🔻حکایاتی شنیدینی از یکی از شاگردان ، یکی از اساتید عرفان :
یکی از اساتید حوزه نقل می کند :
من تدریس داشتم و در بین شاگردانم یکی بود که دراخلاق و رفتار با بقیه فرق داشت ، خیلی خوب بود ، مدتی زیر نظرش داشتم تا اینکه روزی به او گفتم :
شما به نظر من خیلی اخلاق و رفتارت خوب است ، ایشان گفت من فلانی میروم ، گفتم ایشان کیست ؟اسمش را تا بحال نشنیده ام، گفت :
استاد اخلاق ماست و فلان روز درس اخلاق میدهد، گفتم :
از ایشان اجازه بگیر من هم بیایم، گفت باشه ، بنا شد روز مقرر برویم، من شب در عالم خواب دیدم مرحوم آیت الله العظمی اراکی آمدند و با من صحبت میکنند و حرف درباره عرفان بود و ورود در این مسیر بود و میفرمودند که نترس این راه در متن زندگی جریان دارد ، کم کم دیدم چهره ی آقای اراکی تغییر کرد و به شکل شیخی شد و آن شد ، داشت با من حرف میزد و این حرفها را میگفت ، صبح که از خواب بیدار شدم و به جلسه درس اخلاق اون استاد رفتم ، تعجب کردم ، دیدم این آقا که صحبت میکند ، همان است که درخواب حرف میزد ، بعد از اتمام درس خدمتش رسیدم و گفتم : آقا من دیشب چنین خوابی دیدم ، گفت خیلی عجیب است ، شما حتما یک عملی انجام میدهی که چنین دیده ای ، گفتم عمل خاصی انجام نمیدهم اما آیت الکرسی بعد از هرنماز و قبل از خواب را ترک نمیکنم و در طول روز هم اگر حال داشته باشم چندباری میخوانم ، گفت همین است و اثر همین عمل بوده و شاگردی من ازاینجا شروع شد...
حکایت دوم :
همین اقا نقل میکند که ، مدتی به دستور همین استاد ، صلوات بدون عدد با تمام وجود میگفتم؛
میگفت ، یک شب دیدم نوری سبز رنگ آمد و دور سرم چرخید.
حکایت سوم :
یکبار بچه ام را کتک زدم شب موقع ذکر دیدم خودم مقابل خودم نشسته ام و دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و یک جور خاص با ناراحتی خودم را تماشامیکنم ، ایشان میگفت ، فردایش رفتم خدمت همین استاد ، قبل از اینکه حرفی بزنم گفت بچه را که اون جور تنبیه نمیکنند.
حکایت چهارم :
رفته بودم شهر خودمان ، رفتم داخل قبرستان صدای گریه یک دختر خانمی را شنیدم فهمیدم این دخترخانم چون بستگانش بهش سر نمیزنند لذا ناراحت هست ، رفتم به بستگانش گفتم و آنها بناگذاشتند روزهای پنج شنبه به سر قبرش بیایند.
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت جالبی از باز شدن ناگهانی بصیرت :
یکی از رفقا را ، کسی دعوت کرده بود منزلش ، پس از شام ناگهان یک انرژی خاصی ریخت روش ، از فرق سرتا کف پا و دوبار تکرار شد و از فردای ان روز چیزهایی نصیبش شد ، شامه برزخی باز شد گوش برزخی تا حدی باز شد ، چشم برزخی تا حدی باز شد عجیب تراینکه هاله ای از انرژی دورتا دورسرش پدیدار شد که وقتی جاهای معنوی میرفت شدیدتر میشد اگر جایی جن وجود داشت سردرد میشد ، اگر کسی سحر به همراه داشت سردرد میشد و میفهمید ، کمر بند قدرتش که دور شکم هست ، فعال شده بود و خلاصه خیلی جالب بود و جالب تراینکه نه ختمی نه ذکری نه وردی انجام نداده بود .
