eitaa logo
💘 شین مثل شهید 💘
5 دنبال‌کننده
268 عکس
245 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
احبه را توی مدرسه سر صف برای دانش‌آموزان پخش می‌کرد👌 تا آنجا بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمنده‌ها از آنها چه توقعی دارند، مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره حجاب پخش می‌کرد👏 در زمستان اصفهان که وسیله گرم‌کننده درست و حسابی نداشتیم و همگی در یک اتاق که با یک تکه موکت فرش شده بود می‌خوابیدیم. یک شب که هوا خیلی سرد بود بیدار شدم دیدم زینب در جایش نخوابیده. آرام بلند شدم و دیدم رفته در اتاق خالی در آن سرما مشغول خواندن نماز شب است❤️ بعد از نماز وقتی مرا دید با بغض به من نگاه کرد. دلش نمی‌خواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم. در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نمازخواندن آن قدر لذت ببرد.❤️ زینب شبی که دعای نور حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) را حفظ کرد، خواب عجیبی دیده: «یک زن سیاه‌پوش در کنارش می‌نشیند و دعای نور را برای او تفسیر می‌کند☺️ آن قدر زیبا تفسیر را می‌گوید که زینب در خواب گریه می‌کند😍 زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد می‌گیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد می‌دهد، کودکانی که در حکم انبیا بودند.😇 زینب دعا را می‌خواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه می‌کردند.» 😭 زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی را شنیده و صحنه‌هایی را دیده بود که خبر از یک عالم دیگری می‌داد. او از خواهرش شهلا که این خواب را تعریف می‌کند سفارش می‌کند که خوابش را برای هیچ کس تعریف نکند. یک شب سر نماز، سجده‌اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم «مامان، تو را به خدا این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی داری؟» با چشم‌های مشکی و قشنگش که از شدت گریه سرخ شده بود. گفت: «مامان، برای امام خمینی گریه می‌کنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار می‌آید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه می‌خورد.» زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمی‌گشت اول به مسجد المهدی می‌رفت، نماز می‌خواند و بعد به خانه می‌آمد، در اول فروردین سال ۱۳۶۱ هنگام برگشت از مسجد توسط منافقین ربوده شد و با خفه کردن او با چادرش او را به شهادت رساندند و پیکر پاکش بعد از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید😭 منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. زینب چهارده ساله همراه با شهدای عملیات فتح‌المبین (۳۶۰ شهید) در اصفهان تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. بعد از دفن زینب با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج قرار دارد و تازه رمز جمع‌آوری درخت میوه کاج را توسط زینب فهمیدم. زینب قبل از شهادت توسط منافقین تهدید شده بود. زینب دو تا وصیت‌نامه داشت. من سواد کمی داشتم و آرزو داشتم که به راحتی و روانی، آنها را بخوانم. یک شب زینب به خوابم آمد و گفت: «مامان، ناراحت نباش.» یک روز وصیت‌نامه مرا از اول تا آخر بدون غلط می‌خوانی؛ آن روز نزدیک است.» صبح که از خواب بیدار شدم. سریع به نهضت سوادآموزی رفتم و ثبت‌نام کردم و خوب درس خواندم تا بالاخره به راحتی وصیت‌نامه زینب را می‌خوانم و حتی بعضی جملاتش را حفظ کردم. وصیت‌نامه دومش را در ۱۳/۱۲/۱۳۶۰ یعنی هجده روز قبل از شهادتش نوشته بود. نامه‌ها و دست‌نوشته‌های زینب شبیه به نامه‌های یک رزمنده در جبهه بود. امروز داغ زینب مثل روز اول رفتنش هنوز داغ داغ است؛😭 داغی که هیچ وقت سرد نمی‌شود.😭 هیچ وقت کهنه نمی‌شود.😭 باید دنیا بداند که منافقین چه کسانی را و به چه جرمی به شهادت رساندند.😭 بعضی شبها خواب گلزار شهدای اصفهان را می‌بینیم. خواب درخت‌های کاج، درختهایی که سایبان قبرهای شهدا و قبر زینب هستند. صدای نسیمی را که میان برگ‌های آنان می‌پیچد، می‌شنوم. یک تکه از جگر من، از قلب من، زیر آن درخت‌هاست.😭😭 گمشده من آنجا خوابیده است.😭😭 خوشا به حال درختهای کاج..
