🔸 ایام عزاداری حضرت زهرا سلام الله علیها
⁉️ چه روزهایی مناسب است به عنوان ایام فاطمیه (سلام الله علیها) رعایت شود؟
✅ مناسب است علاوه بر روز شهادت (۱۳ جمادی الاول و ۳ جمادی الثانی) چند روز از ایام متصل به آن را به حسب عرف منطقه به عنوان ایام حزن و عزای صدیقه کبری (سلام الله علیها) مراعات کنند.
#احکام
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
27.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #تحلیل_روز | جایگاه ایران در نظم نوین جهانی کجاست؟
🔵 #تحلیل بی نظیر مقام معظم رهبری امام خامنهای مدظلهالعالی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
#تلنگر
✍ اثر چت با #نامحرم
مثل بعضی از تصادف هاست😣
❌ همان موقع تو را #نمیکشد...!
👈 اما بعد از مدتی،یک بار،
حتی با یک ضربه کوچک
همه چیزت را میگیرد❗️😰
مراقب داشته هایت باش💌
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
«وَهُوَ الَّذِي أَنشَأَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ قَلِيلًا مَّا تَشْكُرُونَ»
و او کسی است که برای شما گوش و چشم و قلب [=عقل] ایجاد کرد؛ امّا کمتر شکر او را بجا میآورید.
تفسیر:
قرآن بعد از این بیان، از طریق دیگر وارد مى شود و به ذکر نعمتهاى الهى براى تحریک حس شکرگزارى آنها پرداخته، مى گوید: او کسى است که براى شما گوش و چشم و قلب (عقل) ایجاد کرد، اما کمتر شکر او را به جا مى آورید (وَ هُوَ الَّذِی أَنْشَأَ لَکُمُ السَّمْعَ وَ الأَبْصارَ وَ الأَفْئِدَةَ قَلِیلاً ما تَشْکُرُونَ).
🌺🌺🌺
تکیه بر این سه نعمت (گوش، چشم و عقل) به خاطر آن است که ابزار اصلى شناخت انسان، این سه مى باشد، مسائل حسى را غالباً از طریق چشم و گوش درک مى کند، و مسائل غیر حسى را به وسیله نیروى عقل.
براى پى بردن به اهمیت این دو حس ظاهر (بینائى و شنوائى)، کافى است حالتى را که به انسان بر اثر فقدان این دو دست مى دهد، در نظر بگیریم که تا چه حدّ دنیاى او محدود و خالى از هر گونه نور و روشنائى، بیدارى و آگاهى مى گردد حتى بر اثر فقدان این دو، عملاً بسیارى دیگر از حواس خود را از دست مى دهد زبان و گویائى که در آغاز از طریق شنوائى به کار مى افتد و رابط میان انسان و دیگران است، دیگر کارى از او ساخته نیست (کرهاى مادر زاد همیشه لالند با این که زبانشان عیب و آفتى ندارد).
و به این ترتیب، این دو حس، کلید عالم محسوساتند، سپس نوبت به عقل مى رسد که کلید جهان ماوراء حس و عالم ماوراى طبیعت است، و در عین حال مأمور نقادى، نتیجه گیرى، جمع بندى و تعمیم و تجزیه در فرآورده هاى آن دو حس است.
آیا کسانى که این سه وسیله بزرگ شناخت را سپاس نگویند درخور سرزنش و ملامت نیستند؟
و اگر نعمت گوش و چشم، در آیه فوق، بر عقل مقدم داشته شده، دلیلش روشن است.
اما چرا نعمت گوش را بر چشم مقدم مى دارد؟ ممکن است به این دلیل باشد که به گفته دانشمندان، براى نخستین بار گوش نوزاد به کار مى افتد، و چشم مدتى بعد از آن.
چرا که چشم هاى بسته در محیط تاریک رحم، هیچگونه آمادگى براى مشاهده امواج نور را ندارد و به همین دلیل، بعد از تولد، مدت ها بسته است تا تدریجاً به نور عادت کند، در حالى که گوش چنین نیست، حتى به اعتقاد بعضى در عالم جنینى نیز قدرت شنوائى را دارد و صداى قلب مادر را مى شنود.
در حقیقت، بیان مواهب سه گانه فوق، انگیزه اى است براى شناخت بخشنده این مواهب که او را به دنبال معرفت منعم اصلى مى فرستد ...
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۷۸ سوره مبارکه مؤمنون)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : نقش حساس زن
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌗ریشه افسردگی (قلب)
🔻از طریق گوش می تونید حال قلب را خوب کنید.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت153 ✍ #میم_مشکات چشم هایش را باز کرد. جلوی چشم هایش سفید بود. چند باری پ
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت154
✍ #میم_مشکات
راحله وحشت زده نگاهش بین سید و مادر در حرکت بود:
-عمل مغزی? چرا?
در همین حین پدرش به همراه پدر سیاوس از راه رسیدند، راحله به سمت پدرش رفت:
-بابا? آقا سید چی میگن? سیاوش مشکل مغزی داره?
پدر راحله را در بغل گرفت و سرش را روی سینه گذاشت:
-آروم باش دخترم، چیزی نیست... یه عمل ساده ست. خوب میشه
راحله همانجا، در آغوش پدرش آنقدر گریه کرد تا آرام شد. با کمک پدر و مادرش به اتاقش برگشت و سعی کرد تا کمی بخوابد. حالا که از زنده بودن سیاوش مطمئن شده بود کمی آرام تر شده بود هرچند دلهره جدیدی پیدا کرده بود.
پدر سیاوش پشت پنجره رفت، تنها پسرش، پسری که همیشه به داشتنش افتخار میکرد، حالا مثل یک تکه گوشت بی حرکت، روی تخت افتاده بود. چشم هایش پر از اشک شد. دستی روی شانه اش حس کرد.پدر راحله بود:
-قوی باش مرد
- من و سیا خیلی به هم وابسته ایم. سیاوش تو جوونی مادرشو از دست داد، خواهر هاشم ازدواج کرده بودن، برای همین خیلی به هم وابسته شدیم. دیدنش اینجوری خیلی برام سخته
پدر راحله، همان طور خیره به تخت سیاوش گفت:
-حالتو درک میکنم. برای همین میگم باید سرپا باشی، چون سیا بهت وابسته ست. اون خوب میشه ولی اگه ببینه اتفاقی برای تو افتاده از پا در میاد
پدر، سری به نشانه تایید تکان داد.
و حاج یوسف خیره به تخت داشت به این فکر میکرد که در آن روز، ظهر عاشورا، چه کشید پدری که پسرش را قطعه قطعه دید. آنچنان که برای بلند کردن و بردنش، عبا پهن کرد و دیگران را به کمک طلبید تا ...
و دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. برای اینکه، حلقه های اشکش را کسی نبیند، همان طور که میرفت گفت:
- میرم کارای عملش رو انجام بدم...
چهار ساعتی میشد که پشت در اتاق عمل بودند. از بس راه رفته بود کف پاهایش گز گز میکرد:
-بشین مادر.. تو حالت هنوز خوب نشده
مادر راست میگفت. دستش همچنان باند پیچی بود، ماهیچه هایش کوفته بود و به سختی راه میرفت. ضعف داشت.
به اصرار مادر روی صندلی نشست.
مدام صدای سیاوش در ذهنش تکرار میشد:
-صبر کن راحله... جریان اونجوری ک تو فکر میکنی نیست... برات توضیح میدم
کاش به حرفش گوش کرده بود. کاش توانسته بود خودش را کنترل کند. چرا عجولانه تصمیم گرفته بود?
این کاش ها در ذهنش تکرار میشد اما چه فایده? دیگر زمان به عقب برنمیگشت... فقط باید دعا میکردند.
مادر زیر لب ذکر میگفت، پدرش عصبی تسبیح می انداخت، و پدر سیاوش همچون مرغی سرکنده این طرف و آن طرف میرفت. معصومه حواسش به راحله بود و حامد با چهره ای غمگین اماده ایستاده بود تا اگر کاری باشد سریع انجام دهد.
سید با کلی هماهنگی و ریش گرو گذاشتن استادش را برای جراحی آورده بود به این بیمارستان. جراحی که به مهارت شهره بود. قبول نمیکردند که دکتر دیگری در بیمارستانی که محل کارش نیست جراحی کند.
خودش هم نتوانسته بود بیرون منتظر بماند. البته استادش مخالف حضورش در اتاق عمل بود برای همین قول داده بود فقط ناظر باشد. استاد میترسید علاقه اش به رفیقش باعث شود احساساتی رفتار کند.
صادق گویی چوب خشکی باشد، بی حرکت بالای سر سیاوش ایستاده بود و نگاهش میخ شده بود روی دست های دکتر. از پیشانی اش عرق می چکید. استاد نگاهی به سید کرد، خوشش آمد از این رفاقت ...لبخندی زد که از زیر ماسک معلوم نبود و به پرستار اشاره ای کرد تا پیشانی صادق را هم خشک کند.
دکتر آخرین بخیه را زد و رو به دستیارش گفت:
-دکتر موسوی? محل رو ببندید
و رو به بقیه گفت:
-خسته نباشید
و رفت تا دست هایش را بشورد...
صادق نفس راحتی کشید، از دکتر تشکر کرد و به طرف در خروجی رفت.
یک ساعت دیگر هم گذشت. دیگر همه داشتند نگران میشدند.
یکدفعه در اتاق عمل باز شد و سید در حالیکه ماسک را از جلوی دهانش پایین میکشید و کلاهش را برمیداشت از اتاق بیرون آمد.
حالت چهره اش نشان نمیداد خوشحال است یا ناراحت. راحله با دیدن سید فکر کرد در این مورد با سیاوش هم عقیده است :
" سید با این قیافه خنثی ش، کفر آدمو در میاره، نمیشه فهمید خوشحاله یا ناراحت"
همه به طرفش هجوم بردند:
-چی شد آقا سید? عمل خوب بود?
همه مات شده بودند روی دهان سید. بالاخره صادق دهان باز کرد، لبخند کمرنگی زد و گفت:
-خطر رفع شد
و با این حرف، صدای نفس های حبس شده بود که رها میشد و شکر گفتن هایی که فضا را پر کرد.
اما حاج یوسف چیزی را در چهره سید دید که نگرانش میکرد اما ترجیح داد در جمع حرفی نزند. سید ادامه داد:
-الان دکتر میان کامل براتون توضیح میدن
بعد کلافه دستی به صورت و محاسنش کشید، با اجازه ای گفت و راهش را از میان جمعیت باز کرد و رفت.
همه خوشحال بودند اما حاج یوسف همان طور که نگاهش خیره به رفتن سید مانده بود با خودش فکر کرد:
- این پسر یک چیزیش بود
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت154 ✍ #میم_مشکات راحله وحشت زده نگاهش بین سید و مادر در حرکت بود: -عمل
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت155
✍ #میم_مشکات
دو هفته ای از عمل سیاوش گذشت. همه آمده بودند ملاقات. حتی سودابه!
سودابه ای که با دیدن سیاوش و فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده، غش کرده بود و هیچ کس نفهمید این بیهوشی بیشتر از اینکه از سر علاقه باشد از ترس بود.
ترس از مردن سیاوش و اینکه او نیز شریک جرم باشد! هرچه باشد او شماره راحله را به نیما داده بود. هرچند اصلا فکرش را نمیکرد نیما چنین قصدی داشته باشد.
پلیس از طریق دوربین های بانک همان خیابان توانسته بود پلاک ماشین ضارب را پیدا کند و حالا جستجو برای پیدادکردن مسبب این واقعه در جریان بود.
از طریق شماره هایی که به راحله و گوشی سیاوش پیام داده بود، فهمیده بودند که شمارها تماما متعلق به کسانی ست که با قیمتی گزاف و وسوسه انگیز به شخصی به اسم جهان فروخته اند اما هنوز پی تغیر نام و واگذاری نرفته بودند.
با صحبت های راحله و پیدا کردن جهان، معلوم شد جهان شماره ها را برای نیما خریده و حالا نیما بود که قطره آبی شده بود و در زمین فرو رفته بود.
همه این اتفاقات وقتی افتاد که سیاوش بیهوش و بی حرکت، روی تخت ای سی یو خوابیده بود.
سطح هشیاری سیاوش تغیری نکرده بود و پدر حالا می فهمید دلیل آن گرفتگی سید را.
راحله هر روز وقت ملاقات بیمارستان بود طوری که دیگر همه کارمندان بیمارستان و پرستارها اورا میشناختند. آرام می آمد و آرام می رفت. مادر سفره انداخته بود، نذر کرده بود، پدر سیاوش چندتایی گوسفند برای یتیم خانه های شیراز قربانی کرده بود و پدر راحله همان طور که به کارهای آگاهی و پرونده و وکیل میرسید، دورا دور احوال سیاوش را می پرسید یا با تلفن از بیمارستان جویای احوالش میشد و وقت ملاقات را که محدود بود برای راحله میگذاشت و بابا ایرج.
راحله در این مدت از خواب و خوراک افتاده بود. صورتش رنگ پریده بود، پای چشمش گود رفته بود و بدنش روز به روز لاغرتر میشد.
سعی میکرد گریه نکند اما هروقت از ملاقات برمیگشت چشم هایش پف کرده بود.
هر بار ک صدای زنگ تلفن بلند میشد همه به سمتش هجوم میبردند که شاید نکند از بیمارستان باشد.
اما در تمام این دو هفته، خبری از سید نبود. سید صادق، رفیق گرمابه و گلستان سیاوش این روزها اصلا به سیاوش سر نمیزد. هیچ کس، حتی زینب خانم، نمیدانست کجا رفته است. هیچ ردی از خودش به جا نگذاشته بود. یک بار راحله تعجبش را از این غیبت بروز داده بود و پدرش با لحنی متفکرانه جواب داده بود:
"لابد کار مهمی داره که رفته"
حسی در لحن پدر بود که راحله فکر میکرد پدرش از چیزی خبر دارد اما نمیگوید. آنقدر مشکلات و غصه ها زیاد بود که فرصت نکرد پاپی پدر بشود برای این حسش و همه چیز را فراموش کرده بود.
دکتر پدر سیاوش را خواسته بود تا با او، درباره وضعیت پسرش صحبت کند. یکشنبه عصر بود و اقای پارسا، مضطرب و مغموم پای میز دکتر نشسته بود.
دکتر کمی پرونده را بالا پایین کرد:
- سطح هشیاری پسرتون هیچ تغیری نکرده
- یعنی معلوم نیست کی از کما بیرون میاد?
- اصلا مشخص نیست، شاید یک روز، شاید یک سال!!
پدر سعی کرد خودش را کنترل کند:
-پس باید چکار کنیم?
-فعلا فقط دعا ازمون برمیاد! هرچی که خدا بخواد
پدر آهی کشید و دکتر ادامه داد:
-با عملی که انجام شد، تونستیم خونریزی. داخلی مغز رو کنترل کنیم و خوشبختانه فعلا مشکلی از اون لحاظ وجود نداره ولی ...
پدر چشم دوخت به چشمان دکتر که داشت روی پرونده بالا و پایین میشد:
-ولی چی?
- متاسفانه بخاطر ضربه، عصب چشمشون اسیب دیه و خب این مساله روی بیناییشون اثر میذاره
- یعنی چشماش ضعیف میشه?
- تا یک مدت که قطعا بیناییشون رو از دست میدن، اما اینکه این نابینایی دائمی باشه یا موقت فعلا معلوم نمیشه
آه از نهاد پدر برآمد....
از پشت شیشه داشت پسرش را نگاه میکرد. خواسته بود پسرش را به اتاق خصوصی منتقل کنند تا هر وقت بخواهد بتواند پیشش باشد. پرستارها داشتند کارهای انتقال را انجام میدادند.
نگاهش خیره مانده بود روی چشم های بسته سیاوش.
یعنی قرار بود آن چشم های شفاف و آسمانی از دیدن باز بماند? یعنی سیاوشش کور میشد?
چطور این خبر را به خانواده شکیبا و راحله میداد?
راحله باید میدانست. پای آینده اش در میان بود. زندگی با یک آدم کور کار راحتی نخواهد بود... باید میگفت تا راحله بتواند با آگاهی تصمیم بگیرد...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
59.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کامل سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی در حرم مطهر حضرت معصومه سلاماللهعلیها
⁉️ کلید پیشبرد سایر جهادها چیست؟
⁉️ چه عاملی باعث شد داعشیها در مقابل جبهه حق بایستند؟
♨️ راز ماندگاری مکتب عاشورا...
⁉️ «لا اکراه فی الدین» یعنی هرکاری میخواهیم انجام دهیم؟!
⁉️ مهمترین خواسته حاج قاسم از مردم چه بود؟
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 یک سئوال مهم؟
💠 امام زمانِ حضرت صدیقه شهیده چه کسی بود؟
#علامه_امینی
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
«وَهُوَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ وَلَهُ اخْتِلَافُ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ»
و او کسی است که زنده میکند و میمیراند؛ و رفت و آمد شب و روز از آن اوست؛ آیا اندیشه نمیکنید؟!
تفسیر:
بعد از ذکر مسأله آفرینش انسان، به مسأله مرگ و حیات و آمد و شد شب و روز ـ که از آیات بزرگ پروردگار است ـ پرداخته چنین مى گوید: او کسى است که زنده مى کند و مى میراند و آمد و شد شب و روز از آن او است، آیا اندیشه نمى کنید؟! (وَ هُوَ الَّذِی یُحْیِی وَ یُمِیتُ وَ لَهُ اخْتِلافُ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ).
و به این ترتیب، در آیات سه گانه اخیر، از انگیزه شناخت پروردگار شروع کرده، و با ذکر بخشى از مهمترین آیات انفسى و آفاقى، بحث را پایان مى دهد و به تعبیر دیگر، سیر انسان را از آغاز تولد تا مرگ و بازگشت به سوى پروردگار بازگو مى کند که، همه چیزش به فرمان او، و با اراده او صورت مى گیرد.
🌺🌺🌺
جالب این که آفرینش مرگ و حیات را در کنار آفرینش شب و روز قرار مى دهد; چرا که نور و ظلمت در پهنه عالم هستى، همانند مرگ و حیات در جهان جانداران است، همان گونه که در پرتو امواج نور، عالم هستى جنب و جوش و حرکت پیدا مى کند، و زیر پرده هاى ظلمت به خاموشى مى گراید.
همین گونه موجودات زنده با نور حیات، حرکت خود را آغاز مى کنند، و با ظلمت مرگ خاموش مى گردند و هر دو جنبه تدریجى دارند.
این نکته را سابقاً گفته ایم که اختلاف شب و روز، ممکن است به معنى آمد و شد آنها بوده باشد که هر یک خلف و جانشین دیگرى مى شود.
و نیز ممکن است به معنى اختلاف و تفاوت تدریجى آنها باشد که فصول چهارگانه سال را به وجود مى آورد، و گردش حیات را در جهان گیاهان تحت نظام دقیقى رهبرى مى کند.
در هر حال، همه این مسائل مى تواند راهنماى طریق معرفت پروردگار باشد.
به همین دلیل، در پایان آیه مى گوید: أَ فَلا تَعْقِلُونَ: آیا اندیشه نمى کنید ؟!
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۸۰ سوره مبارکه مؤمنون)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : اموری که برای آنها حدی تعیین نشده است
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
sout asli azizi 1 - <unknown>.mp3
64.85M
🔰 همایش چالشهای نوجوانان - فایل صوتی جلسه اول
🎙دکتر سعید عزیزی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
نـــــمازت را مــــتّصل کن
به نـــــمازِ امـــــامـ زمــــان«عج»
و ســــجاده ات را شــــاهد بـــگیر
که هـــــیچ نـــمازے
بــــدونِ دعـــــاے بر فــــرجش نــــبوده اســــت.
🍃اللهم عجل لوليك الفرج🍃
#نماز_اول_وقت
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت155 ✍ #میم_مشکات دو هفته ای از عمل سیاوش گذشت. همه آمده بودند ملاقات. ح
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت156
✍ #میم_مشکات
راحله، سینی چای را روی میز گذاشت و نشست.
حالا همه منتظر بودند تا اقای پارسا، حرف بزند. گفتنش سخت بود اما با خودش فکر کرد این حق راحله و خانواده ش است که بدانند. گلویش را صاف کرد:
-گفتن چیزی که میخوام بگم، خیلی سخته. اونقدر سخت که نمیدونم چطوری بگم. امروز پیش دکتر سیا بودم. خوشبختانه دیگه خونریزی توی مغزش نبوده اما ...
همه از شدت ناراحتی سرهایشان را پایین انداخته بودند و گوش میکردند ولی با شنیدن این اما و مکث، سرهایشان را بلند کردند و چشم دوختند به پدر سیاوش:
-اما اینطور که دکتر میگفت عصب بینایی سیاوش بخاطر ضربه آسیب دیده و این اتفاق باعث میشه که سیاوش ...
پدر دوباره مکث کرد، نفسش را بیرون دا، دستی به صورتش که این روزها بخاطر درگیری فکری حوصله اصلاح مرتبش را نداشت و ته ریشی رویش بود، کشید:
-شاید سیاوش کور بشه! البته معلوم نیست این کوری موقتیه یا دائمی
این را گفت و ساکت شد. میترسید اگر بیشتر ادامه دهد همانجا وسط جمع اشک هایش سرازیر شود. چنان سکوتی خانه را فرا گرفته بود که گویی هیچ کس حتی نفس هم نمیکشید.
پدر چند بار نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط شود، بعد رو به راحله ادامه داد:
-من میدونم تو سیاوش رو دوست داری. میدونم اگه قرار باشه بمونی بخاطر ترحم یا عذاب وجدان نیست و بخاطر علاقه ست. اما به هر حال حق داری همه چیز رو بدونی. پای آینده ت در میونه ... من خواستم که هر تصمیمی میگیری از سر آگاهی باشه
گاهی در زندگی، در اوج غم ها و ناراحتی ها، یک حرف، یک ظرافت فکری و نکته سنجی خوشی عجیبی را به دلت میریزد. شاید راحله از شنیدن این حرف ها ناراحت شد اما لبخندی معنا دار روی لب پدرش نقش بست... حاح یوسف با خودش فکر کرد مردی اینچنین عاقل و منصف میتواند تکیه گاه خوبی برای راحله در زندگی متاهلی اش باشد. دلخوش شد به این منطق و عقل و درایت...
راحله نگاهش را به نوک رو فرشی هایش دوخت. چه تصمیمی باید میگرفت? اینکه سیاوش را، سیاوشی که همه زندگی اش بود و همه زندگی اش را بخاطر راحله به خطر انداخته بود رها کند و برود با کسی دیگر دل و قلوه بدهد و فالوده بخورد? سیاوش را روی تخت بیمارستان رها کند و برود پی آینده و زندگی اش? میتوانست? اصلا شدنی بود این کار? این بزرگتر ها گاهی چه فکرهایی را عاقلانه میخوانند!!
بدون اینکه حرفی بزند بلند شد و به اتاقش رفت. همه نگاهی به یکدیگر انداختند. چند دقیقه ای گذشت. مادر میخواست به دنبال راحله برود که صدای در اتاق بلند شد و چند لحظه بعد، راحله لباس پوشیده در میان جمع ظاهر شد. خداحافظی آرامی کرد و به طرف در رفت:
-کجا میری مادر?
- میرم سیاوش رو ببینم! شب پیشش میمونم
پدر سیاوش پرسید:
- راجع به حرفهام فکر کن
راحله همانطور که دستش به دستگیره در بود و پشت به بقیه گفت:
-تا وقتی سیاوش نفس میکشه، هر اتفاقی هم که بیفته، من کنارش میمونم...
در را باز کرد و رفت و ندید لبخند رضایتمندانه نقش بسته بر لبان پدر سیاوش را!!
تا به بیمارستان برسد شب شده بود. پایین تخت سیاوش ایستاده بود و نگاهش میکرد. دلش لک زده بود برای قهقهه هایش، برای شیطنت هایش و سر به سر گذاشتن هایش
چقدر زود همه شادی ها و خوشی های کوچکشان تبدیل به خاطراتی دور از دسترس شده بودند.
