eitaa logo
شیفتگان تربیت
12.1هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
19.8هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
﷽ #مســــابقه‌ از کتاب تا قاف کرامت هدیه نقدی برای افراد برگزیده 😍🎁🎁🎁🎁 👈وقت کامل برای مطالعه است👌
کتابخوانی با را اطلاع رسانی فرمائید 🌹🌹 👈حتی به بزرگواری که برنده نشود هم تعلق می گیرد به قید قرعه ،شرکت برای است ۱،۷۲۵،۰۰۰،۰۰۰ ریالی لطفا به ☝️نفر ارسال فرمائید https://eitaa.com/joinchat/2153840705Cd3695f0b90
چه آدم‌ ها که‌ در دنیای‌ حقیقی بهشتی‌ بودند و در فضای‌ مجازی تقدیرشان‌ جهنمی‌ شد ! براستی‌ ما چقدر در هنگامه قدم‌ زدن‌ در کنار باتلاق های این‌ برزخ بیکران، احتیاط‌ می‌کنیم که غرق نشویم ؟! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* #هـــو_العشـــق🌹 #پــلاک_پنهـــان #قسمت120 کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت: ـ
* 🌹 سمانه نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟ چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟ چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟ صدای گریه اش در کل خانه پیچید و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت . غافل از اتفاقی که برای پسرش در حال افتادن بود، عروسش را دلداری می داد.... ** ساعت از ۱۲شب گذشته بود و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود،سمیه خانم و صغری هم با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند و بی قراری هایشان شروع شد،سمانه نگاهی به سمیه خانم که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،صغری مشغول شستن ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،هیچکس میل خوردن چیزی نداشت،مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود. سمانه براس چند لحظه چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت ‌جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،اما با باز شدن در سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد ،چادرش را سر کرد و بیرون رفت. مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،می دانست کمیل نیست اما عکس العمل های امیرعلی او ترسی بر دلش انداخت،نزدیکشان شد که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت: ــ داره گریه میکنه؟؟ با صدای لرزانی گفت: ــ چی شده؟ با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت: ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟ ــ آره دایی جان سمانه مشکوک به او نگاه کرد ،غم خاصی را در چشمامش حس می کرد،تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد با وحشت گفت: ــ دایی زخمی شدی؟ ــ نه دایی خون من نیست با این حرفش خود و امیرعلی نتوانستند خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت. سمانه با ترس و صدای لرانی گفت: ــ دایی کمیل کجاست؟ ــ.... ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد محمد سرش را پایین انداخت و گفت: ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم * ادامه.دارد.... *
⚠️ .. دوستـِ بد یا گناه رو برات خوشگل میڪنه یا خودش گنـاهڪاره! دوستــِ خوب تو رو به یاد خدا میـندازه و وقـتی ڪنارشی از گنــاه ڪردن شـــرم داری •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
11.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چادری ها هم چادر را کنار می‌گذارند...?! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
﷽ #مســــابقه‌ از کتاب تا قاف کرامت هدیه نقدی برای افراد برگزیده 😍🎁🎁🎁🎁 👈وقت کامل برای مطالعه است👌
کتابخوانی با را اطلاع رسانی فرمائید 🌹🌹 👈حتی به بزرگواری که برنده نشود هم تعلق می گیرد به قید قرعه ،شرکت برای است جوائز ۱،۷۲۵،۰۰۰،۰۰۰میلیارد ریالی ۶ روز تا برگزاری لطفا به ☝️نفر ارسال فرمائید https://eitaa.com/joinchat/2153840705Cd3695f0b90