eitaa logo
💘 شین مثل شهید 💘
5 دنبال‌کننده
264 عکس
240 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥به این عکس ها خیره شو ... سه برادر سه شهید در یک عملیات 🇮🇷❤️🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا‌بماند‌برای‌عا‌قل‌ها ما‌مجنونیم‌و‌دلمان‌هوای‌پر‌کشیدن‌دارد 🦋💙🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس‌العمل عجیب مجری برنامه چهل تیکه، که به مهمان برنامه میگه من عاشق چشم ابروی شما هستم 🔹 اما جواب مهمان برنامه جالبه...😭 ─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─
♦️یه عکس زیبا 🔹بعد از ۳۵ سال از یادگاران دفاع مقدس
🌹🌷🌹 🔷برترین تک تیرانداز تاریخ جهان 🔸قهرمان شهید عبدالرسول زرین که بین بعثی‌ها به "صیاد خمینی" معروف بود و شهید خرازی او را "گردان تک‌نفره" مینامید. این شهید با ۷۰۰ شلیکِ موفق [برخی منابع تعداد ۳۰۰۰ نفر را اعلام میکنند] برترین تک‌تیرانداز تاریخ شناخته می‌شود. 🌹🌷🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🇮🇷🌷 🎥 پهلوی می‌خواست اعدامش کند، ولی خدا او را نگه داشت تا الگو شود! ❄️🌹❄️ 🌺 ۱۷ اسفند؛ سالروز شهادت شهید محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله صلی الله علیه وآله 🌷🇮🇷🌷
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 شهید رضا پناهی عارف ۱۲ ساله‌ای ایست که شگرف ترین و عظیم ترین صحنه های از خود گذشتگی را در عمر کوتاه خود به نمایش گذاشت. به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، کتاب 📖《عارف ۱۲ ساله》 از مادرانه های مادر شهیدی است که برای شهادت فرزندش دعا کرد تا او به آرزویش برسد.🤲 رضا پناهی عارف ۱۲ ساله ای است که شگرف ترین و عظیم ترین صحنه های از خود گذشتگی را در عمر کوتاه خود به نمایش گذاشت. 👌 ستاره درخشان کلاس اول راهنمایی که عظمت روحی او به تنهایی می تواند عالمی را روشن کند.👏 رضا پناهی، حقیقت نورانی است که ایمان و ایثار و تعهد و عشق و پایبندی او به ارزش ها، بزرگترین سرمایه اجتماعی برای تقویت باورهای دینی و ملی نوجوانان و جوانان است که این امر جز اصلی ترین مسائل کشور محسوب می‌شود🔅 در قسمتی از وصیت نامه صوتی شهید رضا پناهی آمده: ♨️هدف من از رفتن به جبهه این است که اولا به ندای \"هل من ناصر ینصرونی\" لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه ای که امام عزیزمان بارها در پیام ها تکرار کرده:که \"هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود\" و من می روم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملت ها زیر سلطه آزاد شوند..💯 در ادامه خاطراتی از این شهید را می خوانیم: بی‌قرار معشوق ویژگی‌ای که رضا را از هم سن و سال‌هایش جدا می‌کرد، فهم و درک او از جنگ و جهاد بود. خیلی بیشتر از سن خودش می‌فهمید. مدت زیادی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که یک روز وقتی رضا از مدرسه به خانه برگشت، دیدم آشفته و نگران است گفت: من تصمیم گرفته‌ام به جبهه بروم. اولش خیلی جدی نگرفتم؛ ولی وقتی متوجه شدم برای رفتن به جبهه مصمم است، سعی کردم او را از تصمیمش منصرف کنم به او گفتم: تو هنوز کوچکی و توی جبهه دست‌وپا گیر می‌شی نمی‌گم نرو بذار کمی که بزرگتر شدی، اون وقت برو. در جواب حرف من گفت: به شما ثابت خواهم کرد که اگر از نظر جسمی کوچکم ولی قدرت این را دارم در جبهه با دشمن بجنگم💪 عاشق شهادت بود😍 آرام و قرار نداشت و دائم می‌گفت: می‌خواهم به جبهه بروم. خصوصا بعد از آن که امام دستور جهاد داده بود، می‌گفت: دیگر درنگ جایز نیست😇 چند روز بعد دیدم با التماس عجیبی نگاهم می‌کند و اجازه رفتن می‌خواهد. حالت خاصی داشت. گفت: من عاشقم☺️ می‌دانستم منظورش چیست؛ اما خودم را بی‌اطلاع نشان دادم با خنده گفتم: عاشقی؟ عاشق هر دختری باشی، من دوست دارم در سن دوازده‌سالگی دامادی تو را ببینم. گفت: مادر همه چیز را به شوخی می‌گیری. ادامه داد: مادر، شما می‌دانی من عاشق چه کسی هستم؟ عاشق خدا، ائمه علیهم‌السلام و امام زمانم🤗 می‌دانستم رضا عاشق است. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و مثل ابر بهار اشک ریختم😭 رضا را در آغوش گرفتم و گفتم: مامان ما همه بنده خدا هستیم. عاشق رصول خدا(صلی الله علیه وآله)هستیم، شیعه امیرالمومنین هستیم. مگر می‌شود عاشق امام زمان(عجل‌الله‌ فرجه) نبود. به خدا به خاطر سن کم تو مخالفت می‌کنم. درکم کن.😔 هربار که حرف جبهه رفتن را پیش می‌کشید، به او می‌گفتم، تو سن و سالی نداری و ممکن است در جبهه به کارنیایی 🤔 و هر بار، رضا می‌گفت: به شما ثابت خواهم کرد که شاید از لحاظ سنی و جثه کوچک باشم، اما فکرم بزرگ است. رضا هر روز منقلب‌تر و عاشق‌تر می‌شد♨️ و من می‌دیدم که رضا با عشق و آگاهانه راهش را انتخاب کرده است و شیفتگی او به خدا و امام زمان(عجل‌الله‌ فرجه ائمه اطهار(علیهم السلام) مثال زدنی بود.💯 برای حضور در مناطق جنگی سر از پا نمی‌شناخت. می‌گفت: تو نمی‌خواهی خون‌بهای من خدا باشد؟🧐 چطور می‌توانستم نظرش را تأمین نکنم؟! بچه دوازده ساله‌ای که می‌گفت: من عاشق الله و امام زمان(علیه‌السلام )شده‌ام و این عشق با هیچ مانعی از دل من بیرون نمی‌رود تا به معشوقم یعنی الله برسم😎 وقتی این جمله را گفت، خیلی منقلب شدم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و گفتم خدایا تو می‌دانی که رضای من چقدر عاشق است، اگر تو هم عاشق رضای من هستی، به دل پدرش الهام کن که برای فرستادن رضا به جبهه پیش‌قدم شود. چند وقتی گذشت، علاقه رضا روزبه‌روز برای رفتن به جبهه بیشتر می‌شد. دیگر به همه ما ثابت شده بود که رضا درصدد رفتن است. یک روز به من گفت: می‌توانم جبهه بروم؛ ولی رضایت قلبی شما و پدرم برایم خیلی مهم است. من نیز به پدرش این حرف را منتقل کردم. وقتی موضوع را شنید بی‌درنگ گفت: راضی‌ام به رضای خدا. به من گفت: رضا نه مال شماست و نه مال من. رضا برای خداست. خدا او را به ما هدیه داده و ما تا الان این امانت را نگه داشتیم و حالا زمانی است که باید این امانت را تحویل بدهیم. از اینکه پدرش راضی شده بود،
رضا به جبهه برود، خیلی خوشحال شدم. یک روز وقتی رضا از مدرسه برگشت به او گفتم: می‌خواهی به جبهه بروی؟ نگاه معنادار کرد که نظر پدرش چیست؟ گفتم: پدرت راضی است. سریع پیشم آمد و در آغوشم گرفتمش و از خوشحالی گریه کرد😭 من هم با رضا شروع کردم به گریه کردن. گفتم: مامان! چرا گریه می‌کنی؟! علت گریه‌اش را پرسیدم، گفت: فکر می‌کنم خواب می‌بینم. واقعا شما اجازه دادی؟ گفتم: بله مامان جان. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید😇 در چشم به هم زدنی رفت و کاغذ و قلم آورد و از من خواست برایش رضایت‌نامه بنویسم✍سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا من چیزی ندارم که در راه تو ببخشم. رضا را به پیشگاهت هدیه می‌کنم. با اینکه می‌دانستم رضا شهید می‌شود و هرچند برایم سخت بود، رضایت‌نامه حضور او در جبهه را امضا کردم✍ انگار خودش می‌دانست که جبهه نزدیک به کربلای معلی است. قبل از اعزام پشت لباس ورزشی زردش نوشت:🌷 «مسافر کربلا»🌷 روز اعزام که فرا رسید، هزار نفری برای اعزام حضور داشتند که رضا کوچک‌ترین عضو آن هزار نفر بود. وقتی خواست سوار اتوبوس شود، جلویش را گرفتند😢 خودم را از میان جمعیت به آنان رساندم. به آن بسیجی گفتم: لطفا سد راهش نشوید. ما نیز تمام تلاشمان را کردیم؛ ولی موفق نشدیم. گفت: جبهه که جای بچه نیست😠 گفتم: اگر می‌خواستید اعزامش نکنید، چرا به او کارت اعزام دادید؟ گفت: اگر از این سد هم عبور کند، به قرارگاه که برسد آنجا دیگر اجازه عبور نخواهند داد و حتما برش می‌گردانند😔 گفتم: شما بگذارید برود، اگر راهش ندادند برمی‌گردد. خودش را کنار کشید و با علامت دست به رضا اشاره کرد که سوار ماشین شود. رضا رفت و با سماجتی که داشت، مطمئن بودم که از سد قرارگاه هم عبور خواهد کرد👌 رزمنده کوچک بامعرفت رضا پس از رسیدن به جبهه، به پادگان ابوذر اعزام شد، خبر حضورش در جبهه‌های جنگ بین رزمنده‌ها پخش شده بود و خیلی‌ها را برای دیدن رضا به پادگان ابوذر کشانده بود😳 هم‌رزمانش می‌گفتند: حضور او در جبهه به سایر رزمنده‌ها یک انرژی تازه بخشید و روحیه آن‌ها را تقویت کرد😘 ابتدا برخی از رزمنده‌ها گمان کرده بودند که رضا با پدر یا برادر بزرگ‌ترش به جبهه اعزام شده است. وقتی متوجه شده بودند رضا تنها رفته، تعجب کردند🤯 همیشه آرزویم بود که محل شهادت رضا را از نزدیک ببینم. خدا یاری کرد و به منطقه رفتم و از نزدیک با هم‌رزمانش دیدار کردم. بعد از بازدید از محل شهادت رضا، با سردار حاج‌اسدالله ناصح صحبتی کردم. او برایم از روزی گفت که رضا را در پادگان دیده است. سردار ناصح گفت: وقتی ما در پادگان ابوذر مستقر بودیم، به من گفتند بچه کم سن و سالی آمده که صلاح نیست بماند. 🤭 رضا را خواستم تا با او صحبت کنم، وقتی آمد، به او گفتم: چرا می‌خواهی بمانی؟ گفت می‌خواهم به رزمنده‌ها خدمت کنم. به من اصرار کرد که شما اجازه بدهید بمانم. مسئولانی که آنجا بودند، گفتند: ردش کنید😤 من گفتم بگذارید بماند سردار ناصح می‌گفت: وقتی قبول کردم بماند، خیلی خوشحال شد و با اینکه جثه‌اش کوچک بود، گفتم: بگردند و برای او لباس پیدا کنند. هم‌رزمش می‌گفت: کوچک‌ترین اندازه را برایش آوریدم؛ ولی باز آستین لباس را چند بار تا زدیم تا دست‌های کوچک رضا از لباس بیرون بیاید😓 رضا اگرچه کوچک بود، اما فکری به بلندای آسمان در سر می‌پروراند🦋 با اینکه سردار اجازه ماندن به او داده بود، چندین بار در منطقه او را در موقعیت‌های سخت قرار داده بودند تا رضا را از ماندن در جبهه منصرف و پشیمان کنند😰ولی رضا مرد میدان سخت بودن را به آن‌ها اثبات کرده بود💪 هم‌رزمانش تعریف می‌کردند: رضا را به منطقه می‌بردیم تا شاید به بهانه خلع سلاح او را به کرج برگردانیم. هر بار که برای خلع سلاح می‌رفتیم، اگر رمز شب را نمی‌گفتیم، آماده شلیک می‌شد. یا اینکه رضا را تا نیمه شب در سنگر انفرادی می‌گذاشتیم و به او می‌گفتیم: تا صبح باید نگهبانی بدهی😐 او هم قبول می‌کرد و تا صبح بیدار می‌ماند😯زمانی که دیدیم رضا امتحانش را پس داده است، او را راحت گذاشتیم🙃 در تخریب همراه بچه‌های تخریب شرکت داشت. کارهای خدماتی متعدد و شاید خسته‌کننده برعهده می‌گرفت😔 و دیگر کسی شک نداشت رضا مرد این میدان است👏 سردار ناصح گفت: با اینکه کوچک بود، در خط نقش مهمی را ایفا می‌کرد🤩 خلاقیت در جبهه یکی از رزمنده‌ها می‌گفت: رضا در جبهه، قوطی کنسروها را جمع می‌کرد و به دم گربه‌ها می‌بست و در کوه رها می‌کرد 😂و می‌گفت: سنگر بگیرید. وقتی گربه‌ها می‌دویدند، صدای قوطی‌ها در کوه می‌پیچید و دشمن فکر می‌کرد رزمنده‌های ایرانی هستند🤣کوه‌ها را به رگبار می‌بستند 🤣 و زمانی که به رضا می‌گفتیم چرا این کارها را انجام می‌دهی، می‌گفت: برای اینکه مهمات آن‌ها هدر برود😇 🌷❤️🌷خاطرات«عارف ۱۲ساله»منتشر شد🌷❤️🌷