سیاوشی که همیشه شیک پوش و آهار زده بود و موهایش پر از تافت و واکس مو، حالا، با آن لباس آبی رنگ گل و گشاد بیمارستان، و موهایی که یک طرفشان را تیغ زده بودند و تازه کمی در امده بود، ساکت و خاموش، روی تخت خوابیده بود و راحله در حسرت یک نگاهش!
داشت با خودش فکر میکرد این مرد گندمگون آزرده حال، حتی در لباس بی ریخت بیمارستان هم، برایش جذاب است.
کنارش ایستاد، دستش را کنار صورت سیاوش گذاشت و کمی صورت سیاوش را به طرف خودش چرخاند. با انگشت شصت ش، گونه سیاوش را نوازش کرد. صورتش را ریش کوتاه و خرمایی رنگی پوشانده بود. دلش هوای سیاوش را کرده بود. کاش بیدار میشد، در آغوشش میکشید، سر روی سینه اش میگذاشت و میفهمید که همه اینها یک خواب بوده!
چشمان بسته سیاوش را بوسید ، صورتش اش را به صورت سیاوش چسباند، چشم هایش را بست:
- این چشم ها فقط مال منه، فقط مال من!
کنارش روی صندلی نشست. دست سیاوش را که حالا باندش را باز کرده بودند در دست گرفت. همان دستی که پشت سر راحله گذاشته بود تا راحله اسیب نبیند! دست چپش! آخر سیاوش چپ دست بود!
لبخندی غمگین زد و همانطور که زخم های پشت دست سیا را، که خشک شده بودند، با انگشتانش و قطره های اشک لمس میکرد زیر لب گفت:
-مرد چپ دست من!
خم شد و دست را در بغل گرفت، سرش را روی آن گذاشت...
کم کم پلک هایش سنگین شد...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پوتین :
پدر به پسرش گفت شمشیر منو ندیدی
پسر گفت من با ساعت همسایه عوضش کردم
پدر در جواب پسرش گفت....
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت156 ✍ #میم_مشکات راحله، سینی چای را روی میز گذاشت و نشست. حالا همه منتظ
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت157
✍ #میم_مشکات
رفته بود به سیاوش سر بزند. وارد راهرو که شد همه سراسیمه بودند. یک نفر داشت دستگاهی را به سمت اتاق سیاوش میبرد. ترس تمام وجودش را گرفت. احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده. نمیتوانست قدم بردارد. نگاهش خیره ماند به گوشه راهرو... سید صادق بود. سر به زیر انداخته بود و شانه هایش میلرزید. پدر و مادرش و بابا ایرج هم در گوشه ای دیگر ایستاده بودند.
با خودش فکر کرد اینها کی آمدند? حتما خبری بوده که صدایشان زده اند.
مادرش وقتی راحله را دید، به سمتش آمد.
-مامان اینجا چه خبره? چرا اینقد شلوغه
مادر با چشمهایی که خیس از اشک بود سعی کرد راحله را ارام کند:
- اروم باش مادر.. سیاوش ...
اما نتوانست حرفش را ادامه دهد. راحله گویی کسی شوکی بهش وصل کرده باشد یکدفعه وحشت زده به طرف اتاق دوید اما دم در اتاق ...
قبل از اینکه وارد شود تخت را از اتاق خارج کردند. رویش ملحفه ای سفید کشیده بودند. چنگ انداخت و لبه تخت را گرفت. یعنی همه چیز تمام شده بود? یعنی سیاوش ...
تمام نیرویش را به دست هایش داد، ملحفه را در مشتش گرفت و پایین کشید. با دیدن سیاوش با چشمان بسته که ارام روی تخت خوابیده بود ماتش برد. طوری ارام خوابیده بود که گویی هیچ وقت زنده نبوده است.
دست برد و شانه های برهنه سیاوش را گرفت و همانطور که اشک هایش مثل سیل جاری بود، شروع کرد به تکان دادن سیاوش:
-پاشو سیاوش... پاشو عزیز دلم... نباید بخوابی... بیدار شو
ّمادر جلو آمد، بازوهای راحله را گرفت تا راحله را ارام کند:
-اروم باش راحله جان، مادر، حالت بد میشه
راحله گفت:
- مامان، سیاوش نباید بمیره، نباید ببرنش...اون فقط خوابیده
دوباره برگشت به سمت سیاوش:
- پاشو سیاوش، اینا فک میکنن تو مردی...پاشو سیاوشم...سیاوششش
سرش گیج رفت، سقف و چراغ هایش دور سرش می چرخیدند. ضعف کرد و از هوش رفت ...
حس کرد کسی تکانش میدهد.
-راحله جان? مادر? بیدار شو دخترم
چشم باز کرد... هنوز هوا تاریک بود. مادر بالای سرش نشسته بود.
-بیداری مادر? تو خواب داشتی جیغ میزدی
یعنی هرچه دیده بود خواب بود? انگار باری چند صد کیلویی را از روی دوشش برداشته بودند. دستهایش را از دو طرف انداخت و بدنش را لخت کرد. نفس عمیقی کشید. پیشانی اش خیس عرق بود. مادر با گوشه لباسش عرق هایش را گرفت.
- چه خواب بدی بود مامان! خیلی بد بود. خواب دیدم سیاوش ... سیاوش ...
گفتنش سخت بود برای همین ادامه نداد.
مادر دست برد توی موهای پریشان و خیس از عرق دخترش و با لبخند گفت:
- خواب بعد اذون تعبیر نداره ولی ...
راحله چرخید سمت مادرش:
-اگرم تعبیر داشته باشه خواب خیلی خوبی بوده!!
راحله متعجب پرسید:
-خوب?
بعد انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد گفت:
-برای دلداری من میگین?
با خودش فکر کرد مگر خواب مردن کسی میتواند خوب باشد?
حتما مادر قصد دارد دلداری اش بدهد. اما جواب مادر خیلی دور از انتظارش بود:
-اصلا!! از قدیم گفتن اگه خواب ببینی یکی مرده عمرش طولانی میشه!!
راحله از جا پرید و سر جایش نشست. چشم هایش از خوشحالی برق میزد. گاهی زندگی چنان سخت میشود که آدمی به دنبال کوچکترین روزنه امید و نشانه ای ست تا به آن فال خیر بزند و امیدی را در دل خود روشن کند:
-واقعا مامان?
مادر همان طور که چراغ را روشن میکرد و از اتاق بیرون میرفت گفت:
- اره مادر... خیره ان شالله... پاشو نمازتو بخون بعد بخواب
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسئله حجاب دیگه حل شدنی نیست!!!
#فوقالعاده_مهم و انتشار حداکثری
♨️ شاید خیلیهامون این روزها با خودمون میگیم👇👇
❌ مسئله حجاب دیگه حل شدنی نیست. ما اروپا شدیم، ترکیه شدیم، خدا به داد بچههامون برسه، جوونامون دارن از دست میرن... اما این نکته کلیدی میتونه ورق رو به نفع ما برگردونه...👌
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چطور میشه به امام زمان نزدیک شد؟
#امام_زمان_عج
#کلیپ_مهدوی
#استاد_عالی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
«بَلْ قَالُوا مِثْلَ مَا قَالَ الْأَوَّلُونَ»
(نه،) بلکه آنان نیز مثل آنچه پیشینیان گفته بودند گفتند.
تفسیر:
آیات گذشته، منکران توحید پروردگار و معاد را به اندیشه در جهان هستى و آیات آفاقى و انفسى دعوت کرد، در آیات بعد، اضافه مى کند: اینها اندیشه و عقل را رها کرده و کورکورانه از نیاکان خود تقلید مى کنند.
مى فرماید: آنها همان مى گویند که پیشینیان مى گفتند (بَلْ قالُوا مِثْلَ ما قالَ الأَوَّلُونَ).
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۸۱ سوره مبارکه مؤمنون)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : جنون ناشی از غفلت است
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮در دعوای بین روشهای تربیتی #درست و #غلط ، اونی باید کوتاه بیاد که به تربیت #دلسوزتره...☝️
#دکتر_سعید_عزیزی
#روشهای_تربیتی
#تربیت
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت157 ✍ #میم_مشکات رفته بود به سیاوش سر بزند. وارد راهرو که شد همه سراسیمه
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت158
✍ #میم_مشکات
اول مهر شده بود. کلاس ها شروع شده بود و راحله با وجودی که اصلا دوست نداشت مجبور بود به دانشگاه برود. دانشگاه برای او یاد اور تمام خاطرات تلخ و شیرین بود.
گوشه گوشه اش یاد سیاوش را زنده میکرد.
کلاس ها، نیمکت های لابی، بخش ریاضی و ... همه و همه پر از خاطرات او و سیاوش بود.
چقدر سخت بود نفس کشیدن در هوایی که سیاوش حضور نداشت.
وقتی دانشجوها جریان را فهمیدند دسته دسته برای عیادت استاد روانه شدند و راحله هرگز فکر نمیکرد سیاوش بین دانشجوها اینقدر طرفدار داشته باشد. اما در بین عیادت کننده ها، پسر نوجوانی نیز حضور داشت.
پسری که هیچ شباهتی به دانشجوها نداشت و بیشتر شبیه بچه محصل ها بود.
پسری پانزده شانزده ساله، کشیده و لاغر و تا حدودی رنگ پریده، موهایی خرمایی و فر و چشمان درشت و مشکی.
