روز جمعه فرارسید ومن همچنان درفکر رزقی ازیار ناگهان،،همزمان بااقامه ی نماز درحالی که ذهنم درگیر بود تلفن همراهم زنگ خورد:الو:سلام،، صدایی اشنا درگوشم طنین انداز شددعوت شده ای از طرف شهید داریوش برای دست بوسی" مادرش " باخود گفتم بی تفاوت از کنار این رزق نگذر، زمان موعود فرارسید،،چیزی به قرارمان نمانده بود،،با چند تن از دوستان به همراه دخترزیبارویم،،مهمان مادری مهربان شدیم،،همین که اولین قدمم را درکوچه گذاشتم ،ناگهان روی دیوار خانه اش حک شده بود شهید داریوش اولین شهید انقلاب،قدم هایم را استوار کردم ودربهت عجیبی بودم که ناگهان خودم را روبه روی عکس، پراز صلابتش که درکنج خانه ی دنجشان جای خوش کرده بود دیدم ،باخود گفتم راز این چشمان پرصلابت راجویا میشوم ،درکنار مادر ارام گرفتیم مادر ی که گویا درابتدابه گفته ی دخترارشد میلی به صحبت نداشت،ناگهان،گل ازگلش شکفت وشروع بمرورخاطرات دردانه اش کرد که برای دخترانش این همکلامی خیلی خوشایند بود چرا که به گفته ی خودشان مادرشان تا ب الان باهرکس که به دیدارش امده بود میل سخنش نبود،،ولی
برایمان این چنین زیبا ازخاطرات فرزندش برایمان می،سرود
که داریوش من ازهمان کودکی بابقیه فرزندانم تقاوت داشت،،همیشه باصلابت ومحکم روی حرف وعقیده اش بود،،تمام پول توجیبی را جمع میکرد ،تا روزی نیازمند واقعی در را بکوبد ودودستی تقدیم میکرد
وزیباتر انجا بود که داریوش من دلبسته ی ب مال دنیا نبود زمانی که پدر لباس نوبرای پسر میخرید در داخل حیاط روی لبه ی حوض می نشست ولباس هایش را انقدر میشست و به زمین سایید تا برق تازگی از ظاهرشان پاک شود وبعد انها را میپوشید ،،
"مادر دلیل این کارش چه بود
مادر،باصدای بغض الود گفت: داریوش من میگفت وقتی،هم کلاسی های من لباس،شان کهنه و وصله دار هست ،،شرم میکنم انها مرا با لباس نو ببینند
مادر خاطره ای دیگر از فرزندت برایمان بگو
میگفت داریوش انقدر عاشق انقلاب بود وامامش بود که روزی به او گفتم مادر بیا وپسری کن،و ارام به درس ومشقت برس اینطور میتوانی بهتر خدمت به مملکت وامامت کنی،
برگشت گفت مادر اگر میخواهی من به مادری قبولت کنم یه کاری باید برایم بکنی
بگو جانم:
باید بر چهره امام بوسه بزنی چندبن بار بی محلی کردم اما وقتی ازخواسته اش پا پس نکشید دلش رانشکستم واین کار را کردم ان وقت دیدم گل از گلش شکفت...مختصری،ازروایت یک دیدار