eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
230 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹حاج قاسم شکست‌پذیری اسرائیل را در میدان محقق کرد ✍سردار شریف: نقش محوری سردار سلیمانی در دفاع از قدس کاملا مشخص است و ایشان با عملکرد عالی خود رژیم صهیونیستی را وادار کردند از هجوم و ادامه اشغالگری به دفاع مشغول شود. با درایت شهید سلیمانی بود که اشغالگران صهیونیستی در جنگ ۲۲ روزه شکست در خانه را هم تجربه کردند و با پیروزی‌های میدانی در فلسطین، لبنان و سوریه «عزت اسلامی» به «عزت جهانی» تبدیل شده است. سردار سلیمانی با قرار گرفتن در کنار سید حسن نصرا...،  باور شکست‌پذیری اسرائیل را بر‌خلاف نظر همه تئوریسین‌های نظامی در میدان و زمین محقق کرد و حادثه بزرگی بود که اولین و بزرگ‌ترین طعم تلخ شکست را اسرائیل پذیرفت. طرح معامله قرن را می‌توان بزرگ‌ ترین خدمت به رژیم صهیونیستی عنوان کرد. این طرح در شرایطی ارائه شد که جنگ‌های 33 روزه و 51 روزه نشان داد دوران شکست‌‌ناپذیری رژیم صهیونیستی پایان ‌یافته است. 🔹پس از دستاوردهای محور مقاومت طی بیش از ۳۰ سال گذشته به‌ویژه در فلسطین و لبنان ملت‌های منطقه به مخالفت با رژیم صهیونیستی پرداختند و در نتیجه واقعیت داخلی در این رژیم نیز تغییر کرد و اکنون می‌بینیم اسرائیل با بحران هویت مواجه شده است 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹حاج قاسم عزیز عزیزِ دلِ آقا چه کنیم که حسرت لبخندت از مراسم عید سعید فطر گوشهٔ دلمان جا خوش کرده است حال آنکه کسی از صف اول نشینان بصیرت پذیرش حرف مردم و تبسم نداشت... ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ 🆔 @shohada_tmersad313
✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313
عجب ماه رمضاني بود امسال اولين ماه رمضاني بود كه روي زمين نبود،نبود و نتونست دوتا از بچه هاي خاكي رو كه از چندين سال قدم به قدم با خودش بودن رو آسموني نكنه، حيف بود آقا ابوالفضل و آقاي اصغر جور ديگه اي جز از اين عالم مادي پر بكشن. مزد سالها رشادتهاي خاموش و بي ريا رو گرفتن و تو بهترين ماه خدا به رفتن 🆔 @shohada_tmersad313
⚘﷽⚘ 📌یادی هم کنیم از شهید فتنه88، شهید مهدی رضایی رویای صادقه | دوست شهید | سومین سالگرد شهادت مهدی، در منزلشان هیات داشتیم. روضه حضرت زهرا سلام الله علیها خواندم و گریزی هم به روضه امام حسن مجتبی علیه السلام زدم و این شعر معروف: « اخر یه روز شیعه برات حرم میسازه » را خواندم. ناگهان صدای ناله و فریاد یکی از دوستان بلند شد !... فردا با من تماس گرفت و گفت باید ببینمت، کار واجبی باهات دارم. بعد از احوال پرسی علت ناله زدنش را پرسیدم. گفت:« شب قبل از مراسم خواب مهدی را دیده بودم. در خواب به او گفتم: خبر داری فردا شب درخانه شما برنامه داریم؟ مهدی گفت: بله، میدونم . گفتم: خودت هم هستی؟ مهدی گفت: اگر روضه خوان، شعر « اخر یه روز شیعه برات ... » را خواند بدان من در مجلسم ... » مهدی خیلی امام حسنی بود ... . 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹مردی که دشمن را به زانو درآورده بود... ‌‌ 🔹مجموعه کلیپ برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی حاج هست 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 📌مثل آوینے میگفت خواهرانم اگرنمیتونن به جبهه مقاومت در خط مقدم کمک کنن درخانه هایشان،به رسانه مقاومت کمک کنن. 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
