ممنون از همراهی گرمتون
با #هیئت_مجازی امشب🙂🙏🏻
التماس دعا
یا علی💕✋🏻
شجریان بعدسال۸۸باقبل۸۸ فرق داشت❗️
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
اگه از #پستهای امروزمونخوشتوناومده
نفری یه صلوات بفرستید برای سلامتی #امامزمان {عج}💛🌱...
خسته تون کردیم حلالمون کنید
وضو یادتون نره...!
#شبتونشهدایـی🌿🌙°.
#حدیث_روز📜🕊
امام صادق عليهالسّلام فرمودند:
آسمان چهل روز بر حسين عليهالسلام خون گريه كرد.
|📚 مناقب آل أبى طالب، ج۳، ص۲۱۲|
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
_ الا یا اهل العالم! +اَنــــا المَهـــــدی...
مثلا الان یهو بیاد آقا♥️🌱:) ...
"حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم"
این آیه رو زیاد تکرار کن بهت آرامش
عجیبی میده کنکوری مجاهد؛)💪🏻
#عَلَمعِلمبرزمیننخواهدماند💛✊🏻...
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
#درمڪتبشہدا🕊🌿°.
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفتهاند،
امّا حقیقت آن است که زمان،ما را با خود برده است
و شهدا مانده اند.
• شہیدآوینی•
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
|•° ایمان و من ثم جهاد و بعدها شهادت
"اول ایمان و بعد جهاد و شهادت"🕊🌿°|
#جهادگرشهید✌️🏻💛
#شهادتروزیتون♥️💫
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
#در_مڪټب_خمینۍ🕊💚°•
جوانانقدرجوانیشانرابدانندوآنرا
درعلموتقوا وسازندگیخودشانصرفکنند!
کھ اشخاصیامینوصالحبشوند،
مملکتبااشخاصامین
میتوانمستقلباشد(:
°آیتاللھخمینے°
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
یکی میگفت:
هر کاری که به دلت اومد و خواستی بکنی،
با خودت بگو:
من مال امام زمان هستم،
حالاآیا این کار،
این فکر و رفتار
شایسته است،
از ملک امام زمان سر بزند؟:)🌱♥️
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا☕️🌿...
#نویسنده🖋 :خانم زهرا اسعد بلند دوست
#پارتصدده
❣✨
هم خوشحال بودم، هم ناراحت..
خوشحال از زبانِ باز شده اش..
ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم.
شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود.
چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر میگذشت..
و جز تکرار گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد.. باز هم خیره میشد و حرف نمیزد.. زبان میبست و روزه ی سکوت میگرفت..
اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده.
مدتی از آن روز میگشذت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه میکرد .
صبح به محل کار نظامی اش میرفت، و نخبه گی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش میکرد.
و عصرها در خانه با شیطنتها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد میآورد.
با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندنهایِ گوش خراشش..
حالا در کنار من، پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد.
چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضا خانی..؟؟
حسام همیشه میخندید.. و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود ..
اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد. و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش، بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم.
زمان میدووید و من هر لحظه ترسم بیشتر میشد از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم. سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم.
آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی بود. دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم.
پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم.
کنجکاوی امانم را بریده بود. به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کردم.
دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت. اما امکان نداشت، چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمیآورد.
باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد ( حسام گم شده..)
نفسم یخ زد. و او ادامه داد ( دو روز هیچ خبری ازش نیست.. دارم دیوونه میشم سارا..)
یعنی فاطمه خانم میدانست؟ (یعنی چی که گم شد؟؟ معنیش چیه ؟)
دستی به صورتش کشید ( یعنی یا شهید شده.. یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده..)
و من با چشمانی شیشه شده در اشک، از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم..
کاش شهید شده باشد..
ادامه دارد...
❣✨
ʝסíꪀ↷
¦http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
#رمانتایم
#فنجانیچایباخدا☕️🌿...
#نویسنده🖋 :خانم زهرا اسعد بلند دوست
#پارتصدیازده
✨❣
آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاشهایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟؟
مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام..
کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند.
هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد.
مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی میشد.
اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش میآورند..؟؟
اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟؟
هر چه بیشتر فکر میکردم، حالم بدتر و بدتر میشد..
تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود، لحظه ایی راحتم نمیگذاشتم..
تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماسها و ضدجه هایش..
سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر..
زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی ..
بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت..
حسام.. قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟؟
نفس به نفس قلبم فشرده تر میشد.. احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح فقط دعا میکردم.
و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآّب شدن بین خواهر و برادریمان میگذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد.
که اگر بفهمد، گوشهایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش..
باید نفس میگرفتم.. فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم.
نماز.. من باید نماز میخواندم..
نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود.
بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود. (یادم بده چجوری نماز بخوونم..)
با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ میگذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم.
در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم.
مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم.
سکوت را شکست ( منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی؟؟)
و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث به برده بود..
محکم جواب دادم که آری.. که من شیعه ام و شک ندارم.. که اسلام بی علی، اصلا مگر اسلام میشود..؟؟
و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. (فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه..
صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی..
ادامه دارد...
❣✨
ʝסíꪀ↷
¦http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
هدایت شده از دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
| متن دعایهفتم
صحیفهسجادیه🌖🌱...|
#بخوانیمباهم🙏🏻📿
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
4_6014938399096440937.mp3
5.12M
🔺همه زندگیموبه رقیه بدهکارم
🔊 #ستود |شور
#رزقشبانه✨🍃
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
🔔بسیار مراقب قشر محروم باش❗️
#نهج_البلاغه
#تربیت_نسل
📩 امام عليه السلام در نامه به مالک اشتر به سراغ آسيب پذيرترين قشر جامعه مى رود و درباره آنها تأکيد زيادى دارد
💥ثُمَّ اللهَ اللهَ فِي الطَّبَقَةِ السُّفْلَى مِنَ الَّذِينَ لاَ حِيلَةَ لَهُمْ مِنَ الْمَسَاکِينِ وَالْمُحْتَاجِينَ وَأَهْلِ الْبُؤْسَى وَالزَّمْنَى
💠«سپس خدا را خدا را (در نظر داشته باش) درباره طبقه پايين اجتماع; همان ها که راه چاره اى (حتى براى معيشت ساده) ندارند. آن ها مستمندان و نيازمندان و تهى دستان و از کار افتادگان هستند»
📚#نامه_53
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
#حدیث_روز
🍃 امام باقر علیهالسلام:
خداوند غذا دادن و به همه سلام كردن را دوست دارد.🍃
📚 محاسن، ج۲، ص۱۴۳، ح۱۳۷۱
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
[ ظهوراتفاقمیافتد؛مهمایناست
کهکجایظهورایستادهباشیم...
#کجاییرفیق؟!🙂✋🏻... ]
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
• هرکه عزمش بیشتر باشد؛او برنده است.
جنگ جنگ اراده هاست...!💛✊🏻 °.
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
|•° یه مجاهد علمی باید
خوابش نیاد از خستگی
خوابش ببره...!😌✊🏻 •|
#حی_علی_الجهاد
#کنکوری
ʝסíꪀ↷
¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