#خاطرات_شهدا📚
🔺از روز اولی که #محمدرضا رو تو دانشگاه دیدم یه مظلومیت خاصی تو چشماش بود. با خیلیا فرق داشت. مغرور و متکبر نبود خودش برای رفاقت قدم جلو میذاشت.
🔻اصلا هم چیزی رو به دل نمیگرفت
خیلی معرفت داشت، غم دیگران رو انگاری غم خودش میدونست و تا اونجایی ک در توانش بود برای حل شدن اون مسئله به دیگری کمک میکرد.
🔺اگه کسی ناراحت بود، حتی شده نصفه شب! با موتور🏍 میرفت دنبالش و میبردش بیرون. طوری فضا رو براش عوض میکرد که اصلا طرف یادش میرفت غمی داشته! امر به معروف و نهی از منکر و نصحیت های دلسوزانش همیشه بجا بود👌
🔻عین یه برادر بزرگتر و دلسوز که انگاری کوله باری از تجربه داره پشتمون بود خنده هاش واقعا آدمو سر حال میکرد یکی از آخرین شب های قبل از رفتنش، وقتی رفتیم بیرون خیلی بهش اصرار کردم که نره ولی اون آماده رفتن بود.
🔺دفاع از حرم رو وظیفه میدونست میگفت: حالا ک در توانش هست اگه نره باید پاسخگو باشه. گفت: ناراحت نباش! من برمیگردم بهش گفتم تو همه کاراتو کردی که بری، از وابستگی ها و دل بستگی هات دل کندی، حتی موتورتم دادی رفیقت، هیچ چیز دنیایی نذاشتی بمونه و داری همه چیزو واسه آخرت جمع میکنی. بعد به من میگی برمیگردی⁉️
🔻از اون خنده های همیشگی به لباش اومد. طوری که واقعا نتونستم ادامه بدم و چیزی بهش بگم. انگار یه خداحافظی همیشگی بود یه عکس گرفت و گفت به کسی چیزی نگو و رفت.
🔺دیگه نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم تا روزی ک #خبر_شهادتش رسید. اون لحظه فقط یادمه ک همه رو #محمدرضا صدا میکردم ...😔
#شهیدمحمدرضادهقانامیری🌱
...°∞°•🖤•°∞°...
@SHOGHE_VESAL74
...°∞°•🖤•°∞°...
#خاطرات_شهدا🖇
کارهایش را روی نظم و انضباظ انجام می داد و برای بیت المال اهمیت و حساسیت خاصی قائل بود. نحوه برخورد و سلوک او با اقوام و دوستان و همکاران باعث شده بود که مورد علاقه و احترام همه باشد. نسبت به والدین خود احترام و محبت وافری داشت و هیچگاه جلوتر از آنها قدم بر نمی داشت.
بنا به اظهارات همرزمانش، وصیتنامه اش را همزمان با بمباران مسجد جامع خرمشهر نوشت. او همواره به مادرش می گفت:
"شما باید مانند مادر وهب باشید، اگر من به راه اسلام نرفتم، شیرتان را حلالم نکنید."
#شهیدسیدکاظمکاظمی🌹
#شادیروحاماموشهداصلوات
...°∞°•🖤•°∞°...
@SHOGHE_VESAL74
...°∞°•🖤•°∞°...
بسم رب الشھدا ...❤️
#خاطرات_شهدا
نشسته بود و بچه های اطلاعات عملیات
روبرویش زانو زده بودند؛
فرمانده بود ...
و میخواست فنون شناسایی را یادمان بدهد
یکی داشت از بقل دستی اش میپرسید:
علی آقا که میگن ایشونه ؟
هنوز جوابش را نگرفته بود
که علی حرفش را شروع کرد:
اولین درس اطلاعات عملیات اینه ...