گرمیبرندت واصلی
گر میروی بی حاصلی
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت هایی از یکی از عرفا :
🔻حکایت اولین مکاشفه ایشان :
ایشان ، سالها پیش در سحر ماه مبارک رمضان ، نماز شب را خواندند و نماز صبحشان را هم خواندند ، بعد از نماز صبح مشغول تعقیبات نماز بودند ؛
🔻 بعد از تعقیبات خطاب به حضرات معصومین ع کردند و با گریه گفتند :
چرا جواب من را نمیدهید؟ مگر من از دوستداران شما نیستم ؟ دراین هنگام دخترخانمشان ازجلوی ایشان رد میشود ، ایشان نام دخترشان را صدا میزند و ناگهان پرده از جلوی چشم ایشان برداشته میشود و میبیند پیامبراکرم و امیرالمؤمنین و حضرت زهرا و امام حسن مجتبی و سیدالشهدا وحضرت زینب و حضرت اباالفضل علیهم السلام تشریف آوردند و گفتند ما جواب همه را میدهیم ، اما این گناهان افراد ست که باعث میشود صدای ما را نشنوند و شما به افراد این را بگو که گناهان مانع است .
سپس مطالبی رد و بدل میشود و سپس حضرت قمربنی هاشم روضه وداع سیدالشهدا با حضرت زینب ع را میخوانند و همه گریه میکنند و سپس تمام میشود ، درحالیکه ایشان بقدری گریه کرده و خود را زده بودند که حد نداشت و بوی عطر عجیبی تمام فضای خانه را گرفته بود. . .
ایشان بعد ازاتمام قضیه میبینند که حجاب هایی از ایشان برداشته شده و چیزهایی میبینند و میشنوند و قدرتهایی دارند که عجیب و غریب است...
حال معنوی ایشان خیلی بالا بوده و شدت واردات معنوی بحدی بوده که ایشان توان رفتن به سر کار را نداشته اند ، تا اینکه روزی به خدمت سیدی که از علما بزرگ یزد هستند ، می رسند و شرح ماوقع را به ایشان می گویند؛
سید بزرگوار ، یک چای دراستکان خودشان برای ایشان ریخته و می گویند این را بخور ،ایشان میگوید : چای را که خوردم ، ظرف وجودم بسیار بزرگ شد ، به طوری که هم آن حال معنوی را داشتم و هم میتوانستم به کار و کسبم بپردازم...
🔻حکایت نخل بند امام حسین :
همین عارف بزرگ نقل میکنند :
فردی که در عزاداری سید الشهدا ع خصوصا در بستن نخل خیلی کمک میکرد ، ازدنیا رفت و برای تشییع جنازه اش رفتیم .
هنگامی که در قبر گذاشتندش ، دیدم نکیر و منکر امدند و سوالات شروع شد ، اما هرچه میپرسیدند ، او جواب میداد من نخل بند حسینم ، هرچه میگفتند فقط همین را میگفت ، نتیجه این شد که نکیر و منکر رفتند و او وضعش خوب شد...
🔻حکایت زنی که از غیب خبر میداد :
همین عارف نقل کرده که روزی شخصی امد و گفت که دراطراف شهرشان زنی هست که ازغیب خبرمیدهد ، اگرتمایل دارید برویم ببینیمش ، گفتم باشه و یک روز جمعه باهم رفتیم و منزل ان زن نشستیم .
ان زن شروع کرد و تا من را دید گفت شما چیزهایی داری و میبینی و . . .
چیزهای عجیبی میگفت ، از جمله درباره خودم حرفهای جالبی زد ، بعد از چند دقیقه من پاشدم رفتم دستشویی و بعد سر حوض تجدید وضو کنم ، ناگهان ملائکه اطرافم گفتند که این زن ازاینجا چیزهایی میفهمد که قران را نجس میکند و جنیان خبیث و شیاطین اطلاعات بهش میدهند و بلافاصله صحنه عمل خبیث ان زن را بهم نشان دادند ، من فوری از منزل بیرون امدم و باصدای بلند ، آن فرد همراهم را صدا کردم گفتم زود بیا بیرون ، برویم و وقتی باتعجب امد بیرون و گفت چه خبر شده ، گفتم زود برویم که اگر الان یک شمشیر داشتم ، سر این زن را از بدنش جدا میکردم.
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت پیداکردن استاد در حرم و از دست دادن آن در اثر چون و چرا :
ایشان بیست سال پیش به مشهد مقدس مشرف شده بودند ، خیلی هم دوست داشتند که یکی از اولیاء خدا را ببینند.