شهید رضا پناهی سال ۱۳۴۹ بود که در کرج به دنیا آمد در خانواده‌ای مذهبی؛ اما بیشتر از ۱۲ سال ❤️نتوانست سنگینی تن کوچکش را بر روح بزرگش تحمل کند❤️ و به اصرار، پدر و مادر خود را راضی کرد تا سرانجام در دوازدهمین سال زندگی‌اش ابدی شود☺️ یک‌بار، بلکه چند بار باید این وصیت نامه‌ها را بخوانیم تا بفهمیم که چطور جبهه برای بعضی دانشگاهی بود که حتی بدون گذراندن تحصیلات مقدماتی، از آن فارغ التحصیل شدند و مدرک خود را از اباعبدالله علیه السّلام گرفتند😘👏👌🙃😍 و به راستی چه تفاوتی بین نوجوانان آن زمان و نوجوانان این عصر وجود دارد؟!!🙄   مادر شهيد: قبل از اعزام آخر رضا، يك نوار كهنه از يكي از همسايه ها گرفتم، رضا اومد گفت: مامان! میشه شما چند لحظه بريد بيرون. گفتم باشه. من اومدم بيرون گفتم بذار اين بچه راحت باشه هر صحبتي داره، تو دلش هر چي هست بگه. اومدم بيرون رضا شروع كرد به صحبت كردن و نوار كاست را پر كرد. وقتي صحبت هاشو رو كاست آورد، برگشت به من گفت:مامان! اين نوار را از من ميگيري به صورت امانت، نگه ميداري مبادا روي ضبط بياري. اگر روزي توفيق شهادت را پيدا كردم، بعد از شهادتم ميتونيد بياريد روي ضبط و گرنه اصلا روي ضبط نمياريد.
🌷🌷وصيت نامه شهید وعارف ۱۲ ساله رضا پناهی🌷🌷 بسم الله الرّحمن الرّحیم مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیتُه وَ مَن عَلی دِیتُه وَ اَنَا دِیتُه؛ هرکس من را طلب می‌کند مرا می‌یابد ، و کسی که مرا یافت، مرا می‌شناسد ، و کسی که من را دوست داشت ، عاشق من می‌شود ، و کسی که عاشق من می‌شود ، من عاشق او می‌شوم ، و کسی که من عاشق او بشوم ، او را می‌کشم ، و کسی که من او را بکشم ، خون‌بهایش بر من واجب است ، پس خون‌بهای او من هستم.   هدف من از رفتن به جبهه این است که: اولاً به ندای «هل من ناصر ینصرنی» لبیکگفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه‌ای را که امام عزیزمان بارها در پیام‌ها تکرار کرده، که هر کس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من می‌روم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم. ❤️آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است❤️ و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملت‌های زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کنند او نمی‌تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند. من به جبهه می‌روم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کرده‌ام😇 و امیدوارم که پیروز هم بشوم. پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم. ❤️❤️من عاشق خداو امام زمان گشته‌ام❤️❤️ و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی‌رود، تا اینکه به معشوق خود یعنی «الله» برسم؛ و به حق که ما می‌رویم که این حسین زمان و خمینی بت‌شکن را یاری کنیم و به حق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار می‌کنند، پاداش عظیم می‌بخشد😍 من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله. ❤️🌷❤️ ❤️🦋❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا