eitaa logo
معرفی اساتید اخلاق و عرفان در قید حیات شیعه
11.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
73 فایل
جهت همکاری در معرفی اساتید و برای معرفی کردن اساتید اخلاق و عرفان و ادرس و مکان جلساتشان ، جهت معرفی در کانال، میتوانید به آیدی زیر پیام بدهید: @montazar113113 ⛔️کپی بدون ذکر منبع ، مطالب کانال معرفی اساتید اخلاق و عرفان در قید حیات شیعه ،حرام است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻حکایت هایی از یکی از عرفا : 🔻حکایت اولین مکاشفه ایشان : ایشان ، سالها پیش در سحر ماه مبارک رمضان ، نماز شب را خواندند و نماز صبحشان را هم خواندند ، بعد از نماز صبح مشغول تعقیبات نماز بودند ؛ 🔻 بعد از تعقیبات خطاب به حضرات معصومین ع کردند و با گریه گفتند : چرا جواب من را نمیدهید؟ مگر من از دوستداران شما نیستم ؟ دراین هنگام دخترخانمشان ازجلوی ایشان رد میشود ، ایشان نام دخترشان را صدا میزند و ناگهان پرده از جلوی چشم ایشان برداشته میشود و میبیند پیامبراکرم و امیرالمؤمنین و حضرت زهرا و امام حسن مجتبی و سیدالشهدا وحضرت زینب و حضرت اباالفضل علیهم السلام تشریف آوردند و گفتند ما جواب همه را میدهیم ، اما این گناهان افراد ست که باعث میشود صدای ما را نشنوند و شما به افراد این را بگو که گناهان مانع است . سپس مطالبی رد و بدل میشود و سپس حضرت قمربنی هاشم روضه وداع سیدالشهدا با حضرت زینب ع را میخوانند و همه گریه میکنند و سپس تمام میشود ، درحالیکه ایشان بقدری گریه کرده و خود را زده بودند که حد نداشت و بوی عطر عجیبی تمام فضای خانه را گرفته بود. . . ایشان بعد ازاتمام قضیه میبینند که حجاب هایی از ایشان برداشته شده و چیزهایی میبینند و میشنوند و قدرتهایی دارند که عجیب و غریب است... حال معنوی ایشان خیلی بالا بوده و شدت واردات معنوی بحدی بوده که ایشان توان رفتن به سر کار را نداشته اند ، تا اینکه روزی به خدمت سیدی که از علما بزرگ یزد هستند ، می رسند و شرح ماوقع را به ایشان می گویند؛ سید بزرگوار ، یک چای دراستکان خودشان برای ایشان ریخته و می گویند این را بخور ،ایشان میگوید : چای را که خوردم ، ظرف وجودم بسیار بزرگ شد ، به طوری که هم آن حال معنوی را داشتم و هم میتوانستم به کار و کسبم بپردازم... 🔻حکایت نخل بند امام حسین : همین عارف بزرگ نقل میکنند : فردی که در عزاداری سید الشهدا ع خصوصا در بستن نخل خیلی کمک میکرد ، ازدنیا رفت و برای تشییع جنازه اش رفتیم . هنگامی که در قبر گذاشتندش ، دیدم نکیر و منکر امدند و سوالات شروع شد ، اما هرچه میپرسیدند ، او جواب میداد من نخل بند حسینم ، هرچه میگفتند فقط همین را میگفت ، نتیجه این شد که نکیر و منکر رفتند و او وضعش خوب شد... 🔻حکایت زنی که از غیب خبر میداد : همین عارف نقل کرده که روزی شخصی امد و گفت که دراطراف شهرشان زنی هست که ازغیب خبرمیدهد ، اگرتمایل دارید برویم ببینیمش ، گفتم باشه و یک روز جمعه باهم رفتیم و منزل ان زن نشستیم . ان زن شروع کرد و تا من را دید گفت شما چیزهایی داری و میبینی و . . . چیزهای عجیبی میگفت ، از جمله درباره خودم حرفهای جالبی زد ، بعد از چند دقیقه من پاشدم رفتم دستشویی و بعد سر حوض تجدید وضو کنم ، ناگهان ملائکه اطرافم گفتند که این زن ازاینجا چیزهایی میفهمد که قران را نجس میکند و جنیان خبیث و شیاطین اطلاعات بهش میدهند و بلافاصله صحنه عمل خبیث ان زن را بهم نشان دادند ، من فوری از منزل بیرون امدم و باصدای بلند ، آن فرد همراهم را صدا کردم گفتم زود بیا بیرون ، برویم و وقتی باتعجب امد بیرون و گفت چه خبر شده ، گفتم زود برویم که اگر الان یک شمشیر داشتم ، سر این زن را از بدنش جدا میکردم. @shia12t