کسی میتونه از سیم خار دار های دشمن رد بشه، که توی سیم خار دار نفسش گیر نکرده باشه... گفت :
اگه رفتید شناسایی و موفق نبودید، شب بعدش بشینید با خودتون حساب کنید ببینید گیر نفستون چی بوده که باعث شده عملیات شناسایی درست پیش نره ...؟!
اگه توی جنگ با نفس
از میدون مین هاش عبور کردید، اون وقته که میتونید از مین ها و تله های انفجاری بعثی ها رد بشید ... 🙃🍂
نام شهید: علی چیت سازیان
تاریخ تولد: سال 1341
محل تولد: همدان
شهادت: عملیات نصر ۸ ماووت
تاریخ شهادت: سال 1366
مزار شهید: گلزار شهدای همدان
#شهیدعلیچیتسازیان🕊
#کتابخودسازیبهسبکشهدا📚
「 @shoghe_vesal74 」
بسم رب الشھدا...🌿
#خاطرات_شهدا🖇
مراسم دانش آموختگی دانشگاه امام حسین (ع) بود
فرماندهان نظامی ایستاده بودند.
حضرت آقا از پله ها رفتند بالا
و روی جایگاه آمدند ...
فرماندهان، فرمانده کل قوا را که دیدند
احترام نظامی گذاشتند
احترام حاجی اما جور دیگر بود و با همه فرق داشت ...
یک دست به احترام معمول،
کنار سر گذاشته بود
یک دست هم روی سینه؛
میدانستم ...
هیچ کار حاجی بی حکمت نیست
پرسیدم:
حاجی، عرف نظامی اینه که برای احترام
دست رو کنار سر میزارن!
این دست که روی سینه گذاشتی دیگه قضیه ش چیه ...؟!
گفت: حس کردم آقا نگرانه
دست گذاشتم رو سینم، تا بگم:
حاج قاسم فدات بشه آقای من ...🙃🍃
#سردارشهیدحاجقاسمسلیمانی🕊
#کتابسلیمانیعزیز📚
「 @shoghe_vesal74 」
«بسم رب الشهدا والصدیقین❤️»
#خاطرات_شهدا📚
بیت حضرت آقا🤩
هر سال محرم و ایام فاطمیه بیت حضرت آقا میرفتیم. گاهی با مادر و گاهی دو تایی با هم.
در دوران دبیرستان،دهه دوم ایام فاطمیه را
خودش تنهایی میرفت. اگر دیدار خصوصی از
جایی قسمتش میشد، با دوستان خود سه چهار
ساعت قبل از باز شدن در بیت، برای مراسم میرفت تا حضرت آقا را از نزدیک ببیند.
نقل از #خواهربزرگوارشهید♡
#شهیدمحمدرضادهقانامیری🌱
「 @shoghe_vesal74 」
بسم رب الشهدا و الصدیقین🌱
#خاطرات_شهدا📚
خاطره ای از #مادربزرگوارشهید❤️
اوایل محرم سال ۹۴ به سوریه رفت. یک شال عزا داشت که از ۱۲ سالگی همراهش بود اما با خود به سوریه نبرد در آن روزها از من خواست با خودم به هیئت امامزاده علیاکبر«ع» ببرم و گفت به یاد من برو هیئت به این شال احتیاج دارم. فکر می کردیم #محمدرضا تا اربعین بر می گردد. به من گفت:
"امسال محرم زیر علم حضرت زینب«س» سینه می زنم ولی به اربعینش نمی رسم."
در ذهنم این بود تا اربعین بر می گردد که باهم به پیاده روی اربعین برویم می گفت شما از ایران بروید من از این طرف خودم میآیم و زمانی که این حرف #محمدرضا را به همسرم گفتم همسرم گفت ممکن نیست و منظورش چیز دیگری بوده است.
#شهیدمحمدرضادهقانامیری♡
#یادشهداباصلوات
「 @shoghe_vesal74 」
بسمربالشهدا...🌹
#خاطرات_شهدا📚
اوج گرمای اهواز بود.