: آرزو میڪنم یڪ زمانے برسد ڪہ ڪربلا، نجف، مڪہ، مدینہ و را آزاد ڪرده باشیم. ڪربلا و نجف ما دست ڪافرین مڪہ و مدینہ ما دست منافقین و عزیز ما دست ظالمین است، یعنی سہ چهره ای ڪہ ما با آن در جنگ هستیم. 🆔 @shohada_tmersad313
⚘﷽⚘ 📌خیال خوب تــو لبخند می شود به لبم وگرنه اين من ديوانه غصه ها دارد!! رفتی و دل رُبودی یک شهر مبتلا را تا کی کنیم بی تــو صبری که نیست ما را ... ســردار دلهــا🌷 شبــــتون شهــــدایی🌹 🆔 @shohada_tmersad313
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313
قرارمان یک روز که خیلی دور نیست از این روزهای عذاب‌آلود ، انتهای افق، آن دوردست‌ها که دیگر نه ظلمی مانده و نه ظالمی ، نه اشکی و نه غربتی ؛ قرارمان روز ظهور ... 🆔 @shohada_tmersad313
⚘﷽⚘ به حاج قاسم گفتم: تو ماشاالله رشیدی کنار قبر یوسف‌الهی یک ذره است ، خب جایت نمی‌شود گفت: از من گفتن بود. وقتی شهید شد و دستی ازش ماند، فهمیدم چه می‌گوید.😭😭 راوے: یوسف افضلے 🦋شادی‌ارواح‌طیبه‌شهداصلوات🦋 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 💠 از زبان خودِ شهید خلیلی: 💟امیر گفت: چقدر کلاهت من هم کلاهم را از سرم برداشتم و به او دادم. اتفاقا وقتی سرش کرد خیلی هم به تیپش می آمد. 💟وقتی به صورت امیر و هایش نگاه کردم، خیلی خوشحال شدم که می توانم با چیز هایی که دارم، دوستانم را خوشحال کنم؛ 💟حتی اگر چیزی را که می بخشم، خیلی دوست داشته باشم؛ اما حسی که از رفقایم به من منتقل میشد برایم بود. 📚کتاب رفیق مثل رسول 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
🥀 براے ولایت...🍃 ان شاالله شهادتم صدق گفتارم راگواهـےمـےدهد.. شک نکنید ومطئمن باشید👌 راه ولایت همان راه علیست رهبر برحق ... 🆔 @shohada_tmersad313
🍃🌸سپهبد شهید سلیمانی : برای شهید شدن اول باید مانند شهید زندگی کرد. 🍃🌸شهید محمودرضا بیضائی: هرکس شهید شده ، خواسته که شهید بشود شهادتِ شهید فقط دست خودش است... 🆔 @shohada_tmersad313
✍️ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313
در عکس تو یک کربلا جاری ست آری باید برای عاشقی بی پا و سر شد 📆 تاریخ شهادت : ۹۶/۵/۱۸ 🆔 @shohada_tmersad313
🕊 بہ‌حاجے گفتم دانشجوها را بیاوریم براے دیدارتــون‌ و...🍃 ➕گفت: فقط بچہ حزب اللهـے ها را نیاورید، کسانے را هم بیاورید با من حرف بزنند کہ ما را قبـــول ...🥀 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 📌مدح شهید حاج قاسم سلیمانی توسط یکی از فرماندهان جبهه مقاومت فلسطین القدس درب الشهدا فلسطین اشغالی فلسطين 🆔 @shohada_tmersad313
⚘﷽⚘ 🔰سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی؛ شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند. نه برای امروز، بلکه همیشه اینها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته‌اند. آنها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید. 🌹 🆔 @shohada_tmersad313