🔻حکایت چوپان گلپایگان و عاقبت نیکی به حیوانات :
چوپان گلپایگان مرد بزرگی ست که ، سالها در کوه و صحرا گوسفند میچرانده و حلال و حرام خدا را رعایت مینموده .
یک روز هوا خیلی سرد بوده ، یک سگی در اب می افتد ، چوپان میبیند اگر این سگ تا صبح خیس باشد خواهد مرد ، لذا سگ را میبرد و گرمش میکند و جانش رانجات میدهد...
وقتی صبح میشود و سگ میخواهد برود ، یک نگاه به چوپان میکند یک نگاه به اسمان و همان لحظه درها باز میشود و چوپان دیده ی ملکوتی اش باز میگردد و چیزهای زیادی برایش منکشف میشود ، از جمله خواص تمام گلها و گیاهان و قدرت تکلم با انها را پیدا میکند ، خلاصه خیلی چیزها پیدا میکند ، عجیب ترینش در مورد درمان بیماریهاست که عالی تشخیص و دارو میدهد و عجیب تر اینکه برخی را با دعا خوب میکند ، مثلا فلج مادر زاد یا نابینای مادر زاد ؛ به این صورت که دعا میکند و متوسل به نام مبارک حضرت زهرا س میشود ، اگر دستش حالت خاصی پیدا نمود ، یعنی به مقام ولایت کلیه متصل شده و بیماری هرچه باشد فی الفور خوب میشود ، خلاصه خیلی شخص صاف و پاکیست و نفسش هم شفاف هست ، شخص عجیبی ست.
این چوپان رفته بوده امریکا چند نفر ویلچری اورده بودند ، گفته بودند اگر شیعه و حضرت زهرا برحق هست ، اینها خوب شوند ، میگفت توسل کردم به حضرت زهرا و ان حالت در دست ایجاد شد ، به هر کدام اشاره میکردم خوب میشد و از جا بلند میشد...
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت باز شدن بخت دختر خانمی با دعای یکی از اهل معنای قم :
روزی دختر خانمی با پدر و مادرشان نزد یکی از اهل معنای قم رفته بودند .
پدر دخترگفت : حاج آقا لطفا دعا کنید این دختر من ازدواج کند ، حاج اقا گفتند ان شا ء الله
دختر گفت که من آلمان زندگی میکنم ، فرد مسلمان شیعه کجا درآلمان پیداشود؟ آنجااصلا ازدواج نیست.
حاج اقا گفتند : خدای ایران و آلمان یکیست ، برو به امید خدا کمتر از چهارماه دیگه ازدواج خواهی کرد و یک حرز داد که به گردنش بیندازد؛ دختر و پدر و مادرش رفتند چند ماه بعد برگشتند ، اما اینبار دختر خانم شوهر داشت ، یک شوهر آلمانی...
حاج اقا خطاب به دختر خانم گفتند: دیدی گفتم ازدواج میکنی ، بعد یک نگاه عمیقی به پسر آلمانی کرد و سپس با حالت تعجب گفت که ، شما عاشق هم نشده اید ، من نور امیرالمؤمنین ع را در صورت تو میبینم ، قضیه چیه ؟
پسر آلمانی گریه کرد و گفت که درآلمان ، مردم زیاد به همدگیر کمک نمیکنند ، من روزی کنار پارک میرفتم ، صدای ناله ای شنیدم به دلم افتاد ببینم چه خبر است ، دیدم یک پیرمردی مریض احوال افتاده زمین ، من بلندش کردم و بردم بیمارستان و هزینه ها را هم دادم تا خوب شد ، وقتی مرخص شد یک نگاهی به من کرد و گفت : ای جوان من چیزی ندارم که به تو بدهم ، اما از خدا میخواهم بحق مولی امیرالمؤمنین ع هدایت شوی و عاقبت بخیر شوی؛
با شنیدن این مطلب دلم لرزید پس از مدتی توفیق پیداکردم با دین اسلام و مذهب شیعه آشنا شدم و شیعه شدم و مدتی بعد با این دختر خانم آشنا شدم و ازشون خوشم آمد و ازدواج کردیم ؛ من عامل مسلمان شدنم را دعای آن پیرمرد و عنایت امیرالمؤمنین ع میدانم.
🔻نتیجه اینکه اولا ، خدای ایران و آلمان یکی ست ، کار را همه جا او باید درست کند دوم اینکه دعای افراد در حق یکدیگر بسیار مهم و تأثیر گذار است ، سوم اینکه کمک به افراد ناتوان سبب فتوحات میگردد.
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت هایی از جوانی که قهرمان یکی از رشته های ورزشی بود :
این جوان ، ده سال دروس حوزوی را طی چهارسال خوانده است ، ازطرف دیگر دکترای فیزیک از خارج کشور گرفته است.
از طرف دیگر قهرمان و مربی ، یکی از رشته های ورزشی کشور هم بود و حافظ کل قرآن کریم هم هست ، سالهای طولانی نیز ، درس تفسیر حضرت آیت الله جوادی آملی را از رادیو گوش کرده است...
حکایت دیدار این جوان با ایت الله جوادی ؛
این اقا نقل میکند :
مدتی در فکر این بودم که چرا خدا انسان را خلق کرد و چرا شیطان را خلق کرد.
می گفت هر چه مطالعه کردم و اینجا و انجا تحقیق کردم ، قانع نشدم ، تا اینکه یک شب خواب دیدم یک خیابان وسیع هست و علما دارند در این خیابان راه میروند ، یک دفعه یکی از علما از صف جدا شد و آمد سمت من و گفت جواب شما درتفسیر المیزان جلد فلان صفحات فلان هست ، میگفت بیدارشدم و فورا رفتم تفسیر را نگاه کردم ، دیدم بله درست است و آن عالم بزرگوار حضرت آیت الله جوادی آملی بود.
گفت سپس تصمیم گرفتم به قم بیایم و به دیدن ایشان بروم ، وقتی به قم آمدم قدری طول کشید و نزدیک اذان ظهر شد ، آدرس ایشان را پیداکردم ، وقتی رفتم ایشان آماده نماز بودند ، آقایی که آنجا بود تا چشمش به من افتاد گفت ،اقای فلانی از فلان شهر شمایی؟ گفتم بله ، گفت کجایی مرد مؤمن آقا از صبح منتظر شماست !!!
میگفت روزی خدمتشان بودم ، صحبت کردند سپس ساکت شدند ، آقایان طلاب آمدند و نشستند ، اما من همچنان نشسته بودم، آقای جوادی آملی سرشان را پایین انداخته بودند و هیچ نمیگفتند ، پرسیدم چرا آقا چیزی نمیگویند ؟ یکی از شاگردان گفت :
الان وقت تدریس ایشان است و ایشان چون مؤدب و مأخوذ به حیا هستند ، نمیخواهد به شما بگوید که برخیزید بروید...
حکایت دیدار این جوان با مرحوم حاج اسماعیل دولابی ؛
این اقا نقل میکند :
سال هفتاد بود ، درتهران در دانشگاه شریف درس میخواندم ، روزی به جلسه مرحوم حاج اسماعیل دولابی رفتم ، بعد از اتمام جلسه اشکالی به یکی از صحبتهایش کردم ، خندید و گفت :
جواب هراشکالی را نباید بدهند ، گفتم قرآن خلاف این را میفرماید ، دوباره با محبت حرف دیگری زد ، دوباره جواب دادم ، یک دفعه افراد جلسه هجوم آوردند که دستشان را ببوسند و نشد ادامه بدهم و رفتیم ، هفته بعد که دوستم به جلسه رفته بود ، وقتی برگشت گفت :
حاج اسماعیل خیلی ناراحت بود و افراد جلسه را توبیخ کرد که هفته پیش آن جوان خوش سیما هم به لحاظ ظاهر و هم به لحاظ باطن سوال کرد ، اما شما ها هجوم کردید و نگذاشتید جواب بگیرد و بخاطر بوسیدن دست من که فایده ای برای شما و من ندارد ، او را محروم کردید و خلاصه مرحوم حاجی حسابی ناراحت شده بود.
حکایت دیدار این جوان با مرحوم ایت الله بهجت ؛
این اقا نقل میکند :
میگفت روزی بادانشجویان به قم خدمت مرحوم آقای بهجت رسیدیم ، همه گفتند مواظب باشید آقا افکار و باطن ما را میبیند و میفهمد ، میگفت من به راحتی رفتم جلو و با آقا سلام و احوال پرسی کردم ، آقا یک نگاهی از پا تا فرق من نمود و سپس گفت ببین اینها باید مایه عبرت تو باشند !!!
بار دوم هم همینطور نگاه کرد و همان را فرمود ، بار سوم هم همینطور و خلاصه هرسه بار مرحوم آقای بهجت تصرفی نمود و چیزهایی دیدم.
حکایتی دیگر از زبان ایشان :
میگفت در جبهه کار غواصی میکردم ، یک وقت درفصل زمستان همراه تعدادی از بچه ها مأموریتی را انجام دادیم ، نزدیک سحر از آب بیرون آمدیم ، یکی از بچه ها که نوزده سالش بود ، از شدت سرما میلرزید و دندانهایش بهم میخورد ، به من گفت :
فلانی خیلی سرد هست چیکار کنم ؟من بی اختیار گفتم :
از ایمانت کمک بگیر ! آن جوان چند لحظه توجه کرد و گفت آخیش راحت شدم کاش زودتر گفته بودی !
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت خانم جوانی که متوجه دروغ گفتن شوهرش میشد :
خانم جوانی هستند که الان قریب بیست و یک سال دارند ، این خانم در سن هفده سالگی ازدواج کرده اند.
این خانم در سن شانزده سالگی در مجلس روضه شرکت کرده بوده که ناگهان میبیند که نور سبزی داخل مسجد آمد، به دنبال آن میبیند افرادی که اطرافش نشسته اند هریک به صورت حیوانی هستند ، بعد از اتمام جلسه روضه به خانه میروند ؛
خانم جوان قصه ی ما که کمی ترسیده بوده ، به گوشه ای میرود ، خانواده اش میپرسند چه شده ؟ او توضیح میدهد ، خانواده خیال میکنند دیوانه شده ، دوسه روز بعد به دفتر امام جمعه شهر زنگ میزنند که دختر ما این را میگوید ، آنها میگویند چقدر خوب و چشم برزخی برای لحظاتی باز شده و ما باید بیاییم التماس دعا بگوییم !!!
خلاصه زمان گذشت و چند بار دیگر این اتفاق افتاد و سپس درخواب شخصی جلیل القدری را دید که چیزهایی به او گفت و کم کم از خواب به بیداری تبدیل شد و وقتی آن شخص می آمد، انرژی فوق العاده ای هم همراهش بود و کم کم اسراری را بهشون میگفت ، بعد از ازدواج هم بود .
خلاصه دخترخانم پیشرفت کرد و اگر شوهرش دروغ میگفت یا کاری میکرد دقیق خبر میداد .
به توصیه یکی از دوستان شوهر این خانم ، ایشان در جلسات یکی از بزرگان عرفان شهرشون در تابستان سال نود و هفت شرکت کردند ، دوست شوهر این خانم در اون جلسه درخواست کردند که دعا کنند تا آن شخص که با این خانم جوان ارتباط دارد بیاید و انجام شد و فضای مجلس عوض شد ، بعدازاتمام جلسه استاد گفتند :
چند خانم مجلله هم در مجلس آمدند از جمله حضرت زینب س و گفتند حضرت اباالفضل ع هم نظر خاص به مجلس داشتند ...
🔻نتیجه این که ، خانم های جوان اگر کمی همت کنند و روی خودشون کار کنند در مسائل معنوی خیلی سریع پیشرفت میکنند و به جاهای خوبی خواهند رسید.
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت جوان شدن پیرزن :
یکی از اولیاء بزرگ خدا درقم ، زمانی برای تبلیغ ماه مبارک رمضان به منطقه ای در اطراف شیراز رفته بود ، گفت پیرزنی بود فرتوت که توان روزه گرفتن و مسجد امدن نداشت ، آن پیرزن ناراحت بود که مسجد نمیتواند بیاید و بسیار دلشکسته شده بود ، شب خواب دید امیرالمومنین ع امد و گفت با چیزی که ما افطار میکنیم افطار کن و مقداری تربت کربلا بهش دادند؛
پیرزن از خواب بیدار شد ، دید تربت دستش هست ، مقداری خورد و جوان شد و مردم ده تعجب کردند و امدند دیدنش و خبرش همه جا پخش شد، مدتی بعد از ماه مبارک هم از دنیا رفت...