بلند شد، دریچه کولر اتاقش را بست، گفت:
«به یاد بسیجی هایی که زیرِ آفتاب گرم می جنگند.»
#اللهمعجللولیکالفرج❤️
#شهید_سردار_حسن_باقری🕊
#شادیروحاماموشهداصلوات📿
「 @shoghe_vesal74 」
بسمربالشهدا...🌿
.
•
#خاطرات_شهدا📚
خاطره ای از #حاجاحمد_متوسلیان:
نگو مِرسی!
«خونده بشه کااامِل . . ؛
این همه کلماتِ
قشنگ تر از مرسی داریم🌱»
•
.
「 @shoghe_vesal74 」
بسمربالشهدا..♡
#خاطرات_شهدا
🐟💧| مثل ماهی تشنه ام
روز اولی که به ستاد عملیات جنوب معرفی شدم، حسن باقری من راصدا زد و گفت:
«ازترجمه چیزی بلدی؟!»
گفتم:
زیاد وارد نیستم، ولی سعی خودمو میکنم.
من زبان عربی را بلدبودم وبا آن زبان تکلم میکردم، اما ترجمه اسنادجنگی را تا آن زمان تجربه نکرده بودم.
#حسن به من گفت:
«اینجا باید مطالب نظامی و اسناد عراقی رو ترجمه کنین. نگاهی به اسناد کردم، دیدم خیلی پیچیده و مملواز اصطلاحات نظامی است.»
به او گفتم:
فکر نمیکنم بتونم اینها رو ترجمه کنم.
گفت:
«اینها چیزهاییه که توی جبهه لازمه، مطمئن باش یادمیگیری، ناامید نباش»
بعدازآن، یکسری از اصطلاحات را به من یاد داد
و من با تعجب دیدم که او از من که زبان عربی بلد هستم، واردتر است.
بعد از آن به من گفت:
«من خیلی دلم میخواد بتونم زبان عربی را تکلم کنم و با اسرای عراقی به زبون خودشون حرف بزنم و مترجم نداشته باشم و بتونم مکالمات بیسیم اونهارو هم بفهمم، شما باید در این زمینه به من کمک کنی.»
بعد ادامه داد:
«من به قدری دوست دارم زبان عربی رو یاد بگیرم که مایلم هر چه زودتر این کار انجام بشه و موفق به تکلم بشم، مثل ماهی.»
گفتم:
یعنی چی؟ گفت:
«ماهی توی آب چی میگه؟»
گفتم:نمیدونم! مگه ماهی چیزی هم میگه؟ گفت:
«وقتی ماهی توی آبه، اگه به دهانش نگاه کنی، دائم میگه آب آب آب و این آب گفتن نشون میده که او همیشه تشنه است و آب میخواد، من هم مثل ماهی، تشنه ی زبان عربی هستم و خیلی علاقه دارم که یاد بگیرم.»
آن قدر در این زمینه باپشتکار و علاقه ی فراوان تلاش کرد که خیلی زود زبان عربی اش قوی شد و توانست به راحتی با اسرا صحبت کند.
📚من اینجا نمی مانم
#اللهمعجللولیکالفرج❤️
#شهیدحسنباقری🕊
#شادیروحاماموشهداصلوات
「 @shoghe_vesal74 」
بسم رب الشهدا والصدیقین🌱
#خاطرات_شهدا📚
من یادمه ما هروقت می رفتیم حرم امام رضا"ع" ( #محمد صحن اسمائیل طلا رو خیلی دوست داشت) جای خاصی رو داشتیم.
بهش می گفتیم ما همه اینجا می شینیم وقتی می دید ما کجا نشستیم بعد می رفت شروع میکرد طواف کردن به قول خودش، کیفیت زیارتش تو حرم امام رضا"ع" همیشه به این حالت بود.
آنقدر دور حرم تو حیاط ها می چرخید یه موقع ده دور، هفت دور.
طوری که پاهاش درد می گرفت شاید ساعت ها طول می کشید و من همیشه می گفتم این چه وضع زیارت کردنه؟!
بشین یه جا دعا بخون، نماز بخون
بهش میگفتم که چیکار میکنی؟🤔
می گفت:
«من آنقدر دور آقا می گردم تا آقا خودش به من بگه حالا بسه حالا اینجا بشین و با من حرف بزن و بعد می شینم حرفامو می زنم.»
#نقل_از_مادرِبزرگوار_شهید❤️
#شهید_محمدرضا_دهقانامیری🌹
#ابووصال
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
「 @shoghe_vesal74 」
#خاطرات_شهدا📚
چند خانم رفتند جلو سؤالاتشان رو بپرسند.
در تمام مدت سرش رو بالا نیاورد..
نگاهش هم به زمین دوخته بود.
خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم:
تو اونقدر سرت پایینه نگاه هم نمیکنی به طرف که داره حرف میزنه باهات،
اینا فکر نکنن تو خشک و متعصبی و اثر حرفات کم شه؟!
گفت: من نگاه نمیکنم تا #خدا منو نگاه کنه!
#اللهمعجللولیکالفرج♡
#شهید_عبدالحمید_دیالمه🕊
#شادیروحاماموشهداصلوات
「 @shoghe_vesal74 」
بسم رب الشهدا و الصدیقین🌱
#خاطرات_شهدا📚
خاطره ای از #مادربزرگوارشهید❤️
اوایل محرم سال ۹۴ به سوریه رفت. یک شال عزا داشت که از ۱۲ سالگی همراهش بود اما با خود به سوریه نبرد در آن روزها از من خواست با خودم به هیئت امامزاده علیاکبر«ع» ببرم و گفت به یاد من برو هیئت به این شال احتیاج دارم. فکر می کردیم #محمدرضا تا اربعین بر می گردد. به من گفت:
"امسال محرم زیر علم حضرت زینب«س» سینه می زنم ولی به اربعینش نمی رسم."
در ذهنم این بود تا اربعین بر می گردد که باهم به پیاده روی اربعین برویم می گفت شما از ایران بروید من از این طرف خودم میآیم و زمانی که این حرف #محمدرضا را به همسرم گفتم همسرم گفت ممکن نیست و منظورش چیز دیگری بوده است.
#اللهمعجللولیکالفرج♡
#شهیدمحمدرضادهقانامیری🕊
#یادشهداباصلوات
「 @shoghe_vesal74 」
#خاطرات_شهدا🖇
داشتیم پیڪر شـــــهدامون رو با
کشته های بعثی تبادل میڪردیم
که ژنـرال «حسـن الدوری» رییس
ڪمیته رفات ارتش عـراق گفت :
«چند تا شهید هم ماپیداڪردیم،
تحویلتون میدیم تا به فهرستتون
اضافه کنید.»
یکی ازشهدایی که عراقی ها پیدا
ڪردند پلاڪ نداشت .
سـردار باقر زاده پرسـید: ازڪجا
میدونید این شــــهید ایـرانـــیه؟
این ڪــــه هیچ مـدرڪی نداره!
ژنرال بعثی گفت : با این شـــهید
یه پارچه قرمز رنگ پیدا ڪردیم
ڪه روش نوشته بود: « #یاحسـین_شهیـد» فـهمـیدیم ایـرانیه...
#اللهمعجللولیکالفرج♡
#لبیڪ_یا_حســـین🖤
「 @shoghe_vesal74 」
بسمربالشهید..
#خاطرات_شهدا📚
#سیره_شهید❣
اوایل جنگ بود ، در جلسه ای
#بنی_صدر بدون {بسم الله} شروع
کرد به حرف زدن
نوبت که به #صیاد رسید به
نشانه ی #اعتراض به بنی صدر که
آن زمان فرمانده کل قوا بود
گفت :
[ من در جلسه ای که اولین
سخنرانش بی آنکه نامی از #خدا
ببرد حرف بزند، هیچ سخنی
نمی گویم. ]
#شهید_صیاد_شیرازی🕊
「 @shoghe_vesal74 」
#خاطرات_شهدا📚
تو سرما و گرما همیشه پابرهنه بود،
بهش میگفتن چرا پا برهنه ای؟
میگفت چون تو جبهه خون پاک
شهدا ریخته شده..