بارها و بارها راحله اورا در میان عیادت کننده ها دیده بود و کنجکاو شده بود که بداند این پسر چه نسبتی با سیاوش دارد و چرا اینقد جویای احوال و نگران، و وقتی پرسیده بود حیران مانده بود از جواب پسرک:
-من پسر خونده اقای پارسا هستم. ایشون خرج تحصیل من و یه سری دیگه از بچه های یتیم خونه رو میدن. هر هفته به ما و یتیم خونه سر میزدن. وقتی نیومدن، ما از مسئولامون پیگیر شدیم و فهمیدیم که این اتفاق افتاده. حالا هم چون بچه ها همشون نمیتونن بیان، من از طرف اونا میام عیادت. آخه من از همشون بزرگترم. اگه ایشون نبودن پرورشگاه برامون قابل تحمل نبود، خیلی هامونم نمیتونستیم درس بخونیم
بابا سیاوش خیلی به گردن ما حق داره ولی حالا ما هیچ کاری ازمون براش بر نمیاد
پسر موقع ادای این کلمات، اشکش را با استینش پاک کرد.
راحله لبخندی زد از شنیدن کلمه "بابا سیاوش"
نگاهی به سیا انداخت... چقد بابا شدن به سیاوش می آمد.
او دیده بود که موقع رستوران رفتن سیاوش تراولی زیر بشقاب غذایش میگذارد، هر روز که از کوچه شان میگذشتند خودش را روی ترازو وزن میکرد، و راحله میخندید که تو ۲۴ ساعت که تغییر وزن نمیدی، یا وقتهایی که تمام گل های پیرمرد گل فروش سر چهار راه را میخرید
اما تصورش را هم نمیکرد که چنین رازهای مگویی هم در پشت پرده وجود داشته باشد. رازهایی که حتی برای همسرش برملا نکرده بود.
حس کرد هنوز خیلی مانده تا سیاوش را بشناسد.
باید میرفت. کلاس داشت، لبخندی زد و از پسرک بابت مهربانی اش تشکر کرد:
-شما براش دعا کنین.. چه کاری از این بزرگتر? دعای شما بچه ها ان شالله مستجابه
-میخواین برین خانم? منم باید برم?
- اره عزیزم، اجازه نمیدن اینجا بمونی
راحله می ترسید. به پسرک نمی آمد اهل دروغ و دغل باشد اما آنقدر چشمش ترسیده بود که ترجیح میداد هیچ ریسکی نکند. حتی پلیس هم گفته بود تا میتواند مواظب سیاوش باشد چراکه نیما نشان داده بود از هیچ کاری ابا ندارد.
برای همین راحله به پرستار و نگهبان سپرده بود مبادا جز اعضای خانواده غریبه ای را راه بدهند.
همینطور که پسر نوجوان را که گویا اسمش محسن بود، همراهی میکرد تا بیرون برود پسر گفت:
-فقط خانم لطفا این قضیه رو به کسی نگین چون بابا از دست ما ناراحت میشن.
دوست ندارن کسی خبر بشه. فقط آقا سید میدونستن که گاهی می اومدن اونجا و بچه هارو معاینه میکردن
راحله سری به علامت تایید تکان داد:
-باشه، حتما... حواسم هست
و بعد دوباره ذهنش رفت سمت سید صادق. رفیقی چنین شفیق و صمیمی چرا این روزها اصلا پیدایش نبود? آن جواب پدر چه رازی داشت? یعنی پدرش چیزی را پنهان میکرد?
از بیمارستان که بیرون زد. میخواست تا دانشکده را پیاده روی کند. توی خیابان زند، مغازه های لباس مردانه را نگاه میکرد. لباس های زمستانه را برای فروش اورده بودند و راحله داشت تصور میکرد کدام یکی از این لباس ها به سیاوش بیشتر می آید.
در یکی از مغازه ها، چشمش خیره ماند روی لباسی که تن یکی از مانکن ها بود. کت پالتویی کوتاه و خاکستری رنگ که دور یقه اش خزی نرم و مشکی داشت. با آن کلاه بافت مشکی مد روزش، خیلی خوش ترکیب شده بود. با خودش فکر کرد وقتی سیاوش به هوش بیاید، لابد باید همه سرش را بتراشند تا یک دست شود و این کلاه بافت کاملا مناسب کله کچل و زمستان است!
سیاوشی که همیشه آنقدر با وسواس و دقت موهایش را تافت و ژل میزد حالا چطور با کله ای که باید با ماشین میزد کنار می آمد?!!
خنده اش گرفت. رفت توی مغازه تا لباس را بخرد. اصلا دلش نمیخواست به این فکر کند که سیاوش بیهوش است و شاید هرگز ... ترجیح داد امیدوارانه نگاه کند. لباس را که خرید و بیرون آمد، چند قدم آن طرف تر مغازه، زنی را دید که کنار دیوار بساط لیف و اسکاچ های بافت و جوراب های مردانه را پهن کرده بود و دو دخترش کنارش چمباتمه زده بودند. با خودش فکر کرد، سیصد تومن لباس سیاوش را برای دل خودش خریده بود، حالا سهمی هم باید برای خداوند و بندگانش کنار میگذاشت.
#ادامه_دارد