میکند.
چیز هایی به این جوان داده شده ، برای مثال ؛
افرادی که مشکل جن دارند خدمت این جوان که حالا پیرمرد شده ، میرسند ، ایشان دست بر سر آنها گذاشته و دعا میخوانند و درمورد بعض بیماریها هم دستورات طبی میدهند.
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
معرفی اساتید اخلاق و عرفان در قید حیات شیعه
🔻حکایتی از دیدار با یکی از شاگردان مرحوم یعقوبی قاینی : یکبار در یک اهن فروشی بودم ، گفتند که فلان
🔻نکته ای در مورد حکایت دیدار با یکی از شاگردان اقای قائنی :
همین شاگرد مرحوم یعقوبی قائنی ، قبل از نقل اینکه ریاضت فلان یا فلان هست ، نقل کرد به اون دو شخص که :
شما بدانید فرق هست بین مقام قرب حق متعال با مسائل کشف و کرامات و به صرف دیدن کشف و کرامات نباید تصور نمود که فرد به مقام ولی الهی شدن رسیده است...
حکایتی مشابه :
حاج شیخ عبدالقائم شوشتری نقل میکنند که ، ایامی که خدمت مرحوم آقای حافظیان بوده اند ، آقای حافظیان یکبار ختم مهمی را که از مرحوم نخودکی با اصرار یاد گرفته بودند را، میخواستند به ایشان یاد بدهند ، که ایشان نپذیرفته بودند...
@shia12t
🔻حکایت جوان بیست و هفت ساله :
جوانی در بیست و هفت سالگی آمد و طلبه شد ، انواعی از امتحانات برایش پیش آمد و زمینه های انجام گناهان زیادی برایش فراهم شد ، اما تقوا به خرج داد ، ازگرسنگی پوست خربزه میخورد اما گناه نمیکرد ؛
پس از مدتی دچار سردرد شد ، شش سال دچار سردرد بود و هرچه معالجه کرد خوب نشد ؛
سرانجام روزی درحجره اش نشسته بود که با خود گفت آیا ماصاحبی نداریم ؟و از اینجا شروع شد ، بلند شد و با پای پیاده و چشم گریان رو به سوی مسجد جمکران حرکت کرد ، وقتی رسید اعمال را انجام داد ، سپس برای استراحت نشست ، دید شخص جلیل القدری وارد مسجد شد و تا صبح عبادت کرد ، هنگام صبح ان اقا به طلبه ی جوان فرمود :
مشکل شما حل شد ؛
و در یک لحظه دید به همراه آن آقا در مدرسه دم در حجره اش هست ،همه چیز از اینجا شروع شد . . .
این طلبه جوان الآن قریب هفتاد سال دارد و پیرمردی نورانی شده.
طریقه ی ایشان در عرفان ، ساده هست و مستقیم ؛ توسل به امام زمان عج...
و قضایایش و اسرار را نقل میکند لذا ایجاد شوق میشود که طرف از همه دل بکند و عشقش فقط متوجه آقا امام زمان عج شود.
گاهی سوره ای از قرآن یا دعای خاصی را میگوید شاگردش بخواند مثلا دعای صباح یا سوره یس .
یکی از عرفا نقل میکرد ، اگر این پیرمرد نورانی ، دست برسر و صورت و سینه فردی مستعد بکشد و دعا بخواند حجابها از فرد برمی خیزد ، اینقدر قدرت دارد...
پیرمرد میفرمودند :
رسیدم به باب ششم و دیدم حضرت اقای بهجت اینجا هستند ، من به احترام ایشان توقف کردم ، ایشان پیام دادند که شما اگر میتوانید عبور کنید بروید ، لذا باب ششم را رد کردم
این پیرمرد نورانی نقل میکند :
روزی در حرم مطهر حضرت معصومه س بودم دیدم آقا امام زمان عج تشریف آوردند و پس از زیارت به نمازایستادند و سپس سجده کردند و سجده طولانی بود ، در هنگامیکه آقا در حال سجده بودند حضرت آقای بهجت با اطرافیانشان وارد حرم شدند و آقای بهجت حضرت را شناخت آمد جلو تا خم شود و دست به عبای مبارک حضرت بکشد اما اطرافیان خیال کردند که ایشان دارد زمین میخورد ، لذا فوری زیر بغلش را گرفتند و و ایشان را بردند !!! و آقا امام زمان عج ساعتهای طولانی درسجده بودند و من هم در گوشه ای ایستاده بودم و تماشا میکردم و پی بردم که تا خود آقا نخواهد کسی حتی نمیتواند خودش را به لباس ایشان متبرک کند.