معروف بود به سید پا برهنه...
#اللهمعجللولیکالفرج♡
#شهید_سیدحمید_میرافضلی🌷
「 @shoghe_vesal74 」
#خاطرات_شهدا📚
#خادم_الحسین_ع
پشت ترک موتورش بودم
رسیدیم به یک چهار راه خلوت
پشت چراغ قرمز ایستاد.
بهش گفتم: #امید چرا نمیری..؟!
ماشین که اطرافت نیست؟
بهم گفت: رد کردن چراغ خلاف قانونه و امام گفته رعایت نکردن قوانین راهنمایی رانندگی خلاف شرعه
پس اگر رد بشم گناهه داداش.
من شب تو #هیئت اشک چشمم کم میشه..
#اللهمعجللولیکالفرج❤️
#شهید_امید_اکبری🕊
#شهیدشناسی
「 @shoghe_vesal74 」
#خاطرات_شهدا📚
تقریبا همیشه #حسین یا در حال کار بود
و یا در حالت کار. اصلا خستگی برایش
معنا و مفهوم نداشت.
بدن ورزیده و آمادهای داشت.
درست زمانی که همه خسته بودند،
شوخیهای #حسین گل می کرد.
شهید مدافع وطن ...
#شهید_حسین_ولایتی_فر🌷
#شهید_حادثه_تروریستی_اهواز
#سالروز_شهادت_شهدای_حادثهتروریستی
「 @shoghe_vesal74 」
هُوَالشَهید..
بخشی از #خاطرات_شهدا:
« سخنان مقام معظم رهبری را گوش کنید؛ قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد. »
#اللهمعجللولیکالفرج♡
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
「 @shoghe_vesal74 」
#خاطرات_شهدا📚
جعبه شیرینی رو جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت:
می توانم یکی دیگر هم بردارم؟
گفتم: البته این حرفا چیه؟
یک شیرینی دیگر هم برداشت.
هرجا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش می کردند، برمی داشت اما نمی خورد. می گفت:
می برم تا با خانم و بچه ها با هم بخوریم.
به ما هم توصیه می کرد که این خیلی موثر است آدم شیرینی های زندگی اش را با خانواده اش تقسیم کند.
#اللهمعجللولیکالفرج♡
#شهید_سیدمرتضی_آوینی🕊
「 @shoghe_vesal74 」
#خاطرات_شهدا🖇
یکی از دوستان #شهید_کمالی خاطراتی از شهید را اینگونه روایت می کند:
♦️من و #سعید ۴ سال هم اتاقی بودیم در این ۴ سال بارز ترین ویژگیاش صداقتش بود و در هیچ شرایطی دروغ نمی گفت و بسیار به نماز اول وقت اهمیت می داد. هیچ وقت غیبت نمی کرد و در جمعی اگر غیبت می شد بلا فاصله آن جمع را ترک می کرد.
♢در نزدیکی خانه #سعید کوچه بازاری بود و خانم هایی با پوشش نامناسب رفت و آمد می کردند و برای اینکه چشمش به آنها نیفید هیچ وقت از آن کوچه رد نمیشد و از کوچه پشتی منزل که مسیر دورتری داشت رفت و آمد میکرد. صبح ها که من دنبال #سعید می رفتم تا به سرکار برویم می دیدم پاهایش گلی است و می پرسیدم «چرا پاهات گلی است؟» می گفت «به خاطر اینکه در این کوچه زن های بدحجاب در رفت آمد هستند از کوچه پشتی آمدم و دوست ندارم چشمم به آنها بیفتد».