یک روز در حرم نشسته بود ، ناگهان متوجه می شودکه یک پیرمردی کنارش نشسته است ، پاهایش را هم دراز کرده است یک زیر شلواری پایش هست ، به پیرمرد سلام میکند ، پیرمرد جواب سلام را میدهد ، سپس می گوید :
این مردم خیال میکنند آقا امام رضا ع درون ضریح هستند ، درحالی که اینطور نیست ؛ بعد کمی صحبت میکنند ، سپس پیرمرد بلند میشود و دوست ما هم همراهش بلند میشود و راه می افتند ، دربین راه دوسه نفر نزد پیرمرد می آیند و می گویند آقای بهجت هم آمده اند حرم و فلان جا هستند مایلید ازایشان دیدنی بکنید؟
پیرمرد میگوید بله و به اتفاق دوست ما به جایی که آقای بهجت نماز میخوانده میروند .
درآنجا پیرمرد نگاهی کرده و میگوید این مردم خیال میکنند آقای بهجت اینجاست ، درحالی که اینطور نیست ، وقتی نماز اتمام میشود ، پیرمرد به آقای بهجت سلام میکند و باهم مصافحه میکنند ، پیرمرد چند جمله عربی صحبت میکند ، سپس مرحوم آقای بهجت دست درجیبش کرده یک عدد هزارتومنی درمی آورد و به پیرمرد میدهد ، سپس باهم خداحافظی میکنند.
پیرمرد به دوست ما می گوید آدرس من در تهران فلان جا ست پیش من بیا ، درحالی که داشتند از در صحن بیرون می آمدند ، دوست ما اصرار میکند که ، بگو بین شما و آقای بهجت چه گذشت و این پول جریانش چه بود ؟ پیرمرد میگوید که نمیتوانم بگویم ؛ وقتی اصرار زیاد می شود ، پیرمرد به دوست ما می گوید باشه من جریان را می گویم ، اما شما دیگر من را نخواهی دید؛
سپس می گوید ، دیشب آقای بهجت خدمت آقا امام زمان عج مشرف شده بود و آقا این پول را به ایشان داده بودند ، من به آقای بهجت گفتم این پول را بده به من و ایشان هم لطف کرد و به من داد ، دوستم می گفت بعد از نقل این قضیه من دیگر آن پیرمرد را ندیدم و تا به امروز که بیست سال میگذرد هیچ خبری از او ندارم...
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔹حکایتی شنیدنی از یکی از عرفا :
🔻حکایت اول :
یک شب بعد از جلسه شان خدمتشان نشسته بودیم بمناسبت مطالب بیان میشد ، ناگهان حال عجیبی به ایشان دست داد و گفتند که الآن برایم مکاشفه شد و دیدم که بهشت از نوری که از وسط سینه سید الشهدا ع بیرون می آید و می درخشد ساخته شده است.
یکبار دیگر بعد از جلسه شان مطالبی بیان میشدگریه زیادی کردند و گفتند الان برایم مکاشفه شد و صحنه شهادت حضرت علی اصغر ع را نشانم دادند و این صحنه ازبزرگترین صحنه های روزعاشوراست.
زمان دیگری خدمتشان صحبت از معراج پیامبراکرم ص بود ، سوال شد که پیامبراکرم ص درباره نمازی که درمعراج خواندند ، فرموده اند که بعد ازقرائت سوره حمد نگاه کردم نور بسیار باعظمتی دیدم و به رکوع رفتم و هفت بار سبحان ربی العظیم و بحمده گفتم ؛ از این عارف پرسیده شد این چه نوری بوده که پیامبراکرم ص دیده اند ؟ جواب دادند که اینطور به من گفته میشود ونشانم میدهند که آن نور عبارت از نورعظمت چهارده معصوم بصورت یکجا بوده است .
🔻حکایت دوم :
ایشان نقل میکنند که روزی به قبرستان بر سر قبر یکی از بستگان رفته بودم ، هنگام بازگشت ناگهان نظرم به قبری جلب شد و به سمت آن قبر رفتم ، نگاهی کردم دیدم صاحب قبر در برزخ جایگاه بسیار خوبی دارد ، توجهی کردم ببینم از چه عملی به این درجه رسیده ، دیدم صاحب این قبر سال های طولانی هرروز صبح به حسینیه میرفته و در حسینیه را باز میکرده و سماور را روشن میکرده تا مجلس روضه برقرار شود و این عمل را با اخلاص تمام انجام میداده و به همین دلیل این جایگاه رفیع را دربرزخ به او داده اند ، همین باعث شد با روح او ارتباط برقرارکنم و الان باهم بسیار دوست هستیم.
🔻حکایت سوم :
شش سال پیش به ایشان گفتم ، یک شخص عارفی در فلان شهر بنام فلانی هست ، ایشان گفتند ، به به عجب عارف بزرگی و چه شخصیت ممتازی دارد ، قدرتش هم فوق العاده است و ان شا ء الله قسمت بشود ببینیمش ،بعد ازاین طرف و آن طرف مطالبی رد و بدل شد و صحبت به قضیه کربلا رسید و ایشان گریه کردند ، سپس گفتند برو و به ان عارف بزرگ سلام مرا برسان و از قول من به ایشان بگو : شخصی به نام فلانی سلام میرساند و میگوید :
به من الهام شد دراین لحظه و ساعت که :
🔻((عاشق سیدالشهداء بشو تا امام زمان عج عاشق تو بشود ))
بنده به نزد ان عارف بزرگ رفتم و عکس ایشان را نشان دادم و گفتم ایشان چنین گفته اند ؛ پاسخی که دادند این بود :
سلام به ایشان برسانید و بگویید ، تمام صحبتهای ماهم برای این است که درنهایت به همین جمله برسیم...
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t
🔻حکایت چند تن از بزرگان و اولیاء الهی گمنام که در قید حیات نیستند 👇👇👇
@shia12t
🔻حکایت حاج شیخ حسن زارع :
عارف ناشناخته و گمنام مرحوم مغفور حاج شیخ حسن زارع ، ساکن روستای رشکوئیه از توابع شهرستان نیر بود، ایشان حوالی سال هزار و سیصد و شصت و هشت یا شصت و نه شمسی ازدنیا رفت.
حکایت ایشان ناشنیده و نادیده است ؛
ایشان نابینای مادر زاد به دنیا آمده بود و تا حدود هفت هشت سالگی نابینا بود و علاوه برشفا یافتن ، علوم و قدرتهای خاصی به ایشان افاضه میگردد ، خواندن و نوشتن و علومی در زمینه طب و اسرار آیات و ادعیه و جمله ای از کرامات و. . .
درزمان جوانی ایشان ، عده ای از روستای ایشان به کویت برای کار می روند ، در آن ایام یکی از مهمترین تاجران ثروتمند کویت ، دچار مشکل جن در منزلش میشود و هرکس را می آورند از عهده حل مشکل برنمی آید.
کارگران اهل رشکوئیه ، به تاجر می گویند در روستای ما جوانی ست که ، به راحتی مشکل تو را حل میکند ؛
تاجر میگوید به ایران رفته و او را بیاورید .
به رشکوئیه می آیند و حاج شیخ حسن را که جوان هم بوده ، با خود میبرند.
وقتی شیخ حسن تاجر را میبیند ، می گوید هیچ نترس الان حل میشود ، من را به خانه ات ببر ، تاجر میگوید من میترسم بیایم ، ادرس میدهم خودتان بروید ، حاج شیخ حسن به داخل منزل میرود و اذان میگوید و سپس میگوید ایها الجن حاضر شوید ،
جن ها حاضر میشوند درحالیکه مثل بید میلرزیدند ، حاج شیخ حسن میگوید :
تا من دو رکعت نماز میخوانم ،شما ازاینجا جمع میکنید و برای همیشه میروید ، بعد از نماز جن ها همگی رفته بودند و مشکل تاجر حل میشود.
🔻نتیجه اینکه گاهی معصومین ع علاوه بر شفا دادن مریض چیزهایی از امور مادی یا معنوی را هم به انسان افاضه میکنند ،
لذا سالک الی الله درعین حال که تسلیم محض استادش باید باشد، باید چشمش همواره به عنایات معصومین ع باشد که اگر بدهند چیزها می دهند بی حساب و بی زحمت...
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t