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت بچه ای که به خاطر پدرش دچار مشکل شده بود :
زمانی خدمت یکی از علمای عارف صاحب نفس قم رفته بودم ، قبل از ورود به منزل دیدم ، دم در یک خانم و اقای جوانی ایستاده اند ، گفتند :
ایا قسمت خانمها هم وجود دارد ، گفتم خیر اما بعد از نماز میتواتید خدمتشان برسید ، کاری دارید ؟
جوان گفت ما یک مشکلی داریم ، ازتهران امده ایم و باید با اقا مطرح کنیم ، حقیر عرض کردم بعد از نمازمطرح کنید ، بعد از نماز امدند خدمت اقا و با حال اشک و گریه گفتند :
بچه ما به دنیا امده و از لحظه تولد ، چند بار دچار تشنج شد و صورتش سیاه شد و الان رفته درکما و در ای سی یو هستش و الان هفت روزش هست .
حاج اقا توجهی کردند و فرمودند :
این مسأله ای نیست که با دعا بشود حل کرد ، شما بروید مشهد خدمت امام رضا ع و طریق دعا و توسل خاصی را یاد دادند که درمشهد انجام دهند ، وقتی بلند شدند بروند ، حقیر به اون عارف بزرگوار عرض کردم که ، اقاجان اجازه میدهید حقیر این زن و شوهر جوان را به تهران نزد فلان اقا بفرستم ؟
فرمود مانعی ندارد خوب است ، حقیر امدم و به انها گفتم :
فعلا با من بیایید ، رفتیم خدمت یک آقای دیگری درقم و ایشان قضیه را که شنید گفت جن نمیخواسته بگذارد بچه بدنیا بیاید و الان هم رویش افتاده و حرز داد که بگذارند روی بچه و خودشان هم حرز همراه کنند ، بعد از این که بیرون امدیم ، گفتم شما بروید مشهد فرمایش حاج اقا را انجام دهید ، گفت چطور بروم، بچه ام بیمارستان هستش، گفتم شما که کاری ازت برنمیاد ، پس برو مشهد و خانمت پیش بچه باشد ، وقتی رفتی و فرمایش حاج آقا را انجام دادی و برگشتی به من زنگ بزن و خبربده چی شد.
جوان رفت و حدود یک هفته یا ده روز بعد زنگ زد و گفت رفتم مشهد و انجام دادم ، اما بچه هنوز همانطور هست و در ای سی یو هستش ، گفتم خب شما الان تهران هستی ، وقتش هست پیش بزرگی درتهران بروی ، فردا دو رکعت نماز بخوان هدیه به امام زمان و زیارت ال یس را هم بخوان و از اقا بخواه کمک کنند و با تمام توجه به اقا امام زمان عج و توسل به حضرت قمربنی هاشم ع به این ادرس که میگویم درتهران برو ، فقط حواست به امام زمان و حضرت عباس ع باشد و به ان اقایی که گفتم پیشش بروی هیچ فکر نکن ، وقتی رسیدی هم قبل از در زدن ، چند صلوات و توسل انجام بده و بعد برو و خبر بده چی شد ، جوان بعد از مدتی زنگ زد و درحالیکه به شدت گریه میکرد گفت :
وقتی به آن آدرس رفتم و رفتم داخل و چشم آن عارف تهرانی به من افتاد ، قبل از اینکه حرف بزنم گفت :
شما دوسال هست نماز نمیخوانی و این بدبختی ازانجا شروع شده و جن لحظه تولد افتاده روی بچه ، به خانمت بگو سوره جن را چهل بار بخواند و خودت هم همینطور و به افراد حاضر در جلسه هم گفت سوره جن برای حل مشکل ایشان بخوانید و سپس مجلس شروع شد و به سخنران هم گفتند که دعای خاص برای حل مشکل این شخص بکند و توسل خوبی برقرار شد ، بعد از اتمام مجلس من امدم بالا تا زنگ بزنم به خانمم و بگم سوره جن را چهل بار بخواند که خانمم پشت تلفن با گریه گفت گفت :
الان بچه باز شد و رنگ صورتش خوب شد و گریه کرد و از کما بیرون امد.
دراثر عمل به فرمایش اون عالم عارف بزرگوار قم و رفتن و به مشهد مقدس ، زمینه حاصل شد تا دعای عارفی که درتهران است و افراد حاضر در ان جلسه مستجاب شود و مشکل ان بچه حل شود.
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t