🔻حکایت پیداکردن استاد در حرم و از دست دادن آن در اثر چون و چرا : ایشان بیست سال پیش به مشهد مقدس مشرف شده بودند ، خیلی هم دوست داشتند که یکی از اولیاء خدا را ببینند. یک روز در حرم نشسته بود ، ناگهان متوجه می شودکه یک پیرمردی کنارش نشسته است ، پاهایش را هم دراز کرده است یک زیر شلواری پایش هست ، به پیرمرد سلام میکند ، پیرمرد جواب سلام را میدهد ، سپس می گوید : این مردم خیال میکنند آقا امام رضا ع درون ضریح هستند ، درحالی که اینطور نیست ؛ بعد کمی صحبت میکنند ، سپس پیرمرد بلند میشود و دوست ما هم همراهش بلند میشود و راه می افتند ، دربین راه دوسه نفر نزد پیرمرد می آیند و می گویند آقای بهجت هم آمده اند حرم و فلان جا هستند مایلید ازایشان دیدنی بکنید؟ پیرمرد میگوید بله و به اتفاق دوست ما به جایی که آقای بهجت نماز میخوانده میروند . درآنجا پیرمرد نگاهی کرده و میگوید این مردم خیال میکنند آقای بهجت اینجاست ، درحالی که اینطور نیست ، وقتی نماز اتمام میشود ، پیرمرد به آقای بهجت سلام میکند و باهم مصافحه میکنند ، پیرمرد چند جمله عربی صحبت میکند ، سپس مرحوم آقای بهجت دست درجیبش کرده یک عدد هزارتومنی درمی آورد و به پیرمرد میدهد ، سپس باهم خداحافظی میکنند. پیرمرد به دوست ما می گوید آدرس من در تهران فلان جا ست پیش من بیا ، درحالی که داشتند از در صحن بیرون می آمدند ، دوست ما اصرار میکند که ، بگو بین شما و آقای بهجت چه گذشت و این پول جریانش چه بود ؟ پیرمرد میگوید که نمیتوانم بگویم ؛ وقتی اصرار زیاد می شود ، پیرمرد به دوست ما می گوید باشه من جریان را می گویم ، اما شما دیگر من را نخواهی دید؛ سپس می گوید ، دیشب آقای بهجت خدمت آقا امام زمان عج مشرف شده بود و آقا این پول را به ایشان داده بودند ، من به آقای بهجت گفتم این پول را بده به من و ایشان هم لطف کرد و به من داد ، دوستم می گفت بعد از نقل این قضیه من دیگر آن پیرمرد را ندیدم و تا به امروز که بیست سال میگذرد هیچ خبری از او ندارم... @shia12t
🔹حکایتی شنیدنی از یکی از عرفا : 🔻حکایت اول : یک شب بعد از جلسه شان خدمتشان نشسته بودیم بمناسبت مطالب بیان میشد ، ناگهان حال عجیبی به ایشان دست داد و گفتند که الآن برایم مکاشفه شد و دیدم که بهشت از نوری که از وسط سینه سید الشهدا ع بیرون می آید و می درخشد ساخته شده است. یکبار دیگر بعد از جلسه شان مطالبی بیان میشدگریه زیادی کردند و گفتند الان برایم مکاشفه شد و صحنه شهادت حضرت علی اصغر ع را نشانم دادند و این صحنه ازبزرگترین صحنه های روزعاشوراست. زمان دیگری خدمتشان صحبت از معراج پیامبراکرم ص بود ، سوال شد که پیامبراکرم ص درباره نمازی که درمعراج خواندند ، فرموده اند که بعد ازقرائت سوره حمد نگاه کردم نور بسیار باعظمتی دیدم و به رکوع رفتم و هفت بار سبحان ربی العظیم و بحمده گفتم ؛ از این عارف پرسیده شد این چه نوری بوده که پیامبراکرم ص دیده اند ؟ جواب دادند که اینطور به من گفته میشود ونشانم میدهند که آن نور عبارت از نورعظمت چهارده معصوم بصورت یکجا بوده است . 🔻حکایت دوم : ایشان نقل میکنند که روزی به قبرستان بر سر قبر یکی از بستگان رفته بودم ، هنگام بازگشت ناگهان نظرم به قبری جلب شد و به سمت آن قبر رفتم ، نگاهی کردم دیدم صاحب قبر در برزخ جایگاه بسیار خوبی دارد ، توجهی کردم ببینم از چه عملی به این درجه رسیده ، دیدم صاحب این قبر سال های طولانی هرروز صبح به حسینیه میرفته و در حسینیه را باز میکرده و سماور را روشن میکرده تا مجلس روضه برقرار شود و این عمل را با اخلاص تمام انجام میداده و به همین دلیل این جایگاه رفیع را دربرزخ به او داده اند ، همین باعث شد با روح او ارتباط برقرارکنم و الان باهم بسیار دوست هستیم. 🔻حکایت سوم : شش سال پیش به ایشان گفتم ، یک شخص عارفی در فلان شهر بنام فلانی هست ، ایشان گفتند ، به به عجب عارف بزرگی و چه شخصیت ممتازی دارد ، قدرتش هم فوق العاده است و ان شا ء الله قسمت بشود ببینیمش ،بعد ازاین طرف و آن طرف مطالبی رد و بدل شد و صحبت به قضیه کربلا رسید و ایشان گریه کردند ، سپس گفتند برو و به ان عارف بزرگ سلام مرا برسان و از قول من به ایشان بگو : شخصی به نام فلانی سلام میرساند و میگوید : به من الهام شد دراین لحظه و ساعت که : 🔻((عاشق سیدالشهداء بشو تا امام زمان عج عاشق تو بشود )) بنده به نزد ان عارف بزرگ رفتم و عکس ایشان را نشان دادم و گفتم ایشان چنین گفته اند ؛ پاسخی که دادند این بود : سلام به ایشان برسانید و بگویید ، تمام صحبتهای ماهم برای این است که درنهایت به همین جمله برسیم... @shia12t
🔻حکایت چند تن از بزرگان و اولیاء الهی گمنام که در قید حیات نیستند 👇👇👇 @shia12t
🔻حکایت حاج شیخ حسن زارع : عارف ناشناخته و گمنام مرحوم مغفور حاج شیخ حسن زارع ، ساکن روستای رشکوئیه از توابع شهرستان نیر بود، ایشان حوالی سال هزار و سیصد و شصت و هشت یا شصت و نه شمسی ازدنیا رفت. حکایت ایشان ناشنیده و نادیده است ؛ ایشان نابینای مادر زاد به دنیا آمده بود و تا حدود هفت هشت سالگی نابینا بود و علاوه برشفا یافتن ، علوم و قدرتهای خاصی به ایشان افاضه میگردد ، خواندن و نوشتن و علومی در زمینه طب و اسرار آیات و ادعیه و جمله ای از کرامات و. . . درزمان جوانی ایشان ، عده ای از روستای ایشان به کویت برای کار می روند ، در آن ایام یکی از مهمترین تاجران ثروتمند کویت ، دچار مشکل جن در منزلش میشود و هرکس را می آورند از عهده حل مشکل برنمی آید. کارگران اهل رشکوئیه ، به تاجر می گویند در روستای ما جوانی ست که ، به راحتی مشکل تو را حل میکند ؛ تاجر میگوید به ایران رفته و او را بیاورید . به رشکوئیه می آیند و حاج شیخ حسن را که جوان هم بوده ، با خود میبرند. وقتی شیخ حسن تاجر را میبیند ، می گوید هیچ نترس الان حل میشود ، من را به خانه ات ببر ، تاجر میگوید من میترسم بیایم ، ادرس میدهم خودتان بروید ، حاج شیخ حسن به داخل منزل میرود و اذان میگوید و سپس میگوید ایها الجن حاضر شوید ، جن ها حاضر میشوند درحالیکه مثل بید میلرزیدند ، حاج شیخ حسن میگوید : تا من دو رکعت نماز میخوانم ،شما ازاینجا جمع میکنید و برای همیشه میروید ، بعد از نماز جن ها همگی رفته بودند و مشکل تاجر حل میشود. 🔻نتیجه اینکه گاهی معصومین ع علاوه بر شفا دادن مریض چیزهایی از امور مادی یا معنوی را هم به انسان افاضه میکنند ، لذا سالک الی الله درعین حال که تسلیم محض استادش باید باشد، باید چشمش همواره به عنایات معصومین ع باشد که اگر بدهند چیزها می دهند بی حساب و بی زحمت... @shia12t
🔹حکایاتی از مرحوم حجتی یزدی : 🔻حکایت اول : ایشان وقتی ازدواج می کنند ، همسرشان کمی مزاجش تند بوده است ، بعد از چند سال زندگی مشترک ، همسرشان فلج میشود و ایشان نه سال تمام ، متکفل تمام امورات همسرشان از حمام بردن و دستشویی بردن و ... میشوند؛ مضافا که کارهای منزل ، از پخت و پز و جارو کردن و رسیدگی به فرزندان و ... را هم برعهده داشتند و دراین راه سختی های عجیبی را متحمل شدند ، خصوصا که همسرشان مزاجش تند بود و گاهی عصبانی و ناراحت میشد ؛ لکن آن مرحوم همه اینها را تحمل میکردند و صابر و راضی و شاکربودند ، به حدی که استادشان مرحوم آقای بها الدینی فرموده بود که : حجتی حجت برماست و صفای نفس حجتی را کمتر کسی دارد . مرحوم حجتی دراثر این ریاضت سخت ، روحش از کدورت پاک شده و مراحلی از عرفان و معرفت و معنویت را طی نموده بود ، صاحب استخاره الهامی بود ، صاحب تعبیرخواب بود ، در حل مشکلات مردم اگر دعا یا سوره ای یا عملی برقلبش الهام میشد و به افراد می گفت ، بشدت مؤثر و برطرف کننده مشکل بود . 🔻با این وجود که از معاصرانش چیزی کمتر نداشت ، لکن هیچ نوع ادعائی نداشت و خود را هیچ میدانست و به شدت از مرید و مراد بازی پرهیز داشت و از دکان درست کردن فراری بود ، مکاشفات عالی و عجیبی داشت ، مثلا کیفیت ورود حضرت صدیقه طاهره ع به صحرای محشر و چگونگی فراگیر شدن نور ایشان در روزقیامت را مشاهده کرده بودند ؛ ازلوازم چنین مکاشفاتی سیطره بر برزخ می باشد که ، مرحوم حجتی داشتند ، حتی تصرفات غریبی هم گاها نموده اند ، مثلا یکبار سوار ماشین یکی از دوستانشان بودند که ، ماشین بنزین تمام کرد ، مرحوم حجتی گفت : آب بریزید در باک و حرکت کنید ، آب ریختند و ماشین روشن شد و یک روز تمام با آب کار میکرد. کرامات و مکاشفاتشان براساس صفای نفس و عدم ارتکاب معاصی و تحمل فشارهای زندگی برای رضای حق متعال و استمرار در خواندن نمازشب برایشان حاصل شده بود... مرحوم حجتی اهل اذکارو ختومات نبود ، صفای نفس داشت و به واسطه مراقبه به درجاتی رسیده بود و جزء خصیصین مرحوم بها الدینی بود. 🔻حکایت دوم : جوانی فلج با همسرش به منزل مرحوم حجتی میروند و همسر آن جوان گریه میکند و قسم میدهد و میگوید من از اینجا نمی روم تا شوهرم خوب شود . مرحوم حجتی هم به همسر این اقا میگوید ازاطاق بیرون برو و سپس مرحوم حجتی شروع به خواندن دعا نمود و به نوک انگشتان پا دعا خواند و همینطور ذره ذره می آمد بالا و آن جوان مریض میگفت : اینجا خوب شد اینجا حس آمد ، تا بالاخره همه جا را دست کشید و دعا خواند و جوان کاملا شفا گرفت و خوب شد . این جوان با خانواده اش در تشییع جنازه مرحوم حجتی یزدی که پارسال از دنیا رفت ، شرکت کردند وحالشان خیلی منقلب بود. 🔻حکایت سوم : یکی از دوستان بود که سالها بچه دار نمیشد . روزی او را به خدمت مرحوم حجتی یزدی بردند ، مرحوم حجتی دو عدد انار داد و گفت : این راخودت بخور و دیگری را خانمت بخورد ، انشا ء الله بچه دار خواهید شد ، مدتی بعد خبر دادند که بچه دار شده اند. @shia12t
مرحوم حجتی یزدی @shia12t