هرکس را از شاگردش میتوان شناخت ؛ طلبه ای جوان ، برای بحث کفایه خدمت این پیرمرد نورانی هفتاد ساله رسید و ایشان را کشف نمود ، قبلش طلبه جوان ، خوابی دیده بود که منبری گذاشته شده و تا عرش کشیده شده و آقایی کنار منبر نشسته و . . .
وقتی خدمتش رسید دید همان است که در خواب دیده و از آنطرف پیرمرد هم در خواب دید که گفتند برای فلانی پرده را کنار بزن ، لذا شروع شد و شاگردش به جایی رسید که پس از دوسه سال در ایام اربعین در حرم حضرت عباس ع برایش مکاشفه ای شد و مراحلی را سیر نمود...
شاگرد پیرمرد ، در سن بیست و سه سالگی در حرم حضرت عباس ع مکاشفه برایش شد و تا عرش بالا رفت و در عرش پشت سر معصومین ع نماز خواند ، بعد از اتمام مکاشفه قدرتهای مختلفی پیدا کرد مثلا خواندن ضمیر و سه نوع انرژی باطنی مختلف و دیدن باطن و باز شدن چشم و گوش و. . .
عجیب اینکه زمانی مرحوم محب الخامس ( از عرفای معروف یزد ) به قم آمده بود ، شاگرد پیرمرد به دیدار ایشان رفته بود ، شاگرد پیرمرد ناگهان به مرحوم محب الخامس گفت آقا شما بعد از سالها ریاضت یک شب در منزل تنها نشسته بودید و فکر میکردید که حق متعال چیزهای زیادی به شما داده است اما هنوز به تجلیات الهی نرسیده اید و ناراحت بودید که ناگهان ندایی شنیدید که گفت :
آقا رضا الآن وقت تجلیات آمد ، مرحوم محب الخامس که این را از یک طلبه جوان بیست و پنج ساله شنید تعجب کرد و گفت عجب عجب من این را به هیچ کس نگفته بودم.
🔻نتیجه :
شمه ای از مکاشفات و کرامات کسیکه چند سال شاگرد ، این پیرمرد نورانی بوده نقل شد، تا عظمت خود این پیرمرد نورانی مشخص شود و نقل قضایا از شاگردش ، برای چند چیز بود...
اول این که ، معلوم شود که یک طلبه جوان که الان سی و یکی دوسال دارد ، در سن بیست و پنج شش سالگی ، کجاها رسیده ، تا ما ها هم تشویق شویم.
دوم هم این که ، وقتی شاگرد این پیرمرد نورانی، اینگونه هست، پس خودش کجاست و در چه افقی سیر میکند.
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت تحول پسری در هشت سالگی :
زمانی ولی ای از اولیا را دیدم که ، هر چهل روز یکبار ، خدمت آقا میرسید ، گفتم چطور به اینجا رسیدید ؟
گفت بچه بودم ، مرا به مکتب خانه گذاشته بودند، زمانی نتوانستم درس را بفهمم ، معلم با چوب فلکم کرد ،
رفتم چهل روز بعد امدم و گفتم حالا هرجای قرآن را میخواهی برایت میخوانم ، همه چی از اینجا شروع شد...
ایشان چهل روز التماس کرد و منقطع بود ، بعد از چهل روز قران کریم را با خواص و اسرارش به ایشان افاضه کردند.
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت چوپان گلپایگان و عاقبت نیکی به حیوانات :
چوپان گلپایگان مرد بزرگی ست که ، سالها در کوه و صحرا گوسفند میچرانده و حلال و حرام خدا را رعایت مینموده .
یک روز هوا خیلی سرد بوده ، یک سگی در اب می افتد ، چوپان میبیند اگر این سگ تا صبح خیس باشد خواهد مرد ، لذا سگ را میبرد و گرمش میکند و جانش رانجات میدهد...
وقتی صبح میشود و سگ میخواهد برود ، یک نگاه به چوپان میکند یک نگاه به اسمان و همان لحظه درها باز میشود و چوپان دیده ی ملکوتی اش باز میگردد و چیزهای زیادی برایش منکشف میشود ، از جمله خواص تمام گلها و گیاهان و قدرت تکلم با انها را پیدا میکند ، خلاصه خیلی چیزها پیدا میکند ، عجیب ترینش در مورد درمان بیماریهاست که عالی تشخیص و دارو میدهد و عجیب تر اینکه برخی را با دعا خوب میکند ، مثلا فلج مادر زاد یا نابینای مادر زاد ؛ به این صورت که دعا میکند و متوسل به نام مبارک حضرت زهرا س میشود ، اگر دستش حالت خاصی پیدا نمود ، یعنی به مقام ولایت کلیه متصل شده و بیماری هرچه باشد فی الفور خوب میشود ، خلاصه خیلی شخص صاف و پاکیست و نفسش هم شفاف هست ، شخص عجیبی ست.
این چوپان رفته بوده امریکا چند نفر ویلچری اورده بودند ، گفته بودند اگر شیعه و حضرت زهرا برحق هست ، اینها خوب شوند ، میگفت توسل کردم به حضرت زهرا و ان حالت در دست ایجاد شد ، به هر کدام اشاره میکردم خوب میشد و از جا بلند میشد...
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت باز شدن بخت دختر خانمی با دعای یکی از اهل معنای قم :
روزی دختر خانمی با پدر و مادرشان نزد یکی از اهل معنای قم رفته بودند .
پدر دخترگفت : حاج آقا لطفا دعا کنید این دختر من ازدواج کند ، حاج اقا گفتند ان شا ء الله
دختر گفت که من آلمان زندگی میکنم ، فرد مسلمان شیعه کجا درآلمان پیداشود؟ آنجااصلا ازدواج نیست.
حاج اقا گفتند : خدای ایران و آلمان یکیست ، برو به امید خدا کمتر از چهارماه دیگه ازدواج خواهی کرد و یک حرز داد که به گردنش بیندازد؛ دختر و پدر و مادرش رفتند چند ماه بعد برگشتند ، اما اینبار دختر خانم شوهر داشت ، یک شوهر آلمانی...
حاج اقا خطاب به دختر خانم گفتند: دیدی گفتم ازدواج میکنی ، بعد یک نگاه عمیقی به پسر آلمانی کرد و سپس با حالت تعجب گفت که ، شما عاشق هم نشده اید ، من نور امیرالمؤمنین ع را در صورت تو میبینم ، قضیه چیه ؟
پسر آلمانی گریه کرد و گفت که درآلمان ، مردم زیاد به همدگیر کمک نمیکنند ، من روزی کنار پارک میرفتم ، صدای ناله ای شنیدم به دلم افتاد ببینم چه خبر است ، دیدم یک پیرمردی مریض احوال افتاده زمین ، من بلندش کردم و بردم بیمارستان و هزینه ها را هم دادم تا خوب شد ، وقتی مرخص شد یک نگاهی به من کرد و گفت : ای جوان من چیزی ندارم که به تو بدهم ، اما از خدا میخواهم بحق مولی امیرالمؤمنین ع هدایت شوی و عاقبت بخیر شوی؛
با شنیدن این مطلب دلم لرزید پس از مدتی توفیق پیداکردم با دین اسلام و مذهب شیعه آشنا شدم و شیعه شدم و مدتی بعد با این دختر خانم آشنا شدم و ازشون خوشم آمد و ازدواج کردیم ؛ من عامل مسلمان شدنم را دعای آن پیرمرد و عنایت امیرالمؤمنین ع میدانم.
🔻نتیجه اینکه اولا ، خدای ایران و آلمان یکی ست ، کار را همه جا او باید درست کند دوم اینکه دعای افراد در حق یکدیگر بسیار مهم و تأثیر گذار است ، سوم اینکه کمک به افراد ناتوان سبب فتوحات میگردد.
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت هایی از جوانی که قهرمان یکی از رشته های ورزشی بود :
این جوان ، ده سال دروس حوزوی را طی چهارسال خوانده است ، ازطرف دیگر دکترای فیزیک از خارج کشور گرفته است.
از طرف دیگر قهرمان و مربی ، یکی از رشته های ورزشی کشور هم بود و حافظ کل قرآن کریم هم هست ، سالهای طولانی نیز ، درس تفسیر حضرت آیت الله جوادی آملی را از رادیو گوش کرده است...
حکایت دیدار این جوان با ایت الله جوادی ؛
این اقا نقل میکند :
مدتی در فکر این بودم که چرا خدا انسان را خلق کرد و چرا شیطان را خلق کرد.
می گفت هر چه مطالعه کردم و اینجا و انجا تحقیق کردم ، قانع نشدم ، تا اینکه یک شب خواب دیدم یک خیابان وسیع هست و علما دارند در این خیابان راه میروند ، یک دفعه یکی از علما از صف جدا شد و آمد سمت من و گفت جواب شما درتفسیر المیزان جلد فلان صفحات فلان هست ، میگفت بیدارشدم و فورا رفتم تفسیر را نگاه کردم ، دیدم بله درست است و آن عالم بزرگوار حضرت آیت الله جوادی آملی بود.
گفت سپس تصمیم گرفتم به قم بیایم و به دیدن ایشان بروم ، وقتی به قم آمدم قدری طول کشید و نزدیک اذان ظهر شد ، آدرس ایشان را پیداکردم ، وقتی رفتم ایشان آماده نماز بودند ، آقایی که آنجا بود تا چشمش به من افتاد گفت ،اقای فلانی از فلان شهر شمایی؟ گفتم بله ، گفت کجایی مرد مؤمن آقا از صبح منتظر شماست !!!
میگفت روزی خدمتشان بودم ، صحبت کردند سپس ساکت شدند ، آقایان طلاب آمدند و نشستند ، اما من همچنان نشسته بودم، آقای جوادی آملی سرشان را پایین انداخته بودند و هیچ نمیگفتند ، پرسیدم چرا آقا چیزی نمیگویند ؟ یکی از شاگردان گفت :
الان وقت تدریس ایشان است و ایشان چون مؤدب و مأخوذ به حیا هستند ، نمیخواهد به شما بگوید که برخیزید بروید...
حکایت دیدار این جوان با مرحوم حاج اسماعیل دولابی ؛
این اقا نقل میکند :
سال هفتاد بود ، درتهران در دانشگاه شریف درس میخواندم ، روزی به جلسه مرحوم حاج اسماعیل دولابی رفتم ، بعد از اتمام جلسه اشکالی به یکی از صحبتهایش کردم ، خندید و گفت :
جواب هراشکالی را نباید بدهند ، گفتم قرآن خلاف این را میفرماید ، دوباره با محبت حرف دیگری زد ، دوباره جواب دادم ، یک دفعه افراد جلسه هجوم آوردند که دستشان را ببوسند و نشد ادامه بدهم و رفتیم ، هفته بعد که دوستم به جلسه رفته بود ، وقتی برگشت گفت :
حاج اسماعیل خیلی ناراحت بود و افراد جلسه را توبیخ کرد که هفته پیش آن جوان خوش سیما هم به لحاظ ظاهر و هم به لحاظ باطن سوال کرد ، اما شما ها هجوم کردید و نگذاشتید جواب بگیرد و بخاطر بوسیدن دست من که فایده ای برای شما و من ندارد ، او را محروم کردید و خلاصه مرحوم حاجی حسابی ناراحت شده بود.
حکایت دیدار این جوان با مرحوم ایت الله بهجت ؛
این اقا نقل میکند :
میگفت روزی بادانشجویان به قم خدمت مرحوم آقای بهجت رسیدیم ، همه گفتند مواظب باشید آقا افکار و باطن ما را میبیند و میفهمد ، میگفت من به راحتی رفتم جلو و با آقا سلام و احوال پرسی کردم ، آقا یک نگاهی از پا تا فرق من نمود و سپس گفت ببین اینها باید مایه عبرت تو باشند !!!
بار دوم هم همینطور نگاه کرد و همان را فرمود ، بار سوم هم همینطور و خلاصه هرسه بار مرحوم آقای بهجت تصرفی نمود و چیزهایی دیدم.
حکایتی دیگر از زبان ایشان :
میگفت در جبهه کار غواصی میکردم ، یک وقت درفصل زمستان همراه تعدادی از بچه ها مأموریتی را انجام دادیم ، نزدیک سحر از آب بیرون آمدیم ، یکی از بچه ها که نوزده سالش بود ، از شدت سرما میلرزید و دندانهایش بهم میخورد ، به من گفت :
فلانی خیلی سرد هست چیکار کنم ؟من بی اختیار گفتم :
از ایمانت کمک بگیر ! آن جوان چند لحظه توجه کرد و گفت آخیش راحت شدم کاش زودتر گفته بودی !
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t