「 @shoghe_vesal74 」
#آقامهدی فردی با اخلاق و بسیار مودب و در نهایت تواضع بود.❤️
پدر شهید میگوید در زمان نوجوانی اش روزی بر سر مساله ای از او عصبانی شدم
#مهدی بلافاصله بر روی پای من افتاد و پایم را بوسید و عذرخواهی کرد و معتقد بود که نمیتواند حتی برای لحظه ای شاهد ناراحتی من باشد
#خاطرات_شهدا📚
#شهید_مهدی_ذاکرحسینی🌱
「 @shoghe_vesal74 」
#خاطرات_شهدا📚
کار هر شبش بود.
با اینکه از صبح تا شب
کار و درس و فعالیت میکرد
نیمههای شب بلند میشد #نماز_شب میخواند
یک شب به او گفتم: یکم استراحت کن،دخستهای
با همون حالت خاص خودش گفت:
تاجر اگر از سرمایهاش خرج کنه بالاخره ورشکست میشه،
باید سود به دست بیاره تا زندگیش بچرخه.
ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم..!
#شهید_مصطفیچمران🌸
「 @shoghe_vesal74 」
#خاطرات_شهدا📚 #همسرداری
ظرف های شام معمولاً دو تا بشقاب و یک لیوان بود و یک قابلمه. وقتی می رفتم آنها را بشورم، می دیدم همونجا در آشپزخانه وایساده، به من می گفت: «انتخاب کن، یا بشور یا آب بکش». بهش گفتم: مهدی مگر چقدر ظرفه؟ در جواب گفت: هر چی هم که هست با هم می شوریم.
یک روز خانواده مهدی منزل ما مهمون بودند. با پدر، مادر، خواهر و برادر مهدی همه با هم سر سفره نشسته بودیم. من بلند شدم و رفتم از آشپزخونه چیزی بیارم. وقتی اومدم، دیدم همه نصف غذاشون رو خوردند، ولی مهدی دست به غذاش نزده تا من برگردم.
#اللهمعجللولیکالفرج🌸
#شهید_مهدی_زین_الدین🍃
「 @shoghe_vesal74 」
#اللهمعجللولیکالفرج❤️
#خاطرات_شهدا 💌
در راهرو لامپهایی داشتیم که شب هم روشن بود و آنجا در سرما مینشست و درس میخواند..
و وقتی به ایشان میگفتیم که چرا اینجا درس میخوانی؟! 🤔
میگفت: من این درس را برای خودم میخوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیتالمال پرداخت میشود استفادهکنم!
#شهیدمدافعحرم
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🕊
#شادیروحاماموشهداصلوات
「 @shoghe_vesal74 」
بسمربالشهید🍀
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
💠شهید وزوایی فرمانده گردان حبیب لشگر ۲۷ محمد رسول الله
📍اصحاب فیل...
در عملیات بازی دراز هلیکوپتر های عراقی به صورت مستقیم به سنگر های بچه ها شلیک می کردند و اوضاع وخیمی را ایجاد کرده بودند.
در همان وضع یکی از نیروها به سمت محسن رفت و با ناراحتی گفت: پس آنهایی که قرار بود ما را پشتیبانی کنند کجایند؟! چرا نمی آیند؟! چرا بچه ها را به کشتن می دهی؟!
وزوایی سرش را برگرداند نگاهی به آسمان انداخت و همه را صدا زد...
صدایش در فضا پیچید که می گفت: الم تر کیف فعل ربك باصحاب الفیل....
بچها با او شروع به خواندن کردند در همین لحظه یکی از هلیکوپتر ها به اشتباه تانک عراقی را به آتش کشید و دو هلیکوپتر دیگر با هم برخورد کردند.
📚منبع: سالنامه ياران ناب ۱۳۹۱
🌷 #شهید_محسن_وزوایی🌷
#بازی_دراز_خانقاه_عرفان
「 @shoghe_vesal74 」