خدایا دلم را کجا می برند؟ شبم در حضوری لبالب گذشت کدامین شبم مثل آن شب گذشت شب برگزیدن، شب انتخاب شب گام تا قلّۀ آفتاب شب عاشقان نفس سوخته شب چهره‌های برافروخته شب شبنم و شعله و شط و خون شب مستی و شور عشق و جنون شب خیزش عقده‌های زمین شب دست و پا باختن روی مین شب خاک با خون معطّر شدن شب تا سحر لاله پرپر شدن شب در زمین آسمانی شدن شب در خداوند فانی شدن نه ناسوت بود و نه لاهوت بود شب آتش و خون و باروت بود شب همّت بی‌هماوردهاست شب راست‌قامت‌ترین مردهاست شب دل سپردن به دریاست این شب بی‌خیالی ز دنیاست این... فلک باز قصد زمین کرده است کسی پشت این شب کمین کرده است اُحد...بدر...خیبر...و یا کربلاست خدایا نمی‌دانم اینجا کجاست؟ صدا می‌زند عشق از علقمه بیایید با رمز یا فاطمه شب عشق بازی، شبی پرخروش شب چفیه‌های غریبی به دوش شب وحشی ترکش و تیرهاست و گردانی از بانگ تکبیرهاست در این کوله پشتی غم آورده‌ام شهادت! کجایی؟ کم آورده‌‌ام هلا ای رفیقان همسنگرم شما دیگرید و من آن دیگرم... شما مشعل راه آینده‌اید شما تا همیشه... شما زنده‌اید... در این موج، خود را رها کرده‌ام دلم را به نام شما کرده‌ام مرا هم رهایی دهید از قفس بگیرید از من، مرا یک نفس اسیر غم جان و تن مانده‌ام مصیبت همین است، من مانده‌ام رفیق مرا بی‌صدا می‌برند خدایا دلم را کجا می برند؟ در این کوله پشتی غم آورده‌ام شهادت! کجایی؟ کم آورده‌ام ✍🏻 🏷
9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتی این دفعه برگردی دامادیت رو می‌بینم ‌‌‌‌نماهنگ مادر شهید گروه سرود نجم الثاقب برای مادر ... مادری که بچه‌ش رفت و دیگه هم برنگشت یا اگر هم برگشت ... چندتا استخوان بیشتر نبود برای مادری که دامادی پسرشو ندید ..
🕊مدیون خون پاک شهداییم. 🕊زیــارت نــامه ی شـهـداء 🥀 بِسمِ رب الشهداء والصدیقین🥀 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم. شادی روح همه شهدا(ره) و «شهدای گمنام(ره)» به نیت چهارده معصوم (علیهم السلام) 14 گل صلوات بفرستید. 🇮🇷اللّهم صلً علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم🇮🇷 # شهید سردار سلیمانی الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻
💠وقتی برای ما فقط یک مسافرت شده و 💠از همین مسیر می شوی 💠ما اهل زمینیم و تو اهل 📿🌷
بیمارستان از مجروحین پر شده بود... حال یکی خیلی بد بود... رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت. وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم... مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌷❤️ چادرم در مشتش بود که شهید شد  از خانم موسوی - که در دوران دفاع مقدس به عنوان امدادگر حضور داشته اند- می خواهیم که از بین همه تصویرهای آن زمان، یکی که از همه در ذهنش پررنگ تر است را بگوید. چیزی که شده باشد پس زمینه ذهنش از آن ایام و آن آدم ها. خاطره ای می گوید که شاید تاثیرش اگر از تاثیر کتاب فلسفه حجاب شهید مطهری بیشتر نباشد، کمتر نیست: "یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری! ما برای این چادر داریم می رویم... 🌷چادرم در مشتش بودکه شهیدشد..😭💔😭 از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم". جانباز دفاع مقدس،فاطمه موسوی ❤️🌷❤️ @shinmesleshahid
 اجتماعی جامعه کد خبر: ۲۶۳۷۶۵ ۱۱:۱۸ - ۳۱ شهريور ۱۳۹۲ جنگ این رنگی بود - 1 چادرم در مشتش بود که شهید شد به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: «من دارم می‌روم که تو چادرت را درنیاوری. ما برای این چادر داریم می‌رویم...»؛ چادرم در مشتش بود که شهید شد.  گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»، زهرا مهاجری؛ آن روزها در شیراز زندگی می کردم. از دوره نوجوانی فعال بودم و سر نترسی داشتم. عضو انجمن اسلامی بودم و دوره های لازم آمادگی برای جنگ را گذرانده بودم. وقتی که جنگ شد، دلم پر کشید برای رفتن به جبهه. نمی گذاشتند. می گفتند نمی توانیم دختر اعزام کنیم، خطر دارد. یک شرط برایمان گذاشتند. شرطشان را قبول کردم: ازدواج! گفته بودند اگر متاهل شوی، می گذارند به همراه همسرت به مناطق جنوبی بروی. ازدواج کردم و با همسرم عازم شدیم. روزهای اول فقط کارهای تدارکاتی و پشتیبانی انجام می دادم تا این که کم کم پایم به بیمارستان باز شد و امدادگر شدم. نترس بودیم؛ همه مان. از آن همه گلوله و خمپاره نمی ترسیدیم و حتی به کسانی که می ترسیدند می خندیدیم! رزمنده ها هم وقتی می دیدند که چند خانم با آن همه سختی دارند آنجا کار می کنند، قدرتی تازه می گرفتند و همیشه به ما می گفتند: «ما روحیه می گیریم از شما.»   روضه مجسم ساکن آبادان شده بودیم. خانه ای گرفته بودیم و به همراه همسرم آنجا زندگی می کردیم. مدتی گذشت. باردار شدم. یک روز همسرم برای کاری اعزام شده بود به تهران و من آبادان تنها مانده بودم. حدود ظهر از بیمارستان برای استراحت به خانه آمدم، ولی دیدم بمباران شدت گرفته و حمله زیاد شده است. از خانه بیرون آمدم تا ببینم اگر بمباران طرف های بیمارستان است سریع خودم را به آنجا برسانم و کمک کنم. دلم شور می زد. همین که از خانه به حیاط آمدم، صدای مهیبی شنیدم و پرت شدم به سمت دیوار. دیگر هیچ چیز نفهمیدم. چند ساعتی بیهوش افتاده بودم گوشه حیاط. بعد از چند ساعت به هوش آمدم و به سختی از جا بلند شدم و داخل خانه رفتم و لباس های خونی ام را عوض کردم. درست نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ولی می دانستم خون زیادی از دست می دهم. دوباره آمدم توی حیاط و همانجا بیهوش شدم. گویا کاتیوشا خورده بود توی کوچه و بخش وسیعی را خراب کرده بود و موجش هم به من اصابت کرده بود. یکی از دوستان همسرم که بعدها شهید هم شد به همراه خانم همسایه آمده بودند پشت در خانه و چون می دانستند من داخل خانه هستم و در را باز نمی کنم، نگران شده بودند. از دیوار بالا آمدند و مرا به بیمارستان بردند. آن جا بود که متوجه شدم بچه ام از بین رفته است... همیشه با شنیدن روضه محسن(ع) و لحظاتی که بانو فاطمه زهرا(س) فرزند داخل شکمش را از دست داد، بسیار منقلب می شدم. شاید خواست خدا بود که یک جورهایی این روضه را تجربه کنم.   خواهرم، چادرت! یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین بشدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد.   از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم. قسمت نیست ثبت شود انگار! من سه بار خاطراتم را نوشتم، ولی خواست خدا این بود که هر بار از بین رفت. یک بار خاطراتم را به دوستی دادم که آن را برایم تایپ کند، ولی آن دوست را گم کردم. بار بعد خاطراتم در دفتری بود که آن هم به خاطر حمله شیمیایی از بین رفت؛ وقتی به شهر برگشتیم همه وسایل منزل اعم از فرش و مبل و صندلی و ... با دست زدن پودر می شد چه برسد به دفتر. همین اواخر هم دوباره آنها را نوشتم و باز هم از هارد کامپیوتر از بین رفت. احساس می کنم نباید این خاطرات ثبت شود.   فاطمه موسوی- جانباز دفاع مقدس  خيلي عالي بود اشك تو چشمم حلقه زد..  درود بر همه شهدا و رزمندگان دلاورمان که به خاطر شرافت ما جنگيدند، نگذاريم چادرهايمان را يک مشت از خدا بي خبر از ما بگیرند
🌷فرازهایی از وصیتنامه شهید نظرزاده🌷 ... خدایا با تو عهد بستم که تا پایداری دینت از هیچ عملی کوتاهی نکنم و اگر شده این چند قطره خون ناچیز را در راه اعتلای پرچم اسلام برایت فدا کنم البته کار مهمی نیست زیرا که صاحب اصلی خودت می باشی... وصیتم به مردم شهید پرور ایران این است که تا آخرین قطره خونشان فرزند زهرا را تنها مگذارید... ملت مسلمان ایران مبادا وحدت خودتان را از دست بدهید...که خدای ناکرده دچار عذاب الهی می شوید... وصیتم به دوستانم در حوزه های علمیه این است که خط امام که خط محمد ص و ال اوست را ادامه دهید و گوش به دشمنان اسلام که در هر لباسی هستند نکنید و بر تقوی و خلوص خود بیافزائید و سنگر علم را هرگز فراموش نکنید که اگر فقاهت و روحانیت از بین برود باید بر اسلام فاتحه خواند پس بکوشید که در لباس مقدس روحانیت جلودار این امت اسلامی باشید و ضمنا جبهه را در کنار درس هایتان فراموش نکنید... 🌷
رفیق‌شهید : رفتہ‌بودیم‌ موقع‌ای‌کہ‌رسیدیم، بابڪ‌هرگز‌باکفش‌راه‌نمیرفت پیاده‌تویہ‌اون‌گرما🌤 میگفت :وجب‌ بہ‌وجب‌این‌خاڪ‌ رو‌شهیدان‌قدم‌زدن .. زندگےکردندراه‌رفتن =)) خون‌ این‌سرزمین‌ریختہ‌ شده وماحق‌نداریم‌ بدون‌وضووباکفش‌دراین سرزمین‌گام‌برداریم ."🙂🖐🏼 هرگز سرزمین‌بدون‌وضو‌راه‌ نرفت👣 🌷