🔻حکایت جوان بیست و هفت ساله :
جوانی در بیست و هفت سالگی آمد و طلبه شد ، انواعی از امتحانات برایش پیش آمد و زمینه های انجام گناهان زیادی برایش فراهم شد ، اما تقوا به خرج داد ، ازگرسنگی پوست خربزه میخورد اما گناه نمیکرد ؛
پس از مدتی دچار سردرد شد ، شش سال دچار سردرد بود و هرچه معالجه کرد خوب نشد ؛
سرانجام روزی درحجره اش نشسته بود که با خود گفت آیا ماصاحبی نداریم ؟و از اینجا شروع شد ، بلند شد و با پای پیاده و چشم گریان رو به سوی مسجد جمکران حرکت کرد ، وقتی رسید اعمال را انجام داد ، سپس برای استراحت نشست ، دید شخص جلیل القدری وارد مسجد شد و تا صبح عبادت کرد ، هنگام صبح ان اقا به طلبه ی جوان فرمود :
مشکل شما حل شد ؛
و در یک لحظه دید به همراه آن آقا در مدرسه دم در حجره اش هست ،همه چیز از اینجا شروع شد . . .
این طلبه جوان الآن قریب هفتاد سال دارد و پیرمردی نورانی شده.
طریقه ی ایشان در عرفان ، ساده هست و مستقیم ؛ توسل به امام زمان عج...
و قضایایش و اسرار را نقل میکند لذا ایجاد شوق میشود که طرف از همه دل بکند و عشقش فقط متوجه آقا امام زمان عج شود.
گاهی سوره ای از قرآن یا دعای خاصی را میگوید شاگردش بخواند مثلا دعای صباح یا سوره یس .
یکی از عرفا نقل میکرد ، اگر این پیرمرد نورانی ، دست برسر و صورت و سینه فردی مستعد بکشد و دعا بخواند حجابها از فرد برمی خیزد ، اینقدر قدرت دارد...
پیرمرد میفرمودند :
رسیدم به باب ششم و دیدم حضرت اقای بهجت اینجا هستند ، من به احترام ایشان توقف کردم ، ایشان پیام دادند که شما اگر میتوانید عبور کنید بروید ، لذا باب ششم را رد کردم
این پیرمرد نورانی نقل میکند :
روزی در حرم مطهر حضرت معصومه س بودم دیدم آقا امام زمان عج تشریف آوردند و پس از زیارت به نمازایستادند و سپس سجده کردند و سجده طولانی بود ، در هنگامیکه آقا در حال سجده بودند حضرت آقای بهجت با اطرافیانشان وارد حرم شدند و آقای بهجت حضرت را شناخت آمد جلو تا خم شود و دست به عبای مبارک حضرت بکشد اما اطرافیان خیال کردند که ایشان دارد زمین میخورد ، لذا فوری زیر بغلش را گرفتند و و ایشان را بردند !!! و آقا امام زمان عج ساعتهای طولانی درسجده بودند و من هم در گوشه ای ایستاده بودم و تماشا میکردم و پی بردم که تا خود آقا نخواهد کسی حتی نمیتواند خودش را به لباس ایشان متبرک کند.
هرکس را از شاگردش میتوان شناخت ؛ طلبه ای جوان ، برای بحث کفایه خدمت این پیرمرد نورانی هفتاد ساله رسید و ایشان را کشف نمود ، قبلش طلبه جوان ، خوابی دیده بود که منبری گذاشته شده و تا عرش کشیده شده و آقایی کنار منبر نشسته و . . .
وقتی خدمتش رسید دید همان است که در خواب دیده و از آنطرف پیرمرد هم در خواب دید که گفتند برای فلانی پرده را کنار بزن ، لذا شروع شد و شاگردش به جایی رسید که پس از دوسه سال در ایام اربعین در حرم حضرت عباس ع برایش مکاشفه ای شد و مراحلی را سیر نمود...
شاگرد پیرمرد ، در سن بیست و سه سالگی در حرم حضرت عباس ع مکاشفه برایش شد و تا عرش بالا رفت و در عرش پشت سر معصومین ع نماز خواند ، بعد از اتمام مکاشفه قدرتهای مختلفی پیدا کرد مثلا خواندن ضمیر و سه نوع انرژی باطنی مختلف و دیدن باطن و باز شدن چشم و گوش و. . .
عجیب اینکه زمانی مرحوم محب الخامس ( از عرفای معروف یزد ) به قم آمده بود ، شاگرد پیرمرد به دیدار ایشان رفته بود ، شاگرد پیرمرد ناگهان به مرحوم محب الخامس گفت آقا شما بعد از سالها ریاضت یک شب در منزل تنها نشسته بودید و فکر میکردید که حق متعال چیزهای زیادی به شما داده است اما هنوز به تجلیات الهی نرسیده اید و ناراحت بودید که ناگهان ندایی شنیدید که گفت :
آقا رضا الآن وقت تجلیات آمد ، مرحوم محب الخامس که این را از یک طلبه جوان بیست و پنج ساله شنید تعجب کرد و گفت عجب عجب من این را به هیچ کس نگفته بودم.
🔻نتیجه :
شمه ای از مکاشفات و کرامات کسیکه چند سال شاگرد ، این پیرمرد نورانی بوده نقل شد، تا عظمت خود این پیرمرد نورانی مشخص شود و نقل قضایا از شاگردش ، برای چند چیز بود...
اول این که ، معلوم شود که یک طلبه جوان که الان سی و یکی دوسال دارد ، در سن بیست و پنج شش سالگی ، کجاها رسیده ، تا ما ها هم تشویق شویم.
دوم هم این که ، وقتی شاگرد این پیرمرد نورانی، اینگونه هست، پس خودش کجاست و در چه افقی سیر میکند.
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت تحول پسری در هشت سالگی :
زمانی ولی ای از اولیا را دیدم که ، هر چهل روز یکبار ، خدمت آقا میرسید ، گفتم چطور به اینجا رسیدید ؟
گفت بچه بودم ، مرا به مکتب خانه گذاشته بودند، زمانی نتوانستم درس را بفهمم ، معلم با چوب فلکم کرد ،
رفتم چهل روز بعد امدم و گفتم حالا هرجای قرآن را میخواهی برایت میخوانم ، همه چی از اینجا شروع شد...
ایشان چهل روز التماس کرد و منقطع بود ، بعد از چهل روز قران کریم را با خواص و اسرارش به ایشان افاضه کردند.
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت چوپان گلپایگان و عاقبت نیکی به حیوانات :
چوپان گلپایگان مرد بزرگی ست که ، سالها در کوه و صحرا گوسفند میچرانده و حلال و حرام خدا را رعایت مینموده .
یک روز هوا خیلی سرد بوده ، یک سگی در اب می افتد ، چوپان میبیند اگر این سگ تا صبح خیس باشد خواهد مرد ، لذا سگ را میبرد و گرمش میکند و جانش رانجات میدهد...
وقتی صبح میشود و سگ میخواهد برود ، یک نگاه به چوپان میکند یک نگاه به اسمان و همان لحظه درها باز میشود و چوپان دیده ی ملکوتی اش باز میگردد و چیزهای زیادی برایش منکشف میشود ، از جمله خواص تمام گلها و گیاهان و قدرت تکلم با انها را پیدا میکند ، خلاصه خیلی چیزها پیدا میکند ، عجیب ترینش در مورد درمان بیماریهاست که عالی تشخیص و دارو میدهد و عجیب تر اینکه برخی را با دعا خوب میکند ، مثلا فلج مادر زاد یا نابینای مادر زاد ؛ به این صورت که دعا میکند و متوسل به نام مبارک حضرت زهرا س میشود ، اگر دستش حالت خاصی پیدا نمود ، یعنی به مقام ولایت کلیه متصل شده و بیماری هرچه باشد فی الفور خوب میشود ، خلاصه خیلی شخص صاف و پاکیست و نفسش هم شفاف هست ، شخص عجیبی ست.
این چوپان رفته بوده امریکا چند نفر ویلچری اورده بودند ، گفته بودند اگر شیعه و حضرت زهرا برحق هست ، اینها خوب شوند ، میگفت توسل کردم به حضرت زهرا و ان حالت در دست ایجاد شد ، به هر کدام اشاره میکردم خوب میشد و از جا بلند میشد...
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت باز شدن بخت دختر خانمی با دعای یکی از اهل معنای قم :
روزی دختر خانمی با پدر و مادرشان نزد یکی از اهل معنای قم رفته بودند .
پدر دخترگفت : حاج آقا لطفا دعا کنید این دختر من ازدواج کند ، حاج اقا گفتند ان شا ء الله
دختر گفت که من آلمان زندگی میکنم ، فرد مسلمان شیعه کجا درآلمان پیداشود؟ آنجااصلا ازدواج نیست.
حاج اقا گفتند : خدای ایران و آلمان یکیست ، برو به امید خدا کمتر از چهارماه دیگه ازدواج خواهی کرد و یک حرز داد که به گردنش بیندازد؛ دختر و پدر و مادرش رفتند چند ماه بعد برگشتند ، اما اینبار دختر خانم شوهر داشت ، یک شوهر آلمانی...
حاج اقا خطاب به دختر خانم گفتند: دیدی گفتم ازدواج میکنی ، بعد یک نگاه عمیقی به پسر آلمانی کرد و سپس با حالت تعجب گفت که ، شما عاشق هم نشده اید ، من نور امیرالمؤمنین ع را در صورت تو میبینم ، قضیه چیه ؟
پسر آلمانی گریه کرد و گفت که درآلمان ، مردم زیاد به همدگیر کمک نمیکنند ، من روزی کنار پارک میرفتم ، صدای ناله ای شنیدم به دلم افتاد ببینم چه خبر است ، دیدم یک پیرمردی مریض احوال افتاده زمین ، من بلندش کردم و بردم بیمارستان و هزینه ها را هم دادم تا خوب شد ، وقتی مرخص شد یک نگاهی به من کرد و گفت : ای جوان من چیزی ندارم که به تو بدهم ، اما از خدا میخواهم بحق مولی امیرالمؤمنین ع هدایت شوی و عاقبت بخیر شوی؛
با شنیدن این مطلب دلم لرزید پس از مدتی توفیق پیداکردم با دین اسلام و مذهب شیعه آشنا شدم و شیعه شدم و مدتی بعد با این دختر خانم آشنا شدم و ازشون خوشم آمد و ازدواج کردیم ؛ من عامل مسلمان شدنم را دعای آن پیرمرد و عنایت امیرالمؤمنین ع میدانم.
🔻نتیجه اینکه اولا ، خدای ایران و آلمان یکی ست ، کار را همه جا او باید درست کند دوم اینکه دعای افراد در حق یکدیگر بسیار مهم و تأثیر گذار است ، سوم اینکه کمک به افراد ناتوان سبب فتوحات میگردد.
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت هایی از جوانی که قهرمان یکی از رشته های ورزشی بود :
این جوان ، ده سال دروس حوزوی را طی چهارسال خوانده است ، ازطرف دیگر دکترای فیزیک از خارج کشور گرفته است.
از طرف دیگر قهرمان و مربی ، یکی از رشته های ورزشی کشور هم بود و حافظ کل قرآن کریم هم هست ، سالهای طولانی نیز ، درس تفسیر حضرت آیت الله جوادی آملی را از رادیو گوش کرده است...
حکایت دیدار این جوان با ایت الله جوادی ؛
این اقا نقل میکند :
مدتی در فکر این بودم که چرا خدا انسان را خلق کرد و چرا شیطان را خلق کرد.
می گفت هر چه مطالعه کردم و اینجا و انجا تحقیق کردم ، قانع نشدم ، تا اینکه یک شب خواب دیدم یک خیابان وسیع هست و علما دارند در این خیابان راه میروند ، یک دفعه یکی از علما از صف جدا شد و آمد سمت من و گفت جواب شما درتفسیر المیزان جلد فلان صفحات فلان هست ، میگفت بیدارشدم و فورا رفتم تفسیر را نگاه کردم ، دیدم بله درست است و آن عالم بزرگوار حضرت آیت الله جوادی آملی بود.
گفت سپس تصمیم گرفتم به قم بیایم و به دیدن ایشان بروم ، وقتی به قم آمدم قدری طول کشید و نزدیک اذان ظهر شد ، آدرس ایشان را پیداکردم ، وقتی رفتم ایشان آماده نماز بودند ، آقایی که آنجا بود تا چشمش به من افتاد گفت ،اقای فلانی از فلان شهر شمایی؟ گفتم بله ، گفت کجایی مرد مؤمن آقا از صبح منتظر شماست !!!
میگفت روزی خدمتشان بودم ، صحبت کردند سپس ساکت شدند ، آقایان طلاب آمدند و نشستند ، اما من همچنان نشسته بودم، آقای جوادی آملی سرشان را پایین انداخته بودند و هیچ نمیگفتند ، پرسیدم چرا آقا چیزی نمیگویند ؟ یکی از شاگردان گفت :
الان وقت تدریس ایشان است و ایشان چون مؤدب و مأخوذ به حیا هستند ، نمیخواهد به شما بگوید که برخیزید بروید...
حکایت دیدار این جوان با مرحوم حاج اسماعیل دولابی ؛
این اقا نقل میکند :
سال هفتاد بود ، درتهران در دانشگاه شریف درس میخواندم ، روزی به جلسه مرحوم حاج اسماعیل دولابی رفتم ، بعد از اتمام جلسه اشکالی به یکی از صحبتهایش کردم ، خندید و گفت :
جواب هراشکالی را نباید بدهند ، گفتم قرآن خلاف این را میفرماید ، دوباره با محبت حرف دیگری زد ، دوباره جواب دادم ، یک دفعه افراد جلسه هجوم آوردند که دستشان را ببوسند و نشد ادامه بدهم و رفتیم ، هفته بعد که دوستم به جلسه رفته بود ، وقتی برگشت گفت :
حاج اسماعیل خیلی ناراحت بود و افراد جلسه را توبیخ کرد که هفته پیش آن جوان خوش سیما هم به لحاظ ظاهر و هم به لحاظ باطن سوال کرد ، اما شما ها هجوم کردید و نگذاشتید جواب بگیرد و بخاطر بوسیدن دست من که فایده ای برای شما و من ندارد ، او را محروم کردید و خلاصه مرحوم حاجی حسابی ناراحت شده بود.
حکایت دیدار این جوان با مرحوم ایت الله بهجت ؛
این اقا نقل میکند :
میگفت روزی بادانشجویان به قم خدمت مرحوم آقای بهجت رسیدیم ، همه گفتند مواظب باشید آقا افکار و باطن ما را میبیند و میفهمد ، میگفت من به راحتی رفتم جلو و با آقا سلام و احوال پرسی کردم ، آقا یک نگاهی از پا تا فرق من نمود و سپس گفت ببین اینها باید مایه عبرت تو باشند !!!
بار دوم هم همینطور نگاه کرد و همان را فرمود ، بار سوم هم همینطور و خلاصه هرسه بار مرحوم آقای بهجت تصرفی نمود و چیزهایی دیدم.
حکایتی دیگر از زبان ایشان :
میگفت در جبهه کار غواصی میکردم ، یک وقت درفصل زمستان همراه تعدادی از بچه ها مأموریتی را انجام دادیم ، نزدیک سحر از آب بیرون آمدیم ، یکی از بچه ها که نوزده سالش بود ، از شدت سرما میلرزید و دندانهایش بهم میخورد ، به من گفت :
فلانی خیلی سرد هست چیکار کنم ؟من بی اختیار گفتم :
از ایمانت کمک بگیر ! آن جوان چند لحظه توجه کرد و گفت آخیش راحت شدم کاش زودتر گفته بودی !
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت خانم جوانی که متوجه دروغ گفتن شوهرش میشد :
خانم جوانی هستند که الان قریب بیست و یک سال دارند ، این خانم در سن هفده سالگی ازدواج کرده اند.
این خانم در سن شانزده سالگی در مجلس روضه شرکت کرده بوده که ناگهان میبیند که نور سبزی داخل مسجد آمد، به دنبال آن میبیند افرادی که اطرافش نشسته اند هریک به صورت حیوانی هستند ، بعد از اتمام جلسه روضه به خانه میروند ؛
خانم جوان قصه ی ما که کمی ترسیده بوده ، به گوشه ای میرود ، خانواده اش میپرسند چه شده ؟ او توضیح میدهد ، خانواده خیال میکنند دیوانه شده ، دوسه روز بعد به دفتر امام جمعه شهر زنگ میزنند که دختر ما این را میگوید ، آنها میگویند چقدر خوب و چشم برزخی برای لحظاتی باز شده و ما باید بیاییم التماس دعا بگوییم !!!
خلاصه زمان گذشت و چند بار دیگر این اتفاق افتاد و سپس درخواب شخصی جلیل القدری را دید که چیزهایی به او گفت و کم کم از خواب به بیداری تبدیل شد و وقتی آن شخص می آمد، انرژی فوق العاده ای هم همراهش بود و کم کم اسراری را بهشون میگفت ، بعد از ازدواج هم بود .
خلاصه دخترخانم پیشرفت کرد و اگر شوهرش دروغ میگفت یا کاری میکرد دقیق خبر میداد .
به توصیه یکی از دوستان شوهر این خانم ، ایشان در جلسات یکی از بزرگان عرفان شهرشون در تابستان سال نود و هفت شرکت کردند ، دوست شوهر این خانم در اون جلسه درخواست کردند که دعا کنند تا آن شخص که با این خانم جوان ارتباط دارد بیاید و انجام شد و فضای مجلس عوض شد ، بعدازاتمام جلسه استاد گفتند :
چند خانم مجلله هم در مجلس آمدند از جمله حضرت زینب س و گفتند حضرت اباالفضل ع هم نظر خاص به مجلس داشتند ...
🔻نتیجه این که ، خانم های جوان اگر کمی همت کنند و روی خودشون کار کنند در مسائل معنوی خیلی سریع پیشرفت میکنند و به جاهای خوبی خواهند رسید